کاربران گروه

نمایش همه

مدیران گروه

برچسب‌های کاربری

داستانک

گروه عمومی · 31 کاربر · 331 پست
ebrahim
ebrahim
4
اصلاً جاي بدي نبود، بر عك س : هم غذايش خوب بود و ه م مشتري هاي دائمش ، آدم هاي خوبي بودند و م ن لذت مي بردم كه
چنين فضاي صميمانه اي دورم را گرفت ه است ؛ در واق ع، اگر اي ن طوري نبود احساس مي كردم يك چيزي كم است ، با اين وجود
ترجيح مي دادم تماش اچي باشم و خودم را وارد اي ن قضايا نكن م . با مردم وارد صحب ت نمي شدم ، حتا حا ل و احوال هم نمي كردم ؛
چون ، همان طور كه همه مي دانند، همين قدر كاف ي است تا بعضي ها سر آشناي ي را باز كنند و آن وقت درگير شده ايد؛ يكي مي گويد:
و آخر سر داريد با بقي ه تلويزيون نگاه مي كنيد يا ب ه سينما مي رويد؛ بعد از آ ن روز هم وارد جمعي شده ايد كه «؟ امروز چ ه طوره »
برايتان معنا و مفهوم ي ندارد ولي مجبوريد در مورد شغلتا ن چرت و پر ت بگوييد و حر فهاي بقيه را گوش كنيد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
3
ولي من اين طور نبودم ، هيچ وقت چيزي جز سفارشم نمي گفتم ، ك ه آن هم البته هميشه يك چيز بود : اسپاگتي با كره ، گوشت
گوساله ي پخته و سبزيجا ت ؛ چون من رژيم داشتم ؛ هيچ وقت هم دخترها را به اسم صدا نكردم هر چند اسم هاشان را هم ياد
صداشان كنم تا هيچ اثري از آ شنايي در صحبتم نباشد . اين رستوران را اتفاقي « سينيورا » گرفته بودم ، ولي ترجيح مي دادم همچنان
پيدا كرده بودم ، خدا مي داند چند وقت هر روز ب ه آن جا سر مي زدم ، ولي مي خواستم احساس كنم گذري هستم ، امروز اين جا هستم و
فردا جاي ديگر، و گر ن ه اين جاي خاص اعصابم را داغا ن مي كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
2
مشتري اين رستوران ها هم ، همان هايي هستند ك ه حدس مي زنيد: يك عده مسافر كه همه اش در حال سفرند، مشتري هاي
كنه كه همان كارگرهاي پايين دست مجرد هستند، حتا پير دخترها ي تايپيست ، و چند تاي ي دانشجو و سرباز . بعد از مدتي ، اين
مشتري ها با ه م آشنا مي شوند و ميز ب ه ميز با هم گپ مي زنند، بعد ه م سر ميز ديگر م ي نشينند : گروهي كه اول يك ديگر را
نمي شناختند، سر آخر ب ه غذا خوردن با ه م، معتاد م يشوند.
همه شان با پيشخدمت هاي توسكاني ، آشكارا شوخي هاي مهربانانه مي كردند؛ از دوست پسرهاشان مي پرسيدند، با همديگر
مزاح مي كردند و وقت ي هم كه ديگر حرف هاشان ته مي كشيد، بند مي كردند ب ه تلويزيون ، مي گفتند كه در آخرين برنامه هايي كه
ديده اند، چ ه كسي خوشگل بود و چ ه كسي غايب بود.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
1
داستاني از مجموعه داستان مورچه آرژانتيني
مه دود
ايتالو كالوينو
شهريار وقفی پور
غذايم را در يك ي از رستوران هاي خاص مي خوردم كه قيم ت غذايشان ثابت بود . توي اين شهر، اين رستوران ها را خانواده هاي
اهل توسكان اداره مي كردند ك ه همه شان هم با ه م فاميل بودند، و همه ي دخترهاي خدمتكار هم اهل شهري بودند به اسم
آلتوپاسچيو ، جواني شان را آن جا گذراند ه بودند و حالا ه م نمي توانستند فكرش را از سرشان به در كنند، به همين خاطر هم با
باقي شهر دمخور نمي شدند ؛ غروب ها با پسرهاي اهل آلتوپاسچيو مي زدند بيرون . اين پسرها همان جا توي آشپزخانه كار
مي كردند يا تو ي كارخانه ؛ ولي طوري به رستوران مي چسبيدند مثل اين كه يك قسمت دور افتاده اي از دهاتشان است ؛ و ا ين پسرها
و دخترها با ه م ازدواج مي كردند و بعضي شان هم برمي گشتند آلتوپاسچيو ، بقيه همين جا مي ماندند و توي رستوران هاي فاميل
يا دوستا ن شهري شان كار مي كردند، تا اي ن كه يك روزي براي خودشان رستوراني باز كنند.
... ادامه
شهرزاد
شهرزاد
يه دختر 8 - 9 ساله بود شيطون و بي خيال سرنوشت، از وقتي يادش مياد پدرش مريض بود ...اما حالا كه فكر مي كنه اين اواخر شايد بد حالتر.پدرش خيلي دوستش داشت، تا آسمونها ...يه روز اهالي خانواده خواستن شام رو مثل پيك نيك تو پشت بوم بخورن ...اون روز اون دختر چند باري پله ها رو بالا و پايين كرد شايد چون كوچكترين عضو خانواده بود. شايد چون هيچ وقت نمي تونست بي خيال بازي و شيطنت بشه ...آخرين مرتبه چيزي كه پدرش خواست رو بهش داد و برگشت پشت بوم، آخر اون نمي تونست راحت راه بره پايين مونده بود ...شايد فقط از چند ماه بعد ديگه هيچ وقت لازم نشد وقتي براي بودن با پدرش تلف كنه.حالا سالهاست كه حسرت اون شب رو مي خوره و لحظاتي رو كه مي تونست به پدرش يه دنيا خاطره بده...!!!
... ادامه
شهرزاد
شهرزاد
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید...عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند...پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند... سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه...پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم و نیازی به عکسبرداری نیست...پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند..."زنم در خانه سالمندان است" هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم...نمی خواهم دیر شود... پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم...پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد!!!حتی مرا هم نمی شناسد!!!پرستار با حیرت گفت:وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: او نمیداند من کی هستم اما من که می دانم او چه کسی است...!!!
... ادامه
شهرزاد
شهرزاد
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت...همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد...پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد...وارد مغازه شد...با ذوق گفت:ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم ...آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست...به به مبارک باشه ... چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای...پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت و به آرامی گفت: فرقی ندارد فقط ...فقط دردش کم باشه...!!!
... ادامه
رضا
رضا
مردی قصد ازدواج داشت.مشکل او انتخاب از بین 3 کاندید زن احتمالی بود.او به هر زن 5000 دلار پول داد تا ببیند هرکدام با آن چه کار میکنند
اولی ظاهرش را کاملا تغییر داد به یک آرایشگاه تجملی رفت آرایش جدید کرد لباسهای جدید و زیبا خرید و به مرد گفت که برای اینکه در نظر او جذابتر باشد این کارها را کرده است چراکه خیلی دوستش دارد ... مرد تحت تاثیر قرار گرفت
دومی به خرید هدیه برای مرد پرداخت.برایش یک دست چوب گلف خرید به علاوه ابزار جدید برای کامپیوترش و لباسهای گران قیمت و هنگامی که هدیه ها را به مرد داد گفت که تمام پولش را برای او صرف کرده چراکه خیلی دوستش دارد ....مرد تحت تاثیر قرار گرفت .
سومی پولش را در سهام سرمایه گذاری کرد و چند برابر پولی که از مرد گرفته بود عایدش شد.او 5000دلار مرد را پس داد و برای بقیه پول یک حساب مشترک باز کرد و گفت میخواهد برای زندگی آینده شان پس انداز کند چراکه خیلی دوستش دارد واضح است که مرد تحت تاثیر قرار گرفت .
او مدت زیادی را به تفکر درباره اینکه هر زن با پولها چه کار کرده پرداخت و سر انجام با زنی ازدواج کرد که اندام دلفریب تری داشت! در كل مردها همینند
... ادامه
ebrahim
ebrahim
بهانه فلسفي
محمد صالح زارع پور
در حالي كه دستش را به زير جل د مجله برد و با تمانينه روي صفحه آخر رهايش كرد، نگاهي را كه از روي
صفحه مجله چرخيده بود به تنها عكس اتاقش كه بي تكلف، با يك سوزن، نقش ديوار بود خيره كرد و با
لبخندي از روي ب يميلي، زير لب گفت: احمق!
اين سومين كلمه اي بود كه در اين چند لحظه با خود گفته بود؛ دو كلمه ديگر را هنگام ديدن اطلاعيه صفحه
آخر و در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق م يزد گفته بود: احمقانه است!
شايد به دليل مو هاي پرپشت صورتش، اما مدت ها بود كه نبوسيده بودش.
اندام كامل مردانه، رفتار انتلكتوئل مابانه، و البته موهاي پرپشت صورتش مانع از خواهش كردن او بود . با خود
فكر مي كرد كه: اگر ببرم، بدون خواهش و با اشتياق براي تبريك مرا م يبوسد.
قلمش را برداشت و بدون كمترين اعتنائي به نگاه هاي مضطربانه كاغذ در حالي كه به سمت آن حمله ور
مي شد با خود، و باز هم زير لب گفت: مگر احمقند كه نفهمند فقط براي بردن نوشته ام؟
اولين كلمات داستانش را نوشت: در حال يكه!....
و دوباره زير لب ادامه داد كه: كسي چه مي داند كه چقدر محتاجم!؟
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ادامه4+++
پيرمرد ديگر مطمئن بود كه سفرش به آن دنيا آغاز شده و اين دس تهاي ب يبي گل است كه چنين
نوازش گرانه به تن سرد و ي خزده او گرما مي بخشد. غرق در شادي هاي گذشته اش شده بود. لبخندي را كه
تمام هستي اش مي طلبيد به لبانش جاري شد، دست چپش را بلند كرد و روي شانه راستش گذاشت.
واقعيت داشت دستي گرم و لطيف پيرمرد را نوازش مي داد. این هم از این امیدوارم مورد پسندتان باشد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ادامه 4++
حالا پيرمرد غرق در افكار ماليخوليايي شده بود كه فكر م يكرد بايد برود
و حالا بايد داخل غسا لخانه باشد، احساس سرد تمام وجودش را فرا گرفته بود، ولي،
وقتي فكر مي كرد، شايد در مخيله اش بيش از اين نمي گنجيد.
پيرمرد به كل فراموش كرده بود كه هنوز نفس م يكشد و بايد براي آيسودا فكري كند.
بيچاره حاجي بابا !
سر قبر خودش را با حيرت تمام نگاه كرد و با آب شست، گل هاي وحشي كه از كوه جمع كرده بود، روي قبر
گذاشت. سپس زمزم هي فاتحانه اي سر داد، تمام اطراف گورش را سبزي و گ لهاي زرد وحشي فرا گرفته
بودند.
تا به خود آمد و اشك هايش را پاك كرد، تمام لاله هاي مصنوعي كه در انبار پخش بود روي تخت غبا رآلود
شكوفه روييده بودند.
پيرمرد بدون اين كه نردبان را از انباري بيرون بياورد به طرف حياط راه افتاد.
چمباتمه كنار ديوار نشست و دست هايش را به هم گره زد.
واقعاً مي شد فهميد پيرمرد آن دنيايي شده، هنوز از نشستن حاجي بابا نگذشته بود كه احساس گرماي لحظه اي
را در تنش چون برق احساس كرد.
دستي ن امريي شانه هايش را نوازش كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ادامه 4+
حاجي بابا:
تو بايد كمك كني نردبان را از انباري بيرون بياورم
ديگر دستم به بالاي ديوار نمي رسد
آيسودا سكوت كرد، پيرمرد فهميده بود، نبايد خاطرات آيسودا آلوده م يشد.
لنگان لنگان به طرف آستانه در رفت و در روشنايي غليظ درگاه مثل ساي هاي دور شد، ديگر حالش خراب شده
بود و نيرويي كه بتواند ديوار را سفيد كند در پيرمرد به تحليل رفته بود.
كاش نمي آمد، كاش نم يآمد، ولي …
ولي نبودش نيز براي غصه بود، حالا كه آمده است، دردي بزرگ با خود آورده ولي بعد از اين همه اتفاق، چرا
بايد مصيب تها تكرار مي شد. با غم و غصه شكوفه برنم يگردد.
پيرمرد احساس م يكرد كه به پايان نزديك شده و با اين احساس غمگين به
خوشبختي آيسوداي عزادار فكر كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
4.
پيرمرد نفسي تازه كرد و فرچه را داخل رنگ برد و دردي سخت قفسه سينه اش را چون تيري پيمود، دست
راستش را كه خم شده بود، روي سينه گذاشت و آرا مآرام برخاست
درد امانش را بريده بود، فرچه را داخل حلبي گذاشت و به اتاق بازگشت.
حاجي بابا تا نزديك درگاه رسيده بود، آيسودا متوجه حاجي بابا نبود
ولي حسي سرد تمام وجودش را گرفته بود، حالا سايه حاجي بابا روي فرش دراز و درازتر مي شد.
آيسودا بدون اعتنا به طرف سايه برگشت و نگاهش را در امتداد سايه تا هيكل نحيف حاجي بابا كه حالا به
درگاه تكيه داده بود، كشيد.
حاجي بابا به طرف پنجره رفت و پرده را كنار زد و به آيسودا :
پرده را به روي خود بست هاي كه چي؟
پرده كشيدن و خود را در حصاري زنداني كردن، دليلي براي فكر كردن نيست.
نگاه آيسودا دوباره تا گره فرش زير پايش يكي شد.
توي خودش نبود، ديگر نمي توانست به چشمان پدربزرگ نگاه كند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
3.
وقت كودكي آيسودا آواز سبز تبسم بود،
مادري بود، ه مچون آبي دريا، صبح را با ريسه ها و مهرباني او س رمي كشيديم،
و آيسودا چه قدر حسود لحظه ها مي شد و دست هاي من ب يهيچ تكلفي مثل چرخ ساده نخ ريسي برايش مثل
گذشته مي شدم
من بودم و آيسودا !
و تبسم هاي ساده ي شكوفه، چه ديدني بود ديروز !
شكوفه آبي تر از دريا مي شد و پستان هايش سبزتر از رويش و
آيسودا چه قدر دلش مي خواست تمام عروسك هاي دنيا را ه مچون مادرش زير پستان مي گرفت و تا مرز خيس
علف با رويا هم سفر مي شد، ولي
گرهي در جان شكوفه بود.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
2.
كنار آيينه ايستاد، شبيه خودش بود
دهن كجي كرد، آيينه خنديد!
اخم كرد، باز آيينه خنديد!
زل زد و خيره خيره آيينه را نگاه كرد، باز آيينه خنديد!
خواست با مشت هستي آيينه را خرد كند ولي …
شكوفه با تبسمي در قاب آيينه لغزيد، خسته شد، وا داد.
لحظه هاي دلتنگي را تا خاطره مادر طي كرد.
مشت گره كرده را مايوس و نااميد تا نزديك را نهايش پايين آورد،
آيينه را رها كرد.
پاهايش سست شد، روي فرش خاطر مادر رنجيد، صورتش را روي ترنج فرش گذاشت،
گره ها را نوازش داد.
حالا بوي شكوفه در تمام اتاق معطر بود، اما خيلي دير نشده بود
دانه هاي زلال رنج حالا گر ههاي زير پاي مادر خيس مي كردند.
مژه هايش را تا نزديكي خواب پيش راند، اما ب يفايده بود.
«. آن چه بايد اتفاق بيافتد، م يافتاد و هيچ كاري هم نمي شد كرد »
اين عين جمله شكوفه بود و چ هقدر خودش شبيه حرف هايش شده بود و
حرف هايش شبيه خودش، هر چه بيشتر در خيال مادر گم مي شد، بيشتر شبيه شكوفه م ي شد …
... ادامه
ebrahim
ebrahim
آيسودا
حميد مزرعه
.1
شيون باد
پرده هاي رقصان
قاب شيشه اي پنجره
خاطره
و يك نگاه سير شكوفه!
خواب ديدم، خواب كفش ه ايي كه هي جفت مي شدند
خواب لنگه كفش هايي كه پشت سر هم رديف شدند
و من از شمارش تعداد مهمان ها عاجز مي ماندم
پاشنه ي در، زودتر از اين ها بايد م يچرخيد، كسي بايد م يآمد، كسي كه از سرفه شب ذا تالريه،
پونه دم كرده شكوفه، كسي بايد م يآمد بي نام و نشان،
كسي بايد مي آمد و اين انتظار را پايان مي داد، خواب ديدم!
نه شيون باد بود و نه رقص پرد هها.
سايه از روي ترنج گذشت روي ديوار دراز شد، سر خم شده اش
تا نصفه هاي سقف رسيد، براي لحظ هاي طولاني سكوت بود.
دوباره به طرف پنجره برگشت، شيش هها گر گرفته بودند، انگشت كوچكش را روي شيشه بخا رگرفته چرخاند،
حالا يقيناً شبيه گذشته بود.
دستي خيس روي شانه حاجي بابا لغزيد
تمام خاطرات حاجي بابا براي لحظه اي يخ بستند و تا عطر سبز خاطر او كوچيدند
« حاجي بابا، حاجي بابا، سلام »
... ادامه
ebrahim
ebrahim
اين بار فصل كوچ نمي توانيم آنجا بياييم . در برنامه ي ما نيست . بالاخره روزي يك عكس از تو خواهم گرفت
كه همه بتوانند ببينند . سال ديگر به جاي ديگر مي رويم. من نمي خواهم بروم . مي ترسم دوباره ديواري بكشيم
كه نتوانيم از زير آنها پتوها را بيرون بياوريم . هر بار كه كپه اي ماسه م ي بينم مي خواهم روي آن بيافتم و به
آسمان نگاه كنم و هيچ چيز نبينم. تو را هم كه هميشه همه جا م يتوانم پيدايت كنم.پایان قسمت هشتم و اتمام
امید وارم خوشتون اومده باشه.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
يك نفر سريع يك شماره يادداشت كرد:« 5555 »به او گفتم :از عددت خوشم اومد . شانس آوردي رند شدي.خنديد و پتو را دوباره روي خودش كشيد . اين قدر بالا كشيد تا پاهايش بيرون باشد . گفت: به دردعكس گرفتن مي خوره.گفت:به دوستت بگو بياد كنار پاي من بشينه.آن مردي كه گفت مرده مرا ياد آن عكسي مي اندازد كه ترسيده بودي و بند نمي شدي. از دوست هايم عكس
گرفته بودم كه يكي از آنها خودش را خاك كرده بود و آن يكي كنارش خوابيده بود و تو فكر مي كردي
مرده اند ولي بازي م ي كردند. بچه ها كه دائم تماشاچي بودند و زل زده بودند به اين بازي نمرده بودند . اگر
مرده بودند حتما پتو داشتند.پایان قسمت هفتم
... ادامه
ebrahim
ebrahim
آن زن كه بر سر خودش م ي كوبيد و
« . اين بچه ي من است » : دستانش را در هوا مي چرخاند م يگفت
« !؟ سردش بود » : از او پرسيدم
با دست روي پاهايش مي زد و جوابي نداد . شايد اصلا نشنيد من چه گفتم. تو داشتي با نوكت پتو را بيرون
مي كشيدي و بالاخره توانستي . يك نفر از تو عكس گرفت ولي تو را نديد . توي عكس بالاي سر يك پتوي
نه . » : گفت « ؟ سردته » : مچاله شده بودي كه روي يك نفر انداخته بودند . چون پتو روي سرش بود گفتم
.« فقط مردم پابان قسمت ششم
... ادامه
ebrahim
ebrahim
و
و oh , my god.: پاهايشان از آن بيرون افتاده بود و عكاسي دائم عكس مي گرفت و زير لب مي گف ت
juses juses : دائم تكرار مي كرد
جات خوبه؟ توي اين عكس » : پر كشيدي . بالهايت را به هم مي زدي و مي رفتي. به ديوار نگاه كردم و گفتم
« . مي خواي همين طوري بيافتي؟! حداقل بلند شو سر پا. خودتو مرتب كن
جواب نمي داد. آستين هايم را بالا زدم و شروع كردم به چيدن ديوار . چارك و نيمه مي دادم و اوستا شاقول
مي انداخت.
نشستي جلوي يكي از كپرها . دوربين را برداشتم و از چشمي نگاه كردم . تو بودي و يك كپر كه يك بچه
داشت از داخل كپر بيرون را آرام نگاه مي كرد. اين تنها عكسي است كه تو در آن هستي . بچه ها مي گويند باز
هم نيستي ولي من مي بينمت. من هميشه تو را مي بينم . مثل آن دفعه كه يك پتوي خاكي را پنجه
مي كشيدي تا از زير اين ديوارها بيرون بياوري . كمكت كردم ولي نشد . پایان قسمت پنجم
... ادامه
ebrahim
ebrahim
مي گويند اول
گِل مي شود و بعد جوب و آخر رود و بچه ها از ترس سيل به سينه ي مادرهاي شان مي چسبند . بچه ها
.« هر كي بيشتر آب جم كنه خدا مي بردش بهشت » : تشت هاي آب مي گرداندند توي كپرها و مي گفتند
« !؟ تو نمي خواي بري بهشت » : گفتم
.« ننم مي گه هر كي مرد خونشون باشه مي برندش بهشت » : گفت
آستينش را پشت هم مي كشيد زير دماغش و خط بي رنگ خيسي روي آستينش جا مي انداخت. چفيه اي كه
به سرم بسته بودم تا خاك ننشيند روي سرش انداختم . مثل همان موقع كه پتوها را روي سرشان انداختيم پایان قسمت چهارم
... ادامه
ebrahim
ebrahim
اوستا ماله مي كشيد. تو قبلا فقط روي شاخه صدا م ي كردي و پا به پا. حالا روي ديوار هم مي نشيني . دوباره
فلاش زدم :
زني با تشت لباسي روي سرش رد مي شد و بچه ها دورترها زل م يزدند به ديوارها و آجرها . آنها مات »
فلاش تو را پرانده بود يا قبل از آن پريده بودي كه توي عكس نيستي. « بودند
حتي توي آن عكسي كه ديوارها كشيده شده بودند روي بچه ها هم نبودي ك ه پا به پا كني . از خيلي دور
مي پاييدمت. جفتت هم پيش گوشت عوعو نمي كرد. فصل كوچ نبود كه با سر و صدا از بالاي سرم رد شوي .
آن جا چه مي كردي؟ يكبار ديدمت كه روي كپه اي خاك پنجه مي كشيدي. آن جا چه بود؟ به آسمان نگاه
كردم. وقتي كه فصل كوچ است ابرها دست افشاني م ي كنند و گوروم گوروم پا مي كوبند. خرد نان هايي كه از
ترس فلاش دوربين برنچيدي خيس مي خورند و گِل مي شوند. بچه ها توي خانه هاشان جمع مي شوند و بازي
مي كنند. چون پاهايشان به گِل ها فرو مي رود. وقتي فصل كوچ نيست نمي خواستند باران بيايد .پایان قسمت سوم
... ادامه
ebrahim
ebrahim
خنديد. تو بق بقو كردي . بين دندان هاي جلويش فاصله هست . لابد خوش شانس است . از جيب ام نان خشك
شده اي در آوردم و روي زمين ريختم و به آسمان نگاه كردم . همه رفته بودند و از سر و صدا ي شان خبري
نبود. پايين پريدي و تند تند برچيدي و ما خنديديم.
_بين دندان هاي پيش ما هم فاصله هست؟
به سرعت بطرف دوربين ام رفتم و دستكش هايم را در آوردم . دوربين را جلوي صورتم گرفتم و به تو نگاه
كردم. تند پريدي و غرغري كردي و رفتي روي شاخه نشستي . دوربين را بطرفش برگرداندم و او باز
مي خنديد. دكمه را فشار دادم و فلاش پر نوري زده شد. با لهج هي قشنگي گفت: از من گرفتي؟!
دوربين را برگرداندم تا دوباره از تو بگيرم . از چشمي نگاه كردم . ديوارها امتداد مي كشيدند و بالا مي رفتند .
پایان قسمت دوم
... ادامه
ebrahim
ebrahim
آسمان
حسين نيازي
مي دانستم كه صاف زل زده اي به آنها و چيز غريبي را به ياد مي آوري. صداي خنده هاشان دشت خشك را پر
كرده بود . هميشه در اين فصل با سر و صدا از آن بالا رد مي شوي. حالا نشسته اي و صداي بق بقوي خودت
را ول كرده اي و جفتت را از آن بالا پايين مي كشي.
وقتي اوستا فرياد مي كشد نيمه يا چارك تو پا به پا مي شوي و تنه به تنه ي جفت ات مي زني. من از صداي فرو
كردن بيل داخل كپ ههاي ماسه لذت مي برم.
از آن كودكي كه هر وقت تو هستي او هم هست مي پرسم چند سالش است؟ پایان قسمت اول
... ادامه
@ebrahim70 عضو گروه شد. 1392/02/2 - 01:10
صفحات: 8 9 10 11 12