یافتن پست: #لحظه

...
...
رفتم که بروم...
برای همیشه!
ولی بازگشتم...
تاباردیگر
برای لحظه ای هم که شده ببینمت..
وبروم...
ولیکن
تودیگر
آن توی همیشگی نبودی!
دگرنشان ازطراوت وسرزندگی درتونبود!!
آری!
توآن تویی نبودی که سراغ داشتم!
واین تعجب مرابرانگیخت
که چسان
درمدتی اندک چنین ساکت وغریبه مینمودی!
باتعجب آمدنم رابدرقه گرشدی
ومن توراخطاب قراردادم
وتوراخواندم
به زبان آشنای همیشگی...
وتوجوابم دادی..
ومن بسی خرسندگشتم
که توهمان تویی هستی که میشناختمت!
ولیکن
دیری نپایید
که سکوتی مملوازفریادبازبرتومستولی گشت!
سکوتی که ازبدووروددوباره ام
تورادربرگرفته بود و
ازتو
غریبه ای آشنابرای من ساخته بود...!
حال که این متن رابرایت مینگارم میدانم که درخوابی نازآرمیده ای وفردااین واگویه راخواهی خواند...!
آری!
من رفتم که بروم
برای همیشه..
وبازبه شوق دیدنت بازگشتم...
ولیکن
اینباراگربروم
دگر
بازگشتی نیست رفتنم را..
میروم که رفته باشم تاابد
ای غریبه آشنا..!
متن ازنیما
نیمه شب
دراتاقم
تهران
"تقدیم به تویی که نشناختمت"
{-60-}
دیدگاه · 1393/02/21 - 03:13 ·
5
sam
sam
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ ﺭﻩ
ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ . ﺟﻠﻮ
ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ . ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ
ﺩﯾﺪﯼ ﮔﺎﻭ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﯾﻪ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻥ. ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺑﺎ
ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﭘﺲ ﻣﻦ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ
ﮐﻨﻢ ﻣﯿﺮﻡ ﯼ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ
ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ
ﺩﻫﻨﺸﻮ ﺳﺮﻭﯾﺲ ﮐﻨﻪ . ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺟﻠﺴﻪ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﺭﺩ
ﮐﺮﺩﻧﺶ .ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﺍﮔﻪ
ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﺑﻬﺖ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﯽ ﺩﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ
ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ. ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎ ﮐﯿﺴﻪ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ
ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮑﯽ ﭘﺮ ﭘﻮﻟﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﺷﻤﺎ
ﮐﺪﻭﻣﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ
ﭘﻮﻝ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﻪ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮐﯿﺴﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ
ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺄ ﻫﺮ ﮐﯽ ﻫﺮ
ﭼﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ
ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺯﯾﺮ ﺑﺮﮔﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ
ﻧﻮﯾﺴﻪ ﮔﺎﻭ. ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ
ﺑﻌﺪ ﭼﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﮔﻪ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﻤﺘﻮ ﻧﻮﺷﺘﯽ ﻭﻟﯽ ﺍﻣﻀﺎ ﻧﮑﺮﺩﯼ
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/19 - 16:44 ·
4
bamdad
C2946037-1395073144250669large.jpg bamdad
در رویایِ خوش یک زن
هیچ وقت
هیچ مردی
نمی‌‌رود
هیچ عشقی‌
نمی‌‌میرد
و احتمال فاصله
عبارت عجیبی ست
که بی هیچ رخدادی
در طول لحظه ای
و در عمق بوسه ای محو می شود

{-41-}
دیدگاه · 1393/02/19 - 13:55 ·
7
bamdad
bamdad
اگر شد
اتفاقی باش که با عشق نسبت دارد
بگذار اغوا کردن
ترس از عشق
خلق فاصله
کارِ شیطان باشد
اگر شد
مردِ لحظه‌ها باش
دلی‌ اگر هست
برایِ سپردن
برایِ عاشق شدن است
و بهشت ....
بهشت تنها در آغوش ماست ، که گل می‌‌کند

{-41-}
دیدگاه · 1393/02/19 - 13:53 ·
7
sam
sam
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻯ ﻳﮏ ﭘﺰﺷﮏ
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﮐﻠﯿﻨﯿﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺴﺮﯼ
ﺍﻭﻣﺪ ﯾﻪ ﺧﺎﻟﮑﻮﺑﯽ ﺍﺳﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ
ﭘﺎﮐﺶ ﮐﻨﻢ ...ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺳﻢ ﮐﯿﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﻢ ﻋﺸﻘﻢ...
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﭘﺎﮐﺶ ﮐﻨﻢ ﯾﻪ ﺍﺳﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ '''' ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ
ﻋﺸﻘﯽ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺧﺎﻟﮑﻮﺑﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯼ ''' ﮔﻔﺖ
ﺩﺍﺩﺍ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺟﻠﻮ ﺩﻓﺘﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﻋﺸﻘﻢ ﺩﺍﺭﻩ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺩﯾﺪﻡ ﻋﺸﻘﻢ ﺍﺳﻤﺸﻮ
ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻗﺒﻼ ''' ﻭ ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺳﻢ ﻭﺍﻗﻌﯿﺸﻮ
ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ''' ﺍﻭﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﭘﯿﺸﻢ
ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﺴﺖ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻭ
ﺑﺰﻧﻢ ﻫﻤﺸﻮ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﻩ
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/19 - 12:23 ·
6
zoolal
zoolal
آی نخراشی به غفلت دلم را که من ؛
لحظه هایی تجربه کرده ام که مپرس...
دیدگاه · 1393/02/18 - 20:17 ·
4
zoolal
zoolal
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻨــــــــــــﻫﺎ ﺗﺮﯼ !
ﺗﺎ ﺁﺧــــﺮِ ﻋمـــﺮﺩﺭﮔﯿــــﺮِ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ !
ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘـــــﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻭﺭﺩ ..
ﺩﺍﻍِ ﻧﺪﺍﺷــﺘﻨﻢ
ﺩﺍﻍِ ﻧﺒــــــﻮﺩﻧﻢ ﺗﻮﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ
ﻫــــﺮﺭﻭﺯ ﻭ ﻫــــﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺪﺍﺷـــﺘﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭُﺧﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ
ﻭ ﺗــــــــــــــﻮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺳﻮﺧﺖ.
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺣﺴــــﺮﺕ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻨﯿﻪ ﺳــــــﮑﻮﺗﻢ ﮐﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺧﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺧﻮﺍﻫــــی ﺩﺍﺩ
ﺗﺎﻭﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺣﺠــــﻢِ ﺳﻨﮕﯿﻦِ ﺳﮑﻮﺕِ ﻣﻦ !
" ﺗـــــــــــــــــــــــــــــــــــــﻮ "
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺑﻨﺸﯿﻦ ﻭ ﻣــــﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺳﻬﻢِ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻓﻘــﻂ ﺁﺁﺁﻩ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺍﺳﺖ...; )...........!!!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/17 - 23:10 ·
4
شهرزاد
شهرزاد
در لحظه پدید می آید
و در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
... ادامه
zahra
zahra
hamnafas
hamnafas
ای چشم هایت زندگی را زیر وُ رو کرده

بغضی که عاشق بود پنهان در گلو کرده



تقویمِ تلخِ زندگی یعنی : نبود تو

شیرینی هر لحظه ات را آرزو کرده ـ



این زن که سی سال از تب تنهاییش آویخت

دنیایِ اطرافِ خودش را جستجو کرده



تا اینکه تو، این شمشِ زیبایِ غزل مجنون

لیلای خود را با خودش او روبرو کرده



من با خودش آیینه خواهد شد کنار عشق

در خلوتش هر روز با دل گفتگو کرده


...
او می رود ...
یا نه ...
امان از تلخی روزی ....
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/17 - 14:27 ·
7
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
روزی می رسد که فقط تو میمانی و او...


و همان لحظه است که میفهمی


از اولش هم باید فقط او را دوست میداشتی و بــس .... !

---


floating.gifیا حبیب من تحبب الیک...floating.gif


かわいい のデコメ絵文字かわいい のデコメ絵文字かわいい のデコメ絵文字かわいい のデコメ絵文字


مقصد دور نیست از همین الان شروع کن
... ادامه
Mohammad
3098_1837088199_amirkabir.jpg Mohammad
ببین یک لحظه یاد چه می کند !!!!!!!! حضرت آیت الله اراکی رحمة الله علیه می فرمودند: شبی خواب امیرکبیر را دیدم؛ جایگاهی رفیع و متفاوت داشت پرسیدم : چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سوال کردم : چون چندین فرقه ی ضاله را نابود کردی؟ گفت : نه . . . با تعجب پرسیدم : پس راز این مقام چیست؟ جواب داد : هدیه ی مولایم حسین علیه السلام است! گفتم : چطور ؟؟؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم می رفت، تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم: قدری آبم بدهید، ناگهان با خود گفتم: میرزا تقی خان دو تا رگ بریدن، این همه تشنه ای! پس چه کشید، پسر فاطمه سلام الله علیها ؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود. از عطش امام حسین علیه السلام حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد ... آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند، امام حسین علیه السلام تشریف آوردند و فرمودند: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی و آب ننوشیدی. این هدیه ی ما در برزخ ؛ باشد تا در قیامت جبران کنیم...
Mohammad
022.jpg Mohammad
می‌بینم صورتمو تو آینه،
با لبی خسته می‌پرسم از خودم :
این غریبه کیه ؟ از من چی می‌خواد ؟
اون به من یا من به اون خیره شدم ؟

باورم نمیشه هر چی می بینم ،
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم ،
به خودم می‌گم که این صورتکه ،
می‌تونم از صورتم ورش دارم!

می‌کشم دست‌ام‌و روی صورت‌ام،
هر چی باید بدونم دست‌ام می‌گه،
من‌و توی آینه نشون می‌ده،
می‌گه: این تو ای، نه هیچ کس دیگه!

جای پاهای تموم قصه‌ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها،
مونده روی صورت‌ات تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا!

*

آینه می‌گه: تو همون ای که یه روز
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،
ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،
داری بی‌صدا تو قلب‌ات می‌میری!

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
اما باز تو هر تیکه‌ش عکس من ئه!

عکسا با دهن‌کجی به‌ام می‌گن:
چشم امید و ببر از آسمون!
روزا با هم دیگه فرقی ندارن،
بوی کهنه‌گی می‌دن تموم‌شون!

Mohammad
11126-39891.jpg Mohammad
عسل
عسل
کی با یه جمله مثله من
میتونه آرومت کنه؟
اون لحظه های آخر از رفتن
پشیمونت کنه؟
zahra
zahra
یه بار واسم نامه رسید بعد نامه رو باز کردم

و هرچی منتظر شدم مثل تو فیلما نویسنده ی نامه

با صدای خودش نامه رو واسم بخونه نخوند !

لحظه ی سختی بود تمام باورهام فروریخت
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 08:36 ·
Majid
Majid
بهترین راه ابراز عشق
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:26 ·
Majid
akserver.ir_13905160171.jpeg Majid
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود .


یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در

حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات

دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .


مافوق به سرباز گفت :


اگر بخواهی می توانی بروی ،

اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟


دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !


حرف های مافوق ، اثری نداشت ،

سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود .


اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش

کشید و به پادگان رساند .


افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با

مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :


من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، خوب ببین این دوستت مرده !


خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !


سرباز در جواب گفت : قربان البته که ارزشش را داشت .


افسر گفت : منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟


سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم ، هنوز

زنده بود ، نفس می کشید ، اون حتی با من حرف زد !


من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم .


اون گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی !!!


ازت متشکرم دوست همیشگی من !!!

دوست خوبم ! فرصت سلام تنگ است ! که ناگزیر و خیلی زودتر از آنچه در خیالت است

باید خداحافظی را نجوا کنی . فرصت برای با هم بودن ، ممکن است بقدر پلک بر هم

زدنی دیر شده باشد . اما همین لحظه را اگر غنیمت نشماری ، افسوس و دریغ ابدی را

باید به دوش بکشی ! تنها راه رسیدن به دهکده شادی ها ،

گذر از پل دوستی هاست . اگر پای ورقه دوستی ها

، مهر صداقت نخورده باشد ، مشروط و رفوزه شدن در امتحانات زندگی حتمی است .

صداقت ، ضامن بقای دوستی های پاک و معصومانه است . برای ماندن در یاد و خاطر و

دل دیگران ، باید یکدلی و دوست داشتن رو با عشق پیوند زد که راز جاودانگی عشق در

همین است و بس !قلب
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:21 ·
Majid
438892_lyJtgSOD.jpg Majid
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب.


در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".


چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود.


مرد نفسش را در سینه حبس می کند.


دکتر به سمت او می رود.


مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.


دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم.


اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده.


ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ...


باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی


روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ...


اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده ...


با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد.


سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.


با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.


دکتر: هه ! شوخی کردم ... زنت همون اولش مُرد !!!!!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:17 ·
Majid
akserver.ir_13929698361.jpeg Majid
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم

زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،

با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی

رسید که از هم جدا شدند.


از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،

مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:

من چند روزی است که دنبال کار می گردم،

فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید،

آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟


برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.

به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.

او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه

ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .


سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:

در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا

دیگر او را نبینم.


نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:

من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟


نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:

نه، چیزی لازم ندارم !


هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت،

چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود.

نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.


کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:

مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟


در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور

ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای

کندن نهر معذرت خواست.


وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته

و در حال رفتن است.


کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر،

از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.


نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:10 ·
zoolal
zoolal
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻨــــــــــــﻫﺎ ﺗﺮﯼ !

ﺗﺎ ﺁﺧــــﺮِ ﻋمـــﺮﺩﺭﮔﯿــــﺮِ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ !

ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘـــــﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻭﺭﺩ ..

ﺩﺍﻍِ ﻧﺪﺍﺷــﺘﻨﻢ

ﺩﺍﻍِ ﻧﺒــــــﻮﺩﻧﻢ ﺗﻮﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ

ﻫــــﺮﺭﻭﺯ ﻭ ﻫــــﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺪﺍﺷـــﺘﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭُﺧﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ

ﻭ ﺗــــــــــــــﻮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺳﻮﺧﺖ.

ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺣﺴــــﺮﺕ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻨﯿﻪ ﺳــــــﮑﻮﺗﻢ ﮐﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺧﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ

ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺧﻮﺍﻫــــی ﺩﺍﺩ

ﺗﺎﻭﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺣﺠــــﻢِ ﺳﻨﮕﯿﻦِ ﺳﮑﻮﺕِ ﻣﻦ !

" ﺗـــــــــــــــــــــــــــــــــــــﻮ "

ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺑﻨﺸﯿﻦ ﻭ ﻣــــﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺳﻬﻢِ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻓﻘــﻂ ﺁﺁﺁﻩ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺍﺳﺖ...; )...........!!!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/14 - 23:59 ·
4
bamdad
bamdad
ﺯﺭﺩ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺎﺋﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ ...


ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺗﻮﺳﺖ ،


ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ
ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ....


اما


میدانم که می آیی...
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/14 - 23:25 ·
7
ıllı YAŁĐA ıllı
Ramin.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
zoolal
zoolal
هر وقت از دست کسی ناراحت شدی
فقط یه لحظه
به نبودنش فکر کن.
Mohammad
images Mohammad

بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم.
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان (عج) به ظاهر نیست ، به دله
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد.
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟ بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…

دیدم حالتش عوض شده.

بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟

گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه.

گفتم: پس حجابت....
اشک تو چشاش جمع شده بود.
روسری اش رو کشید جلو.

با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره.

... ادامه
صفحات: 10 11 12 13 14

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ