و

از پرسید: عشق چیست؟

استاد در گفت:به زار و ترین را .

اما عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به تا خوشه ای

.

به گندم زار رفت و پس از مدتی برگشت.

استاد پرسید: چه اوردی؟

و شاگرد با جواب داد: !

هر چه میرفتم های پر پشت تری می دیدم و به پیدا کردن

پر پشت ترین تا زار رفتم.

استاد گفت: عشق همین!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

استاد گفت: به برو و ترین را بیاور.

اما به خاطر داشته باش که باز هم نمی تونی به عقب برگردی!!

و پس از با برگشت.

استاد از او ماجرا را پرسید و شاگرد در جواب گفت:

به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم کردم.

به سبب انکه ترسیدم اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.

استاد گفت: ازدواج یعنی !
10 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/07/17 - 22:15 در داستانک
دیدگاه
Mostafa

{-35-}

1392/07/17 - 22:40