جهالت كاري كرد كه پيرزن ايراني گاو خود را بفروشد كه مشرف مكه شود تا عرب از شتر به لامبورگيني و از چادر به برج رسد,و مردم ما سعادت را دو دستي به اعراب تقديم كنند تا شايد سعادت خويش را در دنياي ديگر يابند...........
کی توهین کرد حرفا میزنیا خود توهین بینی داریا
واقعا که رفیقتو نمیبینی
این تحت تاپیر که میگی همون تحت تاثیر منظورته
مهناز فعلا که من ضایع نشدم شدم خودم بهت میگم
پست دوست جون جونیتو بخونی متوجه میشی
تو این شلوغی سایت تو به این گندگی نمیبینم چه برسه به یلدای ظریفم
من یادم نبود سوادتون نمیکشه حتما موقع نوشتن بیشتر دقت میکردم
میدونم به کجاش رسیدی منتظری تا دوستت بیاد پشتت باشه
تو اشتباه نوشتی من سوادم مشکل داره؟
پستاشو دیدم مشکلی توشون نبود
تو هم کشتی مارو تا یه چیز رد مورد دخترا میگن سریع ناراحت میشی یکم شوخی پذیر باش کلمه دیگه میگفتم ناراحت میشدی
الان از من تعریف کردی یا برعکس ؟!
اخ من قربونت برم طلا که انقد دوست داشتنی هستی عاشقتم شدید قشنگ حرفم که میزنی
مصطفی بحث منو تو بین خودمون حل بشو نیست رضا گفت هر که مارو اذیت کردم با پلیس فتا در جریان بزاریم
مادر بزرگم که خیلی مومنه یه روز ماهنامه همشهری دستش بود گفت وضع مملکت خیلی خرابه و بی حیایی و فساد بیداد میکنه و...، منم شدم علامت سوال گفتم: چطور مگه؟ گفت: مثلا این عکسارو نیگا کن اینا چقدر بی غیرتن نیگا کردم دیدم صفحه سمت راستی عکس یه مرد و صفحه چپ مجله هم عکس یه زن چادریه تعجب کردم گفتم : عزیز این بنده خداها چشونه؟ گفت: ببین الان اگه مجله رو ببندم آقاهه میفته رو زنه...
حالا هی با دو دستش مجله رو باز و بسته میکرد میگفت: نیگا
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل. من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم.
چادرم در مشتش بود که #شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم......
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود وبه محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود...
نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
نگار
دستهایم نمیرسد که ستاره ی
آرزوی محال را بچینم
آنچه از چیدن ستاره مهم تر است .....
رویای ناب آرامش توست....
لحظه لحظه زندگیت آرام....
تولدت مبارک خانومی .... به هرچه که تو دلته برسی....
انشالله جشن 120 سالگیتو باهم جشن بگیریم
روزای قشنگی در انتظارت باشه.....
خب بریم بزن و بکوب
وااای برم خوشگل کنم جشن شروع شد
چی بودم چی شدم....
آهاااااااااااااااا حالا بریم وسط
برادرا حجابشونو رعایت کنن....
حالا همه باهم بخونیم شعر تولدو تا کیکمون از راه برسه
#شهید#عباس-بابایی (حتما بخونید)
او را در عرفات دیدیم
سال 1366که به مکه مشرف شدم.عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابائی هم با آن کاروان به حج اعزام شود.ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند:بودن من در جبهه ،ثوابش از حج بیشتر است.در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای عرفه بودو حجاج میگریستند،من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد.ناگهان شهید بابائی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.تعجب کردم که او کی محرم شده بود.به کسی چیزی نگفتم ولی غیراز من تیمسار ((دادپی ))هم شهید بابائی را در مکه دیده بود.من یقین کردم که او آن روز در عرفات حضور داشت.
شایان ذکر است که شهید بابائی ،با وجود درخواستها و دعوت نامه های اطرافیان ،در هیچ سالی به حج نرفت.از نزدیکان او نقل است که وی چند روز قبل از شهادت،در پاسخ به پافشاریهای بیش از حد دوستانش گفته بود:تا عید قربان خودم را به شما میرسانم.و شگفت اینکه شهادت او برابر با روز عید قربان بود.