منتظر نباش که شبی بشنوی از این دلبستگی های ساده دل بریده ام
که عزیز بارانی ام را در جاده ای جا گذاشتم
یا در آسمان به ستاره ای دیگر سلام کرده ام
توقعی از تو ندارم
اگر دوست نداری در همان دامنه ی دور دریا بمان
هرجور تو راحتی باران زده ی من
همین سوسوی تو از آن سوی پرده ی دوری برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست
منکه اینجا کاری نمی کنم فقط گهگاه گمان دوست داشتنت را در دفترم حک میکنم
همین
این کار هم که نور نمی خواهد
می دانم که به حرف هایم می خندی
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم باران می آید
صدای باران را می شنوی؟
رضا خان؟؟؟یعنی من خواب میدیدم که اینجام؟
1393/04/19 - 17:47نمیدونم . بودی؟ فکر کردم شاید سیستمت روشن باشه تو سایت آنلاینی موندی چون نه پست فرستادی نه حرکتی کردی .
1393/04/23 - 13:30حرکتم زیر پوستی بود....داشتم پستای خودم و زیر و رو میکردم...
1393/04/23 - 23:26خب چیزی شخم نخورد واسه همون گفتم کسی نیست .
1393/04/23 - 23:44تفسیر جالبی بود.....
1393/04/23 - 23:48