یافتن پست: #سد

bamdad
bamdad
باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد,
انقدر که یکی از این شبهای لعنتی اغوشش را برای من و یک دنیا خستگیم بگشاید,
هیچ نگوید و هیچ نپرسد فقط مرا در اغوش بگیرد
بعد همانجا بمیرم تا نبینم روزهای اینده را...
روزی که دروغ میگوید
روزی که دیگر دوستم ندارد
روزهایی که دیگر مرا در اغوش نمیگیرد
و روزی که عاشق دیگری میشود...
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/28 - 22:57 ·
7
zoolal
zoolal
بعدمرگم جسدمو بسوزونین! ...
میخوام حسرت سرخاک اومدنم ب دل خیلی ها بمونه ...
دیدگاه · 1393/02/28 - 20:21 ·
5
غزل
غزل
یک روز میرسد...
یک ملافه ی سفید پایان می دهد..
به من... به شیطنت هایم...
به بازی گوشی هایم... به خنده های بلندم...
روزی که همه با دیدن عکسم... بغض می کنندومی گویند،،،، دیوانه دلمان برایت تنگ شده...
... ادامه
bamdad
bamdad
یک نوع "احساس" هم هست...که نه وقت میشناسد و نه شرایط سرش میشود....

ولی تا دلت بخواهد خطرناک است ! یهویی می آید ولی به سختی از دلت میرود بیرون...

مراقب این احساس های یهوییتون باشید..
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/27 - 21:30 ·
6
bamdad
bamdad
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند......

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا مطئن بشیم جایی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشد.پیرمرد غمگین شد،گفت خیلی عجله دارم و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش پرسیدند:

او گفت:همسرم در خانه سالمندان است هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود!

یکی از پرستاران به او گفت :خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند.پیر مرد با اندوه گفت :خیلی متأسفم او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد!او حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت:وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیر مرد با صدای گرفته به آرامی گفت:

اما من که می دانم او چه کسی است.....

{-39-}
دیدگاه · 1393/02/26 - 21:17 ·
7
sam
sam
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا
شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال
در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و
نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن
دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار
براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته
شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از
یک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که
ناگهان ، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در
این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو
طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت سريع برو مادرت رو بيار اينجا{-18-}
دیدگاه · 1393/02/24 - 14:59 ·
3
bamdad
bamdad
تو هیچ چیز از من نمی دانی
نمی دانی چه قدر سخت است
سیل نگاهم را
پشت سد غرورم مهار کنم و
نقش کسی را بازی کنم که برایش
بود و نبود تو
خالی از اهمیت است
تو
بهتر از هر منتقدی می توانی تشخیص دهی
که بازیگر خوبی هستم یا نه ؟
... ادامه
zoolal
zoolal
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/22 - 08:12 ·
8
...
...
لیلی!
توبزرگترین اشتباه تاریخ رامرتکب شده ای{-6-}
مردی راآواره بیابان کردی{-16-}
که مردانه
پای
توایستاد{-2-}
اینروزها
هیچکس
پای
هیچکس
نمی ایستد{-60-}
چه برسد
"مردانه"
{-38-}
دیدگاه · 1393/02/21 - 19:20 ·
3
zoolal
zoolal
در زندگی؛
زمانهایی فرا می رسد که تصور میکنی همه چیز به پایان رسیده است،
در حالی که آن زمان ، نقطه آغاز است !
دیدگاه · 1393/02/20 - 08:27 ·
1
zoolal
zoolal
یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد
اما وقتی زمانش برسد
فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافی است
زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند
در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید
شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد
زمان از شما قدرتمندتر است
از یک درخت هزاران چوب کبریت تولید میشو
د اما وقتی زمانش برسد
یک چوب کبریت برای سوزاندن هزاران درخت کافیست
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/19 - 15:30 ·
4
bamdad
C2946037-1397377168404229large.jpg bamdad
با یک غریبه می‌‌نشیند
صبحانه می‌‌خورد
از پشت فنجان قهوه
زل می‌‌زند به دور
احتمالا دنبالِ یک تک نگاهِ عاشقانه
در چشم‌های غریبه
با غریبه شراب میخورد
سیگار می‌‌کشد
می‌ خوابد
عشق می‌‌ورزد
احتمالا شبی را با کمی‌ مهتاب
عاشقانه می‌‌سازد
غریبه را به جای سلام
به جای خداحافظی می‌‌بوسد
در آرزو هایش
غریبه را تا ابد می‌‌بوسد
احتمالا تا ابد
یک غریبه را می‌‌بوسد
.....
غمناک است
بسیار غمناک
ولی‌
آن غریبه
منم

{-51-}
دیدگاه · 1393/02/19 - 13:42 ·
6
bamdad
bamdad
هیچ کس منتظر خواب تونیست
که به پایان برسد
سال ها میگذرد
و تو در قرن خودت میخوابی
هیچ پروازی نیست
برساند مارا به قطار دگران
مگر انگیزه و عشق
مگر اندیشه و علم
مگر اینه و صلح
و تقلا و تلاش
بخت از ان کسی است که مناجات کند با کارش
ودر اندیشه ی یک مسئله خوابش ببرد
و کتابش را بگذارد زیر سرش
وببیند درخواب
حل یک مسئله را
باز باشادی یک مسئله بیدار شود
بخت از ان کسی است که چنین میبیند

و چنین می فهمد

{-15-}
zoolal
zoolal
و گاهی دست بر قضا
خیلی ناگهانی؛
یكی از راه می رسد...
و اندوه شبانه ی تو
و...
نمناكی گوشه ی چشمهایت را
به طور عجیبی
پاک می كند...
گویا كه سال هاست كه عاشق است...
گویا كه چمدانش را فقط برای رسیدن به تو
بسته بود!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/18 - 20:41 ·
6
bamdad
bamdad
روزی می رسد که در خیال خود ؛

جای خالی ام را حس کنی !

در دلت با بغض بگویی :

" کاش اینجا بود " ....

اما ....

من دیگر به خوابت هم نمی آیم ... !!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/16 - 22:37 ·
9
zoolal
zoolal
آیا میدانستید ھر ببو گلابے میتواند در فضاے مجازے جنتلمن ب نظر برسد؟؟؟؟
دیدگاه · 1393/02/16 - 20:54 ·
4
Noosha
download (1).jpg Noosha
پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند

که مثل پرندگان راست راست می‌چرخند در هوا

سر ماه

حقوق‌شان را می‌گیرند

پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند

که مرگ تو را ندیدند.



کاش پر وبال‌شان در آتش آفتاب تیر بسوزد

ما با ذغال‌شان

شعار خیابانی بنویسیم.



پس این فرشتگان پیر شده

جز جاسوسی ما

به چه کار بد دیگری مشغولند

که فریاد ما به گوش کسی نمی‌رسد.

{-35-}
دیدگاه · 1393/02/16 - 19:26 ·
4
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
روزی می رسد که فقط تو میمانی و او...


و همان لحظه است که میفهمی


از اولش هم باید فقط او را دوست میداشتی و بــس .... !

---


floating.gifیا حبیب من تحبب الیک...floating.gif


かわいい のデコメ絵文字かわいい のデコメ絵文字かわいい のデコメ絵文字かわいい のデコメ絵文字


مقصد دور نیست از همین الان شروع کن
... ادامه
Mohammad
11126-39891.jpg Mohammad
Majid
Majid
جسدم را در دوردست ها خاک کنید تا مبادا مرده ای بی کسی ام را به رخم بکشد !
دیدگاه · 1393/02/15 - 09:13 ·
2
Majid
Majid
پیرمرد وفادار
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:25 ·
1
Majid
438892_9E9oL59B.jpg Majid
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند.

روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از

قضا، گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود،

می کند و زنبور بیچاره که.....


خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند،

زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش

بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند،

عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد.

به صدای عربده خر،

ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد.

خر می گوید :

« زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»

ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند.

سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها

می برند و طفلکی زنبور شرح


میدهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن

زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.

ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد،

از خر عذر خواهی می کند و می گوید:

« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»

خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند

که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.

ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند.

زنبور با آه و زاری می گوید:

« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم.

آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟

»ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: «

می دانم که مرگ حق تو نیست.

اما گناه تو این است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که

با خر طرف شود همین است»
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:24 ·
1
Majid
akserver.ir_13905160171.jpeg Majid
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود .


یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در

حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات

دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .


مافوق به سرباز گفت :


اگر بخواهی می توانی بروی ،

اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟


دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !


حرف های مافوق ، اثری نداشت ،

سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود .


اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش

کشید و به پادگان رساند .


افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با

مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :


من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، خوب ببین این دوستت مرده !


خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !


سرباز در جواب گفت : قربان البته که ارزشش را داشت .


افسر گفت : منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟


سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم ، هنوز

زنده بود ، نفس می کشید ، اون حتی با من حرف زد !


من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم .


اون گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی !!!


ازت متشکرم دوست همیشگی من !!!

دوست خوبم ! فرصت سلام تنگ است ! که ناگزیر و خیلی زودتر از آنچه در خیالت است

باید خداحافظی را نجوا کنی . فرصت برای با هم بودن ، ممکن است بقدر پلک بر هم

زدنی دیر شده باشد . اما همین لحظه را اگر غنیمت نشماری ، افسوس و دریغ ابدی را

باید به دوش بکشی ! تنها راه رسیدن به دهکده شادی ها ،

گذر از پل دوستی هاست . اگر پای ورقه دوستی ها

، مهر صداقت نخورده باشد ، مشروط و رفوزه شدن در امتحانات زندگی حتمی است .

صداقت ، ضامن بقای دوستی های پاک و معصومانه است . برای ماندن در یاد و خاطر و

دل دیگران ، باید یکدلی و دوست داشتن رو با عشق پیوند زد که راز جاودانگی عشق در

همین است و بس !قلب
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:21 ·
zoolal
zoolal
يعنی ميرسد روزی كه روی همين صفحه بنويسم…
آمد كه بماند…
bamdad
bamdad
این شهر

شهر قصه های مادر بزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد.
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/11 - 21:36 ·
7
صفحات: 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ