یافتن پست: #ناخودآگاه

MahnaZ
80138407192776166325.jpg MahnaZ
، تاثیر شگرفی روی انسان دارند.
بدون آنکه منظورمان را بداند هر چه بگوییم یا را برایمان خلق می کند.
لذا لازم است برای دستیابی به از کلمات و دارای استفاده کنیم.
با این که مفهوم کلی عبارت "من نیستم" است اما کلمه "#بیمار" واژه است.
ناخودآگاه به منظور و مفهوم کاری ندارد، بلکه روی متمرکز می شود.
به عنوان مثال در جمله "#فراموش نکنی در هنگام برگشتن بخری"
احتمال بیشتر از زمانی است که می گوییم "#یادت باشد که هنگام برگشتن بخری"،
زیرا در حالت اول بر روی می کند و در حالت دوم بر روی به .
و یا مثلاَ برای شدن یک نفر جمله "#آرام_باش" بیشتر از جمله "#داد_نزن" تاثیر دارد و
همچنین به کار بردن جملاتی از قبیل "#خسته_نباشی"، "#دستت " و...
در تاثیر می گذارد و باعث ، و... می شود.
وقتی درباره چیزی واژه را به کار می بریم باید بدانیم در چیز و وجود ندارد

... ادامه
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥


تو باید ناخودآگاهی ات را به خودآگاهی متحول سازی . وقتی ذره ای ناخودآگاهی در تو باقی نمانده باشد و سرشار از نور و روشنی باشی یک عارف می شوی ، یک عارف واقعی .
... ادامه
♥هـــُدا♥
جــدایی (1928).jpg ♥هـــُدا♥
باید فکری برای غرورم بکنم...

آخر یکی نیست به من یاد آوری کند...

مرا چه به تحمل دوری تو...؟؟؟

مرا چه به این همه فاصله ؟؟؟

وقتی به تو فکرمیکنم...

ناخودآگاه از حضورت اشباع می شوم...

حضوری سایه وار و بی هیاهو...

درست درون قلبم..!!

مدت هاست از آخرین سلاممان می گذرد...

و من در انتظار سلامی دوباره...

تن به این خداحافظی داده ام...!!!!!
... ادامه
Mostafa
Mostafa
داستـان زیبـای خاطـره معلـم
Mostafa
Azadeh_Akhlaghi_Photo-9.jpg Mostafa
غلامرضا تختی – ۱۷ دی ۱۳۴۶ – هتل آتلانتیک، تهران |
Gholamreza Takhti – ۷ January 1968 – Atlantic Hotel, Tehran | Detail
.
.
گاهی اوقات فکر کردن به بعضی‌ها…
ناخودآگاه لبخندی روی لبانت می‌نشاند…
دوست دارم این لبخند‌های بیگاه و آن بعضی‌ها را{-35-}{-41-}
دیدگاه · 1392/03/16 - 13:21 ·
2
MahnaZ
fu1796-berooztarinha.jpg MahnaZ
فال ازدواج پسران مجرد!! (طنز)
فروردین : ۴۶ بار به خواستگاری میری و جواب رد می شنوی اما در ۴۷ امین
بار در حالیکه در اوج ناامیدی هستی جواب بله رو میگیری و در کنار همسرت
سالها به خوبی و خوشی زندگی می کنی.

اردیبهشت : تا یکسال دیگه با دختر مورد علاقه ات ازدواج می کنی اما هنوز
به شش ماه نکشیده بینتون اختلاف می افته و کار به طلاق می رسه .
دختره مهریه اش که ۳۰۰۰ سکه طلا هستش رو اجرا می زاره و تو به زندان می افتی
تو زندان معتاد میشی و هرویین مصرف می کنی و بعد از چندسال تحمل سختی و رنج در گوشه زندان میمیری.

خرداد : تا دو سال دیگه ازدواج می کنی و با یک دختر بسیار زیبا که خیلی هم دوستش داری
اما شب عروسی موقعی که می خوای بری رو تخت پات به لبه تخت گیر می کنه
و می افتی سرت می خوره به پایه تخت و درجا میمیری.{-105-}

تیر : ازدواج موفقی خواهی داشت و در تمام دوران زناشویی بمعنای کامل کلمه زن ذلیلی .
تمامی کارهای خانه از قبیل پختن غذا و شستن ظرفها و جاروب زدن خانه و شستن لباس بچه ها
با تو هستش . خانومت همیشه با شیلنگ تو رو کتک می زنه .
اگه غذایی که می پزی بد مزه باشه زنت قابلمه رو به فرقت می کوبه
Mostafa
Mostafa
شش راه برای خواب شبانه بهتر
Mostafa
Mostafa
اين ذهن است که ذهن را جلب مي کند، فقط درست ها مي آيند و ما به وسيله ناخودآگاهي هدايت مي شويم زيرا ناخودآگاه مي داند . ک.گ.يونگ
دیدگاه · 1392/02/2 - 15:54 ·
3
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
داستان واقعی...

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
... ادامه
صوفياجون
520385_Rn0rE04N.jpg صوفياجون

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
... ادامه
Mohammad
Mohammad
در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوق ديدنتان پرسه در خيال زدم

در انزواي خودم با تو عالمي دارم
ناخودآگاه به سمت تو تمايل دارم

كتاب حافظم از دست من كلافه شدست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم

غرور كاذب مهتاب ناگزير شكست
همان شبي كه برايش تو را مثال زدم

غزال من غزلم محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خط به خال زدم

به قدر يك مژه بر هم زدن تو را ديدم
تمام حرف دلم را در اين مجال زدم
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/27 - 13:09 ·
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
دیر.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
کسانی هستند که ناخودآگاه از خودمان می رنجانیم ؛
مثل ساعتهایی که صبح دلسوزانه زنگ می زنند
و در میان خواب و بیداری بر سرشان می کوبیم ،

بعد می فهمیم که خیلی دیر شده !!
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/24 - 22:01 ·
3
Mostafa
Mostafa
داستانک | اطلاعـات لطفـا!
وقتی خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید، ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی میکند که همه چیز را می داند. اسم این موجود عجیب "اطلاعات لطفا" بود که به همه سوال ها پاسخ می داد، ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت، چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همینطور میمکیدمش و دور خانه راه میرفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری چهار پایه را آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن ک
... ادامه
Noosha
flower-ghandoon-ir.jpg Noosha
کتک بدی خوردم !
(یه مطلب جالب و واقعی از یکی از دوستانم به دستم رسیده.خوندنش شاید کمی وقتتونو بگیره ولی می ارزه) امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! دل به دلم بدین تا براتون تعریف کنم پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و…….. خلاصه فریاد میزدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…. منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و…. دخترک ترسید… کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم ! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! ادامه...
... ادامه
دیدگاه · 1391/06/27 - 01:23 ·
3
صفحات: 1 2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ