#فرق #عشق و
#ازدواج
#شاگرد از
#استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در
#جواب گفت:به
#گندم زار
#برو و
#پر #خوشه ترین
#شاخه را
#بیاور .
اما
#هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به
#عقب #برگردی تا خوشه ای
#بچینی .
#شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی
#طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه اوردی؟
و شاگرد با
#حسرت جواب داد:
#هیچ !
هر چه
#جلوتر میرفتم
#خوشه های پر پشت تری می دیدم و به
#امید پیدا کردن
پر پشت ترین تا
#انتهای #گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق
#یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد گفت: به
#جنگل برو و
#بلند ترین
#درخت را بیاور.
اما به خاطر داشته باش که باز هم نمی تونی به عقب برگردی!!
#شاگرد #رفت و پس از
#مدت #کوتاهی با
#درختی برگشت.
استاد از او ماجرا را پرسید و شاگرد در جواب گفت:
به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم
#انتخاب کردم.
به سبب انکه ترسیدم اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.
استاد گفت: ازدواج یعنی
#همین !
10 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/07/17 - 22:15 در
داستانک