یافتن پست: #ترسیدم

مرجان بانو :)
236x354_1449305270364462.jpg مرجان بانو :)
{-41-}
مرجان بانو :)
مرجان بانو :)
یارو از خونه میاد بیرون، سر خیابون تاکسی می‌گیره. راننده تاکسی میگه کجا میری؟ یارو میگه: من به زنم نگفتم کجا میرم به تو بگم؟!!
3 دیدگاه · 1394/07/17 - 23:01 توسط Mobile ·
4
مرجان بانو :)
مرجان بانو :)
همینجوری داشتم تو ت می چرخیدم اتفاقی رسیدم به یه مطلب در مورد باطل سحر از کنجکاوی وارد شدم چه چیزایی که ننوشته بود!

طلسم هوایی
طلسم خوراکی
و....
البته راهای ابطال رو گفته بودنه شیوه انجامش رو
مثلا دعایی مینویسن آویزون میکنن در مسیر باد ، وقتی باد بهش بخوره اون طرف حالش منقلب میشه و بهم می ریزه!
یا دعای خوراکی که یه چیزی به خورد طرف میدن جن میره تسخیرش میکنه و.....
... ادامه
مرجان بانو :)
مرجان بانو :)
خونوادم دیروز همگی رفتن فریدون کنار
من تنها موندم مثل سال قبل
شبا میرم خونه مادر بزرگم
ولی اینایی که خونواده ندارن راحتن هااا آزاد خیلی حس خوبیه
... ادامه
مرجان بانو :)
مرجان بانو :)
بچه ها قضیه این قتل دخترای جوون تو ساری چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من امروز خبرش رو خوندم خیلی ترسیدم:(
رضا
15-5-25-112938eye-blue_1024.jpg رضا
bamdad
bamdad
بارالهـــــــــــــــــا!



در پیشگاه تو ایستاده ام،



و دست هایم را به سوی تو بلند کرده ام،



آگاهم که در بندگی ات کوتاهی نموده و در فرمانبری ات سستی کرده ام،



اگر راه حیا را می پیمودم از خواستن و دعا کردن می ترسیدم...



ولــــــــــــــــــــی...



ای مهربانترین آرامش را دوباره به زندگیم عطا کن


{-47-}
Majid
از یه همچین روزی خیلی میترسیدم.jpg Majid
آخرين بار با تو گفتمو خنديدم




از یه همچین روزی خیلی میترسیدم
دیدگاه · 1393/09/6 - 15:27 ·
8
setareh 22
setareh 22
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺑﻪ ﯾﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻧﺎ ﺷﻨﺎﺱ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﺟﺴﺪﻭ ﻣﯿﺎﺭﻡ
ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﭘﻮﻟﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ .
ﻫﯿﭽﯽ ﻃﺮﻑ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻗﺮﺍﺭﻣﻮﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ
ﺩﻓﻨﺶ ﮐﻦ . ﻓﻘﻂ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﻗﻄﻊ ﮐﻦ ﺑﯿﺎﺭ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﺎﻣﻄﻤﻌﻦ
ﺑﺸﻢ ﮐﺸﺘﯿﺶ |:
ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ
ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺷﺪﻧﺎ
ﯾﺎﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ مریض تر ﺑﻮﺩ!!!
... ادامه
Mostafa
Mostafa



لبخند زد و دستامو گرفت اما توی خواب
فردا نشده بیدار شدم بیدار و خراب
عکسش روی میز باز از توی قاب بیرون اومدو
دستامو گرفت باهم دوباره رفتیم توی قاب
ترسیدم اگه بیدار بشم خوابم بپره
گفتم نکنه اصلا” روی میز خوابم نبره
تنها روی تخت تنها توی خواب با اون توی قاب
چشماشو که بست قاب از روی میز افتاد و شکست..
حالا یه نفر این خواب منو تعبیر کنه // تا ساعتای بی خوابی من تغییر کنه..

حالا یه نفر این خواب منو تعبیر کنه // تا ساعتای بی خوابی من تغییر کنه..
بارون میومد پس داد زدم من پشت درم
خمیازه ی باد آهسته گذشت از پشت سرم
در وا نشده بیدار شدم بارون میومد
گفتم نکنه فردا شده و من بی خبرم..
بارون میومد پس داد زدم پشت دره
بیدار شدی گفتی نکنه خوابم نبره
سیل از توی قاب اومد تو اتاق در وا شده بود
ما غرق شدیم از بس که اتاق دریا شده بود..

حالا یه نفر این خواب منو تعبیر کنه // تا ساعتای بی خوابی من تغییر کنه..
حالا یه نفر این خواب منو تعبیر کنه // تا ساعتای بی خوابی من تغییر کنه..
تغییر کنه..

7text.ir
... ادامه
ıllı YAŁĐA ıllı
ıllı YAŁĐA ıllı
میتونی دوستای واقعیتو وقتی نیستی و سراغتو میگیرن پیدا کنی..../
3 دیدگاه · 1393/05/13 - 10:28 توسط Mobile ·
11
Majid
10416592_542506692542378_4461031256001231804_n.jpg Majid
خداوند از عزراییل پرسید : تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟

جواب داد:یک بارخندیدم یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم

"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم ٰٰ، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد ! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم .

"گریه ام " زمانی بود که به من دستور دادی جان زنی را بگیرم ، او را در بیابان گرم و بی آب و درختی یافتم که در حال زایمان بود .منتظرم ماندم تا نوزادش را به دنیا امد سپس جانش را گزفتم . دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در ان بیابان گرم سوخت و گریه کردم .

"ترسم" زمانی بود که به من امر کردی جان فقیهی را بگیرم ، نوری از اتاقش می آمد هر چه نزدیک تر میشدم نور بیشتر میشد و زمانی که جانش را گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم ...

در این هنگام خدا به عزراییل گفت : میدانی آن عالم نورانی کیست؟ ... او همان نوزادیست که در بیابان به حالش گریستی ، من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم .

هر گز گمان مکن که با وجود من ،موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود.
... ادامه
دیدگاه · 1393/05/3 - 03:40 ·
8
رضا
رضا
از شبهای خلوت .
ıllı YAŁĐA ıllı
ıllı YAŁĐA ıllı
چقد ترس دارن آدمایی که یهویی عوض میشن..

من همیشه از اینجور آدما ترسیدم همیشه. {-128-}
صوفياجون
صوفياجون
سلووووووو من اوووومدم یوووهووووو{-29-}{-35-}{-35-}
...
0.861456001374306317_parsnaz_ir.jpg ...
**بردی ازیادمرادرشبی بارانی**
من توراباریدم
درشبی بارانی
درنگاهت دیدم
یک شب طوفانی
ازلبانت چیدم
بوسه ای آتش گون
من تورابخشیدم
دانم این میدانی.
من دمی ترسیدم
ازنگاه سردت
حال توپرسیدم؛
گفتی:چه پرسانی
من بتوخندیدم
خنده ای مستانه
شبهه وتردیدم
یک سکوت آنی
گفتمت:چون بیدم
یک درخت مجنون
کردی بازتهدیدم
گفتی:عشق فانی!
گفتم :ای امیدم
مبرعشقم ازیاد
بردی ازیادمرا
درشبی بارانی..
شعراز:نیماراد
{-35-}
...
...
همیشه ازاین میترسیدم
که نکند
جفت من بادیگری جفت شود
سهم من جفتک شود!
دیدگاه · 1393/03/9 - 16:05 ·
4
غزل
غزل
مرتضی پاشایی فوت کرد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرتضی پاشایی خواننده خوش صدای کشورمون ساعتی پیش فوت کرد

مرتضی که از چند ماه پیش با سرطان کبد مبارزه میکرد

ساعتی پیش در بیمارستان ابن سینا

عینکشو فوت کرد بعدم تمیزش کرد و گذاشت سر جاش.
... ادامه
Majid
52653592776121899386.jpeg Majid
بار اول که دیدمش تو کوچه بود...

یه لباس گل گلی تنش بود...با موهای بلند و خرمایی...

اومد طرفم و گفت داداشی؟میای باهام بازی کنی؟از چشمای نازش التماس

می بارید...خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید...

تو همون نگاه اول عاشقش شدم...

سه سال ازش بزرگتر بودم...قبول کردم و کلی بازی کردیم!اخرش گفت:

تو بهترین داداش دنیایی...سالها گذشت هر روز خودم تا مدرسه می بردمش...

هر روز به عشق دیدنش بیدار میشدم...

اما اون همیشه میگفت:تو بهترین داداش دنیایی...

داغون شدم که عشقم منو داداش صدا میزنه...

گذشت و گذشت...تا اینکه عروسی کرد و ماشین خودم شد ماشین عروسش...

منم رانندش بودم...هی گریه میکردم و اشکامو پاک میکردم...

سالها گذشت که تصادف کرد و واسه همیشه رفت...خودم زیر تابوتشو گرفتم...

اگه بود بازم می گفت:تو بهترین داداش دنیایی...

رفت...واسه همیشه رفت و حتی یکبار هم نتونستم بگم اخه دیوونه...

من عاشقتم...من میمیرم واست...چشمهات همه دنیامه...

یه شب شوهرش رفت دفترچه خاطراتشو اورد...

دیدم چشاش پر اشک بود...دفترو داد و رفت...

وقتی خوندمش مردم...نابود شدم...نابود...نوشته بود داداشی...

دوست داشتم...عاشقت بودم...اما میترسیدم بهت بگم!میترسم داداشی..

.امید وارم زود تر از تو بمیرم که اینو بخونی...داداشی ببخش که عاشقت

شدم...داداشی تمام ارزوهام تو بودی...داااااااادااااااااشی.... نگرانگریه
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:04 ·
zoolal
zoolal
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را...!!!
bamdad
bamdad
من همیشه ازاول قصه مادربزرگ میترسیدم



وآخرهم به واقعیت میپیوست....



یکی بود....یکی نبود....!!!
... ادامه
bamdad
bamdad
در کوچه های عشق دنبال تو می گشتم
..
.
حقیقت شب بود ترسیدم
هیچی دیگه، برگشتم!
{-7-}
صوفياجون
صوفياجون
Mostafa
Mostafa
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﻡﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﻪ:
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺐﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﻩ ﭘﺪﺭﯼ ﺗﻮ ﺷﻤﺎﻝ ، ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺻﻠﯽ ﺑﯿﺎﺩ، ﯾﺎﺩﺑﺎﺑﺎﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﺎ ﺻﻔﺎ ﺗﺮﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﻨﮕﻞﺭﺩ ﻣﯿﺸﻪ!
ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻪ:
... ﻣﻦ ﺍﺣﻤﻖ ﺣﺮﻑﺑﺎﺑﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﯿﭽﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﺧﺎﮐﯽ.
۲۰ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﮐﻪ ﯾﻬﻮ
ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼﮐﺮﺩﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﯿﺸﺪ. ﻭﺳﻂ ﺟﻨﮕﻞ، ﺩﺍﺭﻩ ﺷﺐ ﻣﯿﺸﻪ، ﻧﻢ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ. ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﯾﮑﻤﯽ ﺑﺎﻣﻮﺗﻮﺭ ﻭﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻧﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ، ﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻡ!!
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺟﻨﮕﻞ، ﺭﺍﺳﺖﺟﺎﺩﻩ ﺧﺎﮐﯽ ﺭﻭ ﮐﺮﻓﺘﻢ ﻭ
ﻣﺴﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﻨﺪ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭﺑﯽ ﺻﺪﺍﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ.
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺗﻮﺵ.
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪﻓﮑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﮐﻨﻢ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩﻡ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻋﻘﺐ ﺟﺎﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ
ﻭﺍﺳﻪ ﺗﺸﮑﺮ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﭘﺸﺖﻓﺮﻣﻮﻥ ﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺟﻠﻮ ﻧﯿﺴﺖ!!
ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ!
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﮐﻪﻣﺎﺷﯿﻦ ﯾﻬﻮ ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﻭ ﺟﻮﺭﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻧﻮﺭ ﺭﻋﺪﻭ ﺑﺮﻕ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﭘﯿﭻ ﺟﻠﻮﻣﻮﻧﻪ!
ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻢ ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﺟﯿﻎ ﺑﮑﺸﻢ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺩﺭﻩ.
ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﻪﺧﺪﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮﭼﺸﻤﻢ.
ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ، ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯﺑﯿﺮﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ، ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭ
ﻓﺮﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﭼﺮﺧﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﺩﻩﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻪ ﻣﺪﺕ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖﺩﺭﻩ ﯾﺎ ﮐﻮﻩ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﭙﯿﭽﻮﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﯾﻪ ﻧﻮﺭﯼ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻭﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻡ.
ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ.
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺗﻨﺪ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺩﻭﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﻧﻮﺭﺍﺯﺵ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻡﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ، ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖﺑﻮﺩﻧﺪ
ﯾﻬﻮ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺧﯿﺲ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﻮ،
ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ:
ﻣﻤﺪ ﻧﯿﮕﺎ! ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﻤﻘﯿﻪﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﻫﻞ ﻣﯿﺪﺍﺩﯾﻢ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
... ادامه
صفحات: 1 2 3 4 5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ