Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها

 

یافتن پست: #شايد

MahnaZ
MahnaZ
همين است...
يكي ...
يكي ...
اين است...
تو وقتي ...
...
اما او وقتي ميايد...
..
اين است ... ... ..
ازين پس...
اوكه رفت...
توهم را بكش و برو...
به ديگري برس...
شايد او بود...
... ادامه
دیدگاه · 1392/04/20 - 14:44 ·
4
NEGAR
NEGAR
هنوز هم وقتي باران مي ايـــــــد

تنم را به قطرات باران ميــسپارم

ميگويند باران رساناست

شايد مرا به تو برساند....
دیدگاه · 1392/04/5 - 23:29 ·
7
♥هـــُدا♥
667019_6OoeRPfv.jpg ♥هـــُدا♥
فاحشه زكات نميدهد
شايد خود محتاج تر است
فاحشه نماز نميخواند
شايد از خدا ميترسد
فاحشه مسجد نميرود
... شايد از بنده خدا ميترسد
و بترس اگر آن بنده تويي
هيچکس آنقدر پاک نيست که ديگري را قضاوت کند!
... ادامه
ıllı YAŁĐA ıllı
1370340769848424_large.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
اولین چیزی که با دیدن این عکس به ذهنت می رسه رو بدون بنویس...{-15-}{-15-}{-15-} آشغـــــــــــــــــال{-4-}{-4-}{-4-}
صوفياجون
صوفياجون


من آمده ام وای وای ، من آمده ام
عشق فرياد كند
من آمده ام كه ناز بنياد كند
من آمده ام


اي دلبر من الهي صد ساله شوی
در پهلوی ما نشسته همسايه شوی
همسايه شوي كه دست به ما سايه كنی
شايد كه نصيب من بيچاره شوی


من آمده ام وای وای، من آمده ام
عشق فرياد كند
من آمده ام كه ناز بنياد كند
من آمده ام


عشق آمد و خيمه زد به صحرای دلم
زنجير وفا فكنده در پای دلم
عشق اگر به فرياد دل ما نرسد
ای وای دلم واي دلم وای دلم


من آمده ام وای وای من آمده ام
عشق فرياد كند
من آمده ام كه ناز بنياد كند
من آمده ام


بيا كه برويم از اين ولايت من و تو
تو دست منو بگير و من دامن تو
جايي برسيم كه هر دو بيمار شويم
تو از غم بي كسی و من از غم تو


من آمده ام وای وای من آمده ام
عشق فرياد كند
من آمده ام كه ناز بنياد كند
من آمده ام
«««گوگوش»»{-35-}{-35-}{-35-}{-23-}{-23-}{-23-}{-41-}
Mohammad
Mohammad
به تو ميرسم يقين تا به سينه ام قلب عاشقی هست
در اين دشت بی کسی تا نشانه ای از شقايقی هست
ندانم کجا، چگونه، ولی روزی عاشقونه
گل عشق ما ز نو روی شاخه ها ميزند جوونه
به آنها که می شناسی سلامی بده دوباره
بگو با تو گفته ام گردش فلک يار عاشقونه
بخند ای عزيز بومی تو ای نازنين عاشق
بخند ای تو پاک و معصوم تو ای تا هميشه صادق
سلامی دوباره بايد به لبخند صبح فردا
بخند عاشقونه با من که خندد سپيده باما
ندانم کجا، چگونه، ولی روزی عاشقونه
گل عشق ما ز نو روی شاخه ها ميزند جوونه
به آنها که می شناسی سلامی بده دوباره
بگو با تو گفته ام گردش فلک يار عاشقونه
بيا تا به حرمت عشق کلامی دوباره باشی
در اين بُهت شب گرفته بلوغ ستاره باشی
به ويرانيم رسيدی بيا و بسازم از نو
از اين من مرا رها کن که شايد بميره در تو
ندانم کجا، چگونه، ولی روزی عاشقونه
گل عشق ما ز نو روی شاخه ها ميزند جوونه
به آنها که می شناسی سلامی بده دوباره
بگو با تو گفته ام گردش فلک يار عاشقونه
_
[فایل]
دیدگاه · 1392/03/1 - 00:27 در موسیقی ·
7
ebrahim
ebrahim
تغيير دنيا
كودك كه » : بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است
بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي
بزرگ است من بايد انگلستان را تغ يير دهم . بعد ها دنيا را هم بزر گ ديدم
و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم
خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم م ي فهمم كه اگر
«!!! روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/29 - 00:29 ·
7
ebrahim
ebrahim
آن سوي پنجره
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران
اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت
او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود ه يچ تكاني نخورد
و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آنها ساع ت ها با يكديگر
صحبت مي كردند؛ از همسر، خانواده، خانه ، سر بازي يا تعطيلاتشان با هم
حرف مي زدند .
هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مي نشست و تمام
چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد، براي ه م اتاقيش توصيف مي كرد. بيمار
ديگر در مدت اين يك ساعت ، با ش نيدن حال و هواي دنياي بيرون، روحي
تازه مي گرفت.
مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد مي گفت. اين پارك
درياچه زيبايي داشت . مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي كردند و كودكان
با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زيبايي به
آنجا بخشيده بودند و تصويري زي با از شهر در افق دوردست ديده مي شد .
مرد ديگر كه نمي توانست آنها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را
در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي مي كرد.
... ادامه
MONA
MONA
کسي هست مارو تحويل بگيره آيآ؟!
10 دیدگاه · 1392/02/23 - 22:57 توسط Mobile ·
9
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
كنار سيب و رازقي
نشسته عطر عاشقي
من از تبار خستگي
بي خبر از دلبستگي
عاشقم
ابر شدم صدا شدي
شاه شدم گدا شدي
شعر شدم قلم شدي
عشق شدم تو غم شدي
ليلاي من درياي من
آسوده در روياي من
اين لحظه در هواي تو
گمشده در صداي تو
من عاشقم مجنون تو
گمگشته در بارون تو
مجنون ليلي بي خبر
در كوچه هاي در به در
مست و پريشون و خراب
هر آرزو نقش بر آب
شايد كه روزي عاقبت
آروم بگيرد در دلت

كنار هر ستاره اي
نشسته ابر پاره اي
من از تبار سادگي
بي خبر از دلدادگي
عاشقم
ماه شدم ابر شدي
اشك شدم صبر شدي
برف شدم آب شدي
قصه شدم خواب شدي
ليلاي من درياي من
آسوده در روياي من
اين لحظه در هواي تو
گمشده در صداي تو
من عاشقم
مجنون تو
گمگشته در بارون تو
مجنون ليلي بي خبر
در كوچه هاي در به در
مست و پريشون و خراب
هر آرزو نقش بر آب
شايد كه روزي عاقبت
آروم بگيرد در دلت
Mostafa
Mostafa
شايد تنها کسي نبودم که دوستت داشتم...اما کسي بودم که تنها تو را دوست داشتم
دیدگاه · 1392/02/13 - 13:30 ·
2
ebrahim
ebrahim
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است.

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان گذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.

دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيق تر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو . ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
... ادامه
ebrahim
ebrahim
حكايت جالب معلم و دانش آموز

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.

امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.

معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت كامل".
... ادامه
ebrahim
ebrahim
15
خب يك تاكسي گرفتيم ، اما چه تاكسي اي ! يك تاكسِي فكسني كه پيرمردي راننده اش بود . سعي كردم با مز ه پراني بگويم
كه درماندگي و فلاكت ، ناگ زير ب ه زندگي ام وارد مي شود، ولي كلوديا اصلاً خيال ش نبود كه تاكسي چه قدر زشت است ، اصلاً مثل
اين كه اين طور چيزها را ح س نمي كرد، و م ن مانده بودم كه از اي ن فلاكتِ خودم بكاهم يا بيش تر همه چيز را به تقدير حواله كنم .
به طرف تپه هاي سبزِ سمت شرق شهر بالا رفتيم . روز با نور زرد پاييزي روشن شده بود و رنگ هاي حومه هم طلايي شده
بودند. توي تاكسي كلوديا را بغ ل كردم و اگر ب ه عشق كلوديا راه مي دادم ، شايد آ ن زندگيِ سبز و طلايي هم سرم فرياد
مي كشيد كه زندگي همين اس ت . تصاوير مبهم به سرعت از آن سمت جاده مي گذشتند (وقتي كلوديا را بغل كردم ، عينكم را
برداشته بودم ).
... ادامه
ebrahim
ebrahim
11
مي گفتم:لطفاً گنوچي با كرهو آخر سر پيشخدمتِ پشتِ پيشخوا ن صدايم را مي شنيد، مي رفت طرف ميكروفون تا اعلا م كند:يك گنوچي با كر ه و م ن هم داشتم فكر مي كردم كه اين صدا دارد از تو ي بلند گوي آشپزخانه پخش مي شود و من هم ، در عين حال اين جا جلوي پيشخوان هستم و ه م آن بالا توي رختخواب چپيده ام و دارم سرم را تكان مي دهم تا صداي اين كلمات
چپ اندر قيچيِ آد مهاي سردماغِ پرخورِ مس ت و جيلينگ جيلينگ ليوان ها را خف ه كنم . راستش اين قصه ي هر شب م ن بود.
از ميان خط ها و رنگ هاي اين بخش جهان ، ب ه طور شفا ف، شروع مي كردم به درك بدبياري اين جهان كه مثل اين كه من
تنها سكنه ي اين جا هست م . ولي شايد ه م بدبختي واقعي همين جا بود، همي ن چراغ هاي روشن و چشم هاي باز، چون به هر حال
تنها سمتِ ارزشمند هر چيز ي در ساي ه اس ت و آبجو فروش ي اوربانو راتازي تنها چيزي كه دارد صداهاي از ريخت افتاده اي است
و تلق تلق بشكه هاي فلزي ؛ و نورِ علائمِ خيابا ن مِه را مي شكافت و «! يك گنوچي با كر ه » ، كه از تو ي تاريكي هم مي شود شنيد
پشت شيشه هاي مه گرفته طرح مبهم آدمي شكل مي گرفت .
... ادامه
شهرزاد
شهرزاد
يه دختر 8 - 9 ساله بود شيطون و بي خيال سرنوشت، از وقتي يادش مياد پدرش مريض بود ...اما حالا كه فكر مي كنه اين اواخر شايد بد حالتر.پدرش خيلي دوستش داشت، تا آسمونها ...يه روز اهالي خانواده خواستن شام رو مثل پيك نيك تو پشت بوم بخورن ...اون روز اون دختر چند باري پله ها رو بالا و پايين كرد شايد چون كوچكترين عضو خانواده بود. شايد چون هيچ وقت نمي تونست بي خيال بازي و شيطنت بشه ...آخرين مرتبه چيزي كه پدرش خواست رو بهش داد و برگشت پشت بوم، آخر اون نمي تونست راحت راه بره پايين مونده بود ...شايد فقط از چند ماه بعد ديگه هيچ وقت لازم نشد وقتي براي بودن با پدرش تلف كنه.حالا سالهاست كه حسرت اون شب رو مي خوره و لحظاتي رو كه مي تونست به پدرش يه دنيا خاطره بده...!!!
... ادامه
ebrahim
ebrahim
بهانه فلسفي
محمد صالح زارع پور
در حالي كه دستش را به زير جل د مجله برد و با تمانينه روي صفحه آخر رهايش كرد، نگاهي را كه از روي
صفحه مجله چرخيده بود به تنها عكس اتاقش كه بي تكلف، با يك سوزن، نقش ديوار بود خيره كرد و با
لبخندي از روي ب يميلي، زير لب گفت: احمق!
اين سومين كلمه اي بود كه در اين چند لحظه با خود گفته بود؛ دو كلمه ديگر را هنگام ديدن اطلاعيه صفحه
آخر و در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق م يزد گفته بود: احمقانه است!
شايد به دليل مو هاي پرپشت صورتش، اما مدت ها بود كه نبوسيده بودش.
اندام كامل مردانه، رفتار انتلكتوئل مابانه، و البته موهاي پرپشت صورتش مانع از خواهش كردن او بود . با خود
فكر مي كرد كه: اگر ببرم، بدون خواهش و با اشتياق براي تبريك مرا م يبوسد.
قلمش را برداشت و بدون كمترين اعتنائي به نگاه هاي مضطربانه كاغذ در حالي كه به سمت آن حمله ور
مي شد با خود، و باز هم زير لب گفت: مگر احمقند كه نفهمند فقط براي بردن نوشته ام؟
اولين كلمات داستانش را نوشت: در حال يكه!....
و دوباره زير لب ادامه داد كه: كسي چه مي داند كه چقدر محتاجم!؟
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ادامه 4++
حالا پيرمرد غرق در افكار ماليخوليايي شده بود كه فكر م يكرد بايد برود
و حالا بايد داخل غسا لخانه باشد، احساس سرد تمام وجودش را فرا گرفته بود، ولي،
وقتي فكر مي كرد، شايد در مخيله اش بيش از اين نمي گنجيد.
پيرمرد به كل فراموش كرده بود كه هنوز نفس م يكشد و بايد براي آيسودا فكري كند.
بيچاره حاجي بابا !
سر قبر خودش را با حيرت تمام نگاه كرد و با آب شست، گل هاي وحشي كه از كوه جمع كرده بود، روي قبر
گذاشت. سپس زمزم هي فاتحانه اي سر داد، تمام اطراف گورش را سبزي و گ لهاي زرد وحشي فرا گرفته
بودند.
تا به خود آمد و اشك هايش را پاك كرد، تمام لاله هاي مصنوعي كه در انبار پخش بود روي تخت غبا رآلود
شكوفه روييده بودند.
پيرمرد بدون اين كه نردبان را از انباري بيرون بياورد به طرف حياط راه افتاد.
چمباتمه كنار ديوار نشست و دست هايش را به هم گره زد.
واقعاً مي شد فهميد پيرمرد آن دنيايي شده، هنوز از نشستن حاجي بابا نگذشته بود كه احساس گرماي لحظه اي
را در تنش چون برق احساس كرد.
دستي ن امريي شانه هايش را نوازش كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
آن زن كه بر سر خودش م ي كوبيد و
« . اين بچه ي من است » : دستانش را در هوا مي چرخاند م يگفت
« !؟ سردش بود » : از او پرسيدم
با دست روي پاهايش مي زد و جوابي نداد . شايد اصلا نشنيد من چه گفتم. تو داشتي با نوكت پتو را بيرون
مي كشيدي و بالاخره توانستي . يك نفر از تو عكس گرفت ولي تو را نديد . توي عكس بالاي سر يك پتوي
نه . » : گفت « ؟ سردته » : مچاله شده بودي كه روي يك نفر انداخته بودند . چون پتو روي سرش بود گفتم
.« فقط مردم پابان قسمت ششم
... ادامه
Mostafa
Mostafa
چه شتابيست به راه؟شايدآن نقطه نوراني چشم گرگان بيابان باشد..
دیدگاه · 1392/01/31 - 02:12 ·
4
شهرزاد
شهرزاد
وقتي آدمها خودشان نيستند و ناگزيرند نقاب بزنند. شايد زندگي بالماسكه اي است كه هرگز 12 شبي ندارد كه نقاب ها از چهره برداشته شود. ولي دردناك تر از همه اين است كه تو
بفهمي. دنيا كاري كند كه بفهمي.همه چيز را، تمام حقيقتي كه از تو پنهان شده، و او هرگز نداند كه تو همه چيز را مي داني.همه را...


من خيلي وقتها دلم مي گيرد... خيلي وقتها...
... ادامه
رضا
رضا
شهريار شهریار رفیق خیلی کم پیدایی دلم برات تنگ شده ما رو فراموش کردی ها :)
Mohammad
Mohammad
... ادامه
Mohammad
Mohammad
شفای جوان مسیحی مبتلا به سرطان خون

حالشو داشتی بخون قشنگه
Patriot
Patriot
يکي پينوکيو رو پيدا کنه با "بعضیا" آشنا کنه
تا ازش بپرسن چه جوری آدم شد...
شايد واسه اونا هم يه فرجی شه... !!
دیدگاه · 1392/01/23 - 14:09 ·
2
صفحات: 4 5 6 7 8

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ