بابابزرگم 80 سالشه! همیشه اصرار میکنه که بذارید من تنهایی از خونه برم بیرون! مگه زندانی گرفتید؟!!..
میخام برم نون و روزنامه اینا بگیرم!...
یه روز بعد از کلی اصرار گفتیم باشه! برو ولی مواظب باش...
رفته نونوایی محل به همه ی اونایی که توو صف بودن گفته:
عجب روزگاری شده!...
5تا دختر دارم، 5 تا پسر! توو این سن و سال، من ِ پیرمرد باید بیام توو صف نون واستم، نون اونارم بگیرم!!...
![{-16-} {-16-}](https://nemidoonam.com/i/icons/s20.gif)
![{-15-} {-15-}](https://nemidoonam.com/i/icons/s23.gif)
![{-15-} {-15-}](https://nemidoonam.com/i/icons/s23.gif)
![{-15-} {-15-}](https://nemidoonam.com/i/icons/s23.gif)
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های
1392/07/2 - 00:57یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،
بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها
رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید
تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه
که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت
خب حالا دستکشهات کجان؟
توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!
![{-153-} {-153-}](https://nemidoonam.com/i/icons/d26.gif)
1392/07/2 - 01:03حتما ده 90 بود
1392/07/4 - 14:24