MahnaZ
روزی #کشاورزی متوجّه شد #ساعتش را در #انبارعلوفه گم کرده است.
#ساعتی معمولی امّا با #خاطره ای از #گذشته و #ارزشی #عاطفی بود.
بعد از آن که درمیان #علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت
از گروهی #کودکان که در بیرون #انبار مشغول #بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند
#جایزه ای دریافت نماید. #کودکان به محض این که #موضوع #جایزه مطرح شد
به درون #انبار هجوم آوردند وتمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم #ساعت پیدا نشد.
#کودکان از #انبار بیرون رفتند و درست موقعی که #کشاورز از ادامۀ #جستجو #نومید شده بود،
#پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او #فرصتی دیگر بدهد.
#کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی #صادق به نظر میرسد."
پس #کشاورز #کودک را به #تنهایی به درون #انبار فرستاد.
بعد از اندکی #کودک در حالی که #ساعت را در دست داشت از #انبارعلوفه بیرون آمد.
#کشاورز از طرفی #شادمان شد و از طرف دیگر #متحیّر گشت که چگونه #کامیابی از آنِ این #کودک شد.
پس پرسید، "چطور #موفّق شدی در حالی که بقیه #کودکان #ناکام ماندند؟"
#پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی #زمین نشستم
و در #سکوت #کامل #گوش دادم تا #صدای #تیک #تاک #ساعت را شنیدم و در همان جهت #حرکت کردم و آن را #یافتم ."
#ذهن وقتی که در #آرامش باشد بهتر از #ذهنی که پر از #مشغله است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید #ذهن شما اندکی #آرامش یابد و در #سکوت #کامل قرار گیرد
و سپس ببینید چقدر با #هوشیاری به شما #کمک خواهد کرد #زندگی خود را آنطور که مایلید #سر و #سامان بخشید.
#ساعتی معمولی امّا با #خاطره ای از #گذشته و #ارزشی #عاطفی بود.
بعد از آن که درمیان #علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت
از گروهی #کودکان که در بیرون #انبار مشغول #بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند
#جایزه ای دریافت نماید. #کودکان به محض این که #موضوع #جایزه مطرح شد
به درون #انبار هجوم آوردند وتمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم #ساعت پیدا نشد.
#کودکان از #انبار بیرون رفتند و درست موقعی که #کشاورز از ادامۀ #جستجو #نومید شده بود،
#پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او #فرصتی دیگر بدهد.
#کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی #صادق به نظر میرسد."
پس #کشاورز #کودک را به #تنهایی به درون #انبار فرستاد.
بعد از اندکی #کودک در حالی که #ساعت را در دست داشت از #انبارعلوفه بیرون آمد.
#کشاورز از طرفی #شادمان شد و از طرف دیگر #متحیّر گشت که چگونه #کامیابی از آنِ این #کودک شد.
پس پرسید، "چطور #موفّق شدی در حالی که بقیه #کودکان #ناکام ماندند؟"
#پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی #زمین نشستم
و در #سکوت #کامل #گوش دادم تا #صدای #تیک #تاک #ساعت را شنیدم و در همان جهت #حرکت کردم و آن را #یافتم ."
#ذهن وقتی که در #آرامش باشد بهتر از #ذهنی که پر از #مشغله است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید #ذهن شما اندکی #آرامش یابد و در #سکوت #کامل قرار گیرد
و سپس ببینید چقدر با #هوشیاری به شما #کمک خواهد کرد #زندگی خود را آنطور که مایلید #سر و #سامان بخشید.
اوووووووووووف #داستان ش #خيلي_قشنگ بود و #جالب
1392/06/28 - 06:32ممنون یلدا و روبی....
1392/06/28 - 14:32اره الان انقد فکرو خیال زیاد شده که حتی شبم آرامش نداری...اما فقط ما خودمون باید خودمون ب این آرامش برسونیم و از کسی هم نمیتونیم انتظار آرامش داشته باشیم
#زیبا
1392/06/28 - 18:24ممنون برادر
1392/06/28 - 20:33