کاربران گروه

نمایش همه

مدیران گروه

برچسب‌های کاربری

داستانک

گروه عمومی · 31 کاربر · 331 پست
صوفياجون
10418259_979325555419583_619185630371182332_n.jpg صوفياجون
توي آمریکا ،یه قنادی باز شد … كه فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن ،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن ، یه گدای وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه سنت پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!
مدیر قنادی گفت : قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید …پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!
امروز مجانیه اینجا …
پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟مدیر قنادی
شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، روی میز میذاشتین برای شیرین کردن زندگی ،جلوتون تعظیم میکردم{-35-}{-35-}
MahnaZ
27c7cb4d70.jpg MahnaZ
در ای دور دست زندگی می کرد. هر روز قبل از از خواب برمی خواست
و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند.
در دور دست ها خانه ای با همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد
چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود.
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم … ".
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
هم که را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و های رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید
و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از های خبری نیست
و در عوض ای و با های دید .
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود.
سؤال کرد که آیا او خانه را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد.
در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود
و هم زمان با ، را دید که با های می درخشید.

و این مصداق همان مصرع است که می گوید:

... ...
... ادامه
صوفياجون
thumb_HM-2013445016680023161380045047.8752.jpg صوفياجون
{-41-}{-41-}{-41-}{-41-}{-41-}{-35-}{-35-}{-35-}{-23-}{-23-}{-23-} . او با خط بچگانه نوشته بود: صورتحساب: کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار مراقبت از برادر کوچکم ۳ دلار بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت: بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ بابت شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازیهایت، هیچ و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچ است. وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت: . آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا به طور کامل پرداخت شده!‬ ♥
صوفياجون
thumb_HM-2013344216302863071374570717.6319.jpg صوفياجون
دختر جوانی بر اثر سانحه ای زیبایی خود را از دست داد. چند ماه بعد، نامزد وی هم شد. موعد عروسی فرا رسید.مردم می گفتند: چه خوب! همان بهتر که هم باشد. 20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت. مرد را کنار گذاشت و چشمانش را باز کرد. چون او هیچوقت نبود... ( نیم کیلو باش ولی مرد باش )
آیا همچین وجود داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟{-171-}{-172-}{-190-}
MahnaZ
158425.jpg MahnaZ
روزی متوجّه شد را در گم کرده است.
معمولی امّا با ای از و بود.
بعد از آن که درمیان بسیار جستجو کرد و آن را نیافت
از گروهی که در بیرون مشغول بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند
ای دریافت نماید. به محض این که مطرح شد
به درون هجوم آوردند وتمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم پیدا نشد.
از بیرون رفتند و درست موقعی که از ادامۀ شده بود،
نزد او آمد و از وی خواست به او دیگر بدهد.
نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی به نظر میرسد."
پس را به به درون فرستاد.
بعد از اندکی در حالی که را در دست داشت از بیرون آمد.
از طرفی شد و از طرف دیگر گشت که چگونه از آنِ این شد.
پس پرسید، "چطور شدی در حالی که بقیه ماندند؟"
پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی نشستم
و در دادم تا را شنیدم و در همان جهت کردم و آن را ."
وقتی که در باشد بهتر از که پر از است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید شما اندکی یابد و در قرار گیرد
و سپس ببینید چقدر با به شما خواهد کرد خود را آنطور که مایلید و بخشید.
MahnaZ
olaq.png MahnaZ

شخصی که سابقه دوستی با را داشت، روزی را به خواست.
گفت در خانه نیست. در این هنگام صدای از برخواست.
آن گفت: تو که می گویی در خانه نیست، پس این از کیست؟
گفت: تو باسابقه پنجاه سال ولی را کنی؟
... ادامه
MahnaZ
Pedar.jpg MahnaZ
روزی دست خود را روی خود گذاشت و گفت یا ؟ گفت .
جا خورده و دوباره پرسید یا ؟ گفت .
بغض کرد ودوباره پرسید یا ؟ .
ازجابلند شد چند قدم با و از دور شد و دوباره پرسید
یا ؟ گفت ...
گفت چون من شدم گفتی ؟
گفت نه آن باری که گفتم از چون روی ام بود
به مثل تو بود
اما وقتی را . . .
MahnaZ
nojom.jpg MahnaZ

شخصی در نزد خلیفه مدعی شد که می داند،
حضور داشت. پرسید: آیا می دانی که در ات که نشسته است؟
گفت: نمی دانم.
گفت: توکه ات را نمی شناسی، چگونه از های خبر میدهی.
... ادامه
MahnaZ
0.052466001319804080_jazzaab_ir.jpg MahnaZ
... ادامه
MahnaZ
0.052466001319804080_jazzaab_ir.jpg MahnaZ
روزی یک ، بچه کوچکش را به یک برد
تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر هستند .
آنان یک یک را در یک به سر بردند .
در راه بازگشت و در ، از بچه پرسید : درباره چی بود ؟
پاسخ داد : بود !
پرسید : آیا به آنان کردی ؟
پاسخ داد : فکر می کنم !
و پرسید : چه چیزی از این گرفتی ؟
کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که در خانه داریم و تا .
در داریم و ای دارند که ندارد .
در هایی داریم و را دارند .
به محدود می شود ، اما !
در های ، بند آمده بود .
اضافه کرد : که به دادی واقعا چقدر هستیم
MahnaZ
0.052466001319804080_jazzaab_ir.jpg MahnaZ
زدن یک
... ادامه
شهرزاد
fu2036.jpg شهرزاد
یک روز از یک زوج خوشبخت سوال کردم
دلیل موفقیت شما در چیست ؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟
آقاهه پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم
قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!
گفتم: آفرین! زنده‌باد ! تو آبروی همه‌ی مردها را خریده‌ای ! من بهت افتخار می‌کنم.
حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چیه ؟
آقاهه گفت: مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم، چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و ...
گفتم: پس اون مسائل کلی و مهم که تو در موردش نظر می‌دی، چیه ؟
آقاهه گفت: من در مورد مسائل بحران خاور میانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و اوضاع جاری مملکت نظر می‌دهم.
... ادامه
MahnaZ
تنهایی.jpg MahnaZ
شبی از شبها، در حال و و و بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه خود را، بالای سرش دید، که با و ؛ او را، نظاره می کند !
پرسید : برای چه این همه ابراز و و می کنی؟
گفت : برای و از ، و از !
گفت : می پرسم ، ده؟
گفت : با ؛ .
گفت : اگر را، دهی ، هدف تو از آن چیست؟
گفت: خوب معلوم است ؛ برای آنکه از و آن بهره مند شوم .
گفت: اگر آن ، برایت و کند، آیا از خود، خواهی شد؟
: خوب راستش ...!نمی توانم دیگری از آن ، برای خود، تصور کنم!
گفت: حال اگر این ، برایت دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
گفت : هرگز ، مطمئنا آن ، برایم مهمتر و با ، خواهند بود!
گفت :پس نیز؛ برای ، چنین باش!
همیشه کن، تا با از ، ، و ؛ گردی.
کن تا آنقدر برای ، و ، و با شوی
تا و ، و او را، بدست آوری .
از تو و نمی خواهد!
، از تو ، ، ، و با شدن را می خواهد و می پذیرد،
و و را.....!
MahnaZ
عابد-بی-حیا.jpg MahnaZ
MahnaZ
91470976811656984429.jpg MahnaZ
دزد کدام است؟؟؟
ıllı YAŁĐA ıllı
48989055665484625635.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:


فکر می کنی آیا می شود هنگام کردن کشید؟


ماکس جواب می دهد:چرا از کشیش نمی پرسی؟


جک نزد کشیش می رود و می پرسد:


جناب ، می توانم وقتی در حال کردن هستم، بکشم.


کشیش پاسخ می دهد:نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.


جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.


ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی.


بگذار من بپرسم....
.
.


ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال کشیدنم


می توانم کنم ؟


مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.
MahnaZ
IMG14173840.jpeg MahnaZ
داستان جالب دختری که خدا از او عکس می‌ گرفت
ıllı YAŁĐA ıllı
fu1976.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
هیچکسی رو اینطوری نکنه



داستان خنده دار, پارمیدا



علی:خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟

دانیال: خوبن. اتفاقا معصومه و پارمیدا هم خیلی دوست دارن تو رو ببینن.

علی:آره منم همینطور. آخ که اگه من اون پارمیدای خوشگل و نازتو ببینم، می نشونمش توی بغلم و یه دل سیر ماچش می کنم و حسابی اون چشمای قشنگشو می بوسم.

وای که چه موهای لختی داره پارمیدا.

آدم دوست داره دستشو بکنه لای موهاش. با اینکه فقط

عکسشو دیدما، ولی عاشقش شدم. وای که این پارمیدا

چقدر ناز و خوردنیه! باور کن ببینمش اصن نمی ذارم

از توی بغلم تکون ...

دانیال: ببین ادامه نده. پارمیدا اسم زنمه! اسم دخترم معصومه ست! {-15-}
شهرزاد
58869644758112536021.jpg شهرزاد
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
... ادامه
شهرزاد
24865202154785469655.jpg شهرزاد
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند …
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه “
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
... ادامه
شهرزاد
52758360254702536281.jpg شهرزاد
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن راداشت که مسیر خلوت بود …
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست
نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد …
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده
و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…
چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…
آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…
می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.
کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!
... ادامه
شهرزاد
53675025470253628571.jpg شهرزاد
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند .مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه بازگردد … مادر او هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت: هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!! این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ ….. بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . ...
... ادامه
شهرزاد
25463900254758150236.jpg شهرزاد
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد..
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود..
... ادامه
صوفياجون
a-k-s697-300x200.jpg صوفياجون
زیبا-دل سوختن عزرائیل
روزی رسول خدا (ص) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:



۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
... ادامه
صوفياجون
520385_Rn0rE04N.jpg صوفياجون

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
... ادامه
صفحات: 1 2