یافتن پست: #گشتم

♥هـــُدا♥
2197.jpg ♥هـــُدا♥
تــَمآم هوآ رآ بو مـے کشم

چشم مـےدوزم

زل مـے زنم...

انگشتم رآ بر لبآטּ زمیـטּ مے گذآرم:

" هــــیس...
!مـے خوآهم رد نفس هآیش بـﮧ گوش برسد...!"

امآ...!

گوشم درد مـےگیرد از ایـטּ همـﮧ بـے صدآیـے:(

دل تنگـے هآیم را مچالـﮧ مـے کنم و
پرت مـے کنم سمت آسمآטּ!

دلوآپس تو مـے شوم کـﮧ کجآے قصـﮧ مآטּ سکوت کرده ایـے
کـﮧ تو رآ نمـے شنوم
دیدگاه · 1391/12/14 - 14:28 ·
1
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
نامــــــه ای از طرف خدا ب ماها{-35-}

ادامــــه (نظراتــــ)
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
داستان واقعی...

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
... ادامه
lavani
lavani
يادم آيد، تو به من گفتي: - ” از اين عشق حذر كن! لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن، آب، آيينة عشق گذران است، تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است، باش فردا، كه دلت با دگران است! تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن! با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد، چون كبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“ باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
... ادامه
Mostafa
Mostafa
بچه ‏ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست .

گفتم : امروز مى‏خرم . وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم .

بچه دوید جلو و پرسید : بابا بیسکویت کو ؟

گفتم : یادم رفت .

بچه تازه به زبان آمده بود، گفت : بابا بَده ، بابا بَده .

بچه را بغل کردم و گفتم : باباجان ! دوستت دارم.

گفت : بیسکویت کو ؟

دانستم که دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد .

چگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم ، ولى در عمل کوتاهى مى‏کنیم ؟
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
7635245861231842.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
گفتی:

شاید برگشتم..

هنوز زنده ام!

به امید همان “شاید”
دیدگاه · 1391/12/7 - 14:46 ·
parsa
parsa
‎+18
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یه پدرِ خیلی روشن فکر با پسر نوجوونش وارد داروخونه میشن...

بعد یه مدتی چشم پسره به قفسه کاندوم ها میفته و از پدرش میپرسه اینا چین؟
پدر حواب میده اینا کاندومن پسرم، مردها ازشون استفاده میکنن تا رابطه جنسی سالمی داشته باشن.
پسر جواب میده آهان متوجه شدم..آره دربارشون شنیده بودم !
پسره تو فقسه رو بیشتر نگاه میکنه و از پدرش میپرسه چرا این بسته فقط 2 تا کاندوم توش هست؟
پدر میگه این واسه پسرای نوجوونه، یه دونه پنجشنبه شب و یکی جمعه شب!
پسر: وای چه جالب!باز پسره بیشتر دقت میکنه و میبینه یه بسته کاندوم 4 تا توش هست و علتشو از پدرش میپرسه
پدر: این واسه پسرای جوونه...دو تا پنجشنبه شب و دو تا جمعه شب !
پسر: اااااااا چه باحال....اونوقت ­ ­ کی از اوووووونا استفاده میکنه؟ و به بسته 12 تایی اشاره میکنه!
پدر یه نفس عمیقی میکشه و میگه:
اون واسه مردهای متأهله...
یکی واسه فروردین، یکی اردیبهشت، یکی خرداد و .....!!
... ادامه
Mostafa
Mostafa
بعد از چند روز دوری از میاد برگشتم {-7-}
سلام به همگی
صوفياجون
520385_Rn0rE04N.jpg صوفياجون

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
... ادامه
lavani
lavani
يادم آيد، تو به من گفتي: - ” از اين عشق حذر كن! لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن، آب، آيينة عشق گذران است، تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است، باش فردا، كه دلت با دگران است! تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن! با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد، چون كبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“ باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/27 - 13:23 ·
1
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
46764_338170702959722_481057197_n.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
{-7-}
شهرزاد
- (989).jpg شهرزاد
بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در "الهه ی نازِ بنان" نبود


بی شک اگر که خلق نمی شد "گناهِ عشق"
دیگر خدا به فکرِ "شبِ امتحان" نبود


بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم
اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود


اینجا تمامِ حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود!


لیلا فقط به خاطرِ مجنون ستاره شد
زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود


حتی پرنده از بغلِ ما نمی گذشت
اغراقِ شاعرانه اگر بارِمان نبود

گشتم،نبود،نیست... تو هم بیشتر نگرد!
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود


دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ زنی در میان نبود


امید صباغ نو
... ادامه
Mohammad
89.jpg Mohammad
خاطره به یاد
(بخونید جالبه)
شهرزاد
شهرزاد
از گلی که نچیده ام
عطری به سرانگشتم نیست
خاری در دل است

شمس لنگرودی
MONA
MONA
من از آن روز که در بند توام آزادم..
Noosha
flower_wallpaper_tulips_20_20100823_1135739601.jpg Noosha
سلاااااااااااااام به همه بچه های گل نمیدونمی.دوستای خوب ودوست داشتنی خودم...
شب همگی بخیـــــــــر....
بعد چند روز دوری از شما و غیبتی که داشتم امشب برگشتم و خوشحالم که الان در خدمتتون هستم...
دلم برای تک تکتون تنگ شده بود.راستشو بخواین یه جورایی شدین قسمتی از زندگیم...
ممنونم از شهریار دوست خوبم که منو به این شبکه دعوت کرد... دوستون دارم خیلی خیلی خیلی زیاد{-35-}{-35-}{-35-}
...@shahrzad@negar@reza@shahryar nazanin@daniyal@salar@omid@ @Ruby صوفياجون shaghayegh(پارتی_السلطنه) یگانــــــه@ mahta@yaldajon@onil@mehrak@mostafa@mona@parshana@neda@@scottadkins MONAHAJIZADEH@dadgar@mahsa@ Majid@aliakbar@ helya@MAZYAr@ nima0bx iman@mamadlsd@ jaffa@Sara-Asl......
شهرزاد
شهرزاد
بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در "الهه ی نازِ بنان" نبود


بی شک اگر که خلق نمی شد "گناهِ عشق"
دیگر خدا به فکرِ "شبِ امتحان" نبود


بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم
اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود


اینجا تمامِ حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود!


لیلا فقط به خاطرِ مجنون ستاره شد
زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود


حتی پرنده از بغلِ ما نمی گذشت
اغراقِ شاعرانه اگر بارِمان نبود

گشتم،نبود،نیست... تو هم بیشتر نگرد!
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود


دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ زنی در میان نبود!
... ادامه
♥ یلدا♥
g94_538642_5270612306432.jpg ♥ یلدا♥
هر انگشتم برای یه کاری استفاده میشه :

انگشت کوچک : برای بهترین دوستم و قولی که بهش دادم

انگشت حلقه : برای یک شخص خیلی خاص

انگشت میانی : برای اونایی که پشت سرم حرف میزننو بدخواهانم

انگشت اشاره : برای انتخاب کردن بهترین دوستم

انگشت شست : برای زندگی .....
... ادامه
رضا
رضا
بعضی اوقات کاربر جدید میاد از شانسش کسی تو سایت آنلاین نیست فکر کنم میره دیگه بر نمیگرده .
♥ یلدا♥
♥ یلدا♥
هر كي هم به ما گفت خوشتيپ..............
برگشتم ديدم يا گشت ارشاده يا حراست دانشگاه{-15-}{-14-}{-15-}
♥ یلدا♥
005Ghasedak2.jpg ♥ یلدا♥
نه سراغی ، نه سلامی...خبری می خواهم

قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم

خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است؛

جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟

در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافی است

رو به بیرون زدن از خویش، دری می خواهم

بعد عمری که قفس واشد و آزاد شدم

تازه برگشتم و دیدم که پری می خواهم

سر به راهم تو مرا سر به هوا می خواهی

پس نه راهی، نه هوایی، نه سری می خواهم

چشم در شوق تو بیدارتری می طلبم

دلِ در دام تو افتاده تری می خواهم

در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شوم

بی تو خشکیدم و لطف تبری می خواهم



مهدی فرجی
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/6 - 17:59 ·
4
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
دیگر نمیگویم گشتم نبود ، نگرد نیست !
بگذار صادقانه بگویم …
گشتیم ! اتفاقا بود ! فقط مال ما نبود !
شما بگردید ! لابد مال شماست !
دیدگاه · 1391/11/4 - 19:06 ·
3
♥ یلدا♥
♥ یلدا♥
امروز از سرکار برگشتم خونه میبینم همه باهام سنگینن

هیشکی تحویلم نمیگیره ، الان فهمیدم دیشب مادرم خواب دیده من بدون

اجازشون ازدواج کردم …

اصن دقت که میکنم خدارو شاکرم رام داده خونه !{-47-}{-15-}
...
...
الاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خود
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/1 - 23:37 ·
4
صفحات: 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ