کاربران گروه

نمایش همه

مدیران گروه

برچسب‌های کاربری

داستانک

گروه عمومی · 31 کاربر · 331 پست
ebrahim
ebrahim
معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش مي برد. خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشكل او پى برد و از اين كه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در كاغذ كادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى كه داخل يك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته تدى را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگينش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند كرد حکایت 2
... ادامه
ebrahim
ebrahim
معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است.

معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد.ادامه حکایت 1
... ادامه
ebrahim
ebrahim
حكايت جالب معلم و دانش آموز

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.

امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.

معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت كامل".
... ادامه
ebrahim
ebrahim
میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید !
کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.
فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت
میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم
اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم
... ادامه
ebrahim
ebrahim
فرشته بیکار...
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط
... ادامه
ebrahim
ebrahim
استادی در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا گرفت که همه ببینند، بعد از شاگردان پرسید:به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم .
استاد گفت:من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید : خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می گیرد .
حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند . استاد گفت:خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه ! پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ در عوض من چه باید بکنم ؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آن ها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند.
یکی دیگر گفت:شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد.
هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:این دست چه کسی است، داگلاس؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:خانم معلم، این دست شماست.
معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
شما چطور؟! آیا تا به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟
... ادامه
ebrahim
ebrahim
♥ ♥حتما بخوانید :
پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد: مزاحم نیستم کنار دست شما بنشينم؟
دختر جوان با صدای بلند گفت: نمی‌خواهم يک شب را با شما بگذرانم !
تمام دانشجويان در کتابخا
نه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند...

پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت: من در زمینه روانشناسی پژوهش می کنم و ميدونم مردها به چه چيزی فکر میکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده کردم. درست است؟
پسر با صدای بسيار بلند گفت: 200 دلار برای يک شب !!؟ خيلی زياد است !!!
و تمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند...

پسر به گوش دختر زمزمه کرد: من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص را گناهکار جلوه بدهم !!
... ادامه
@Mehrak عضو گروه شد. 1392/02/11 - 21:23
ebrahim
ebrahim
در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه زناشویی».
مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت.
روی یکی نوشته شده بود «زیبا» و روی دیگری «نازیبا».
در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود
«کدبانوی خوب» و روی دیگری «شلخته».
او از در کدبانوی خوب وارد شد.
در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری «پا به سن گذاشته» نوشته شده بود.
از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که روی آن این جمله نوشته شده بود:
«با چنین ادعا و هوس ها، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید!!»
... ادامه
Mostafa
Mostafa
لذت زندگی

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...
... ادامه
ebrahim
ebrahim
17
نوعي حسِ گستردگي مرا گر فته
بود؛ نمي فهميدم كه دارم به كلاه و دامن كلوديا نگاه مي كنم يا ب ه منظره . پاييز بود اما هوا تميز بود و از آلودگي خبر ي نبود، ولي
يك خبرهايي بود : مه غليظي پاي كوه ها بود، رگه هاي غبار روي رودخانه ها، زنجير هي ابرها؛ و باد همه ي اين چيزها را تكان مي داد.
به ديواره ي كوتاهي تكي ه كرده بوديم : من دست انداخته بودم دورِ كمر كلوديا و داشتم به نماهاي بي پايان چشم انداز نگاه
مي كردم ، يك دفعه ويرِش به جانم افتاد كه اين چيزها را تحليل كنم ، ولي از خود م ناراضي بودم چ ون به اندازه ي كافي به نام
مكان ها و پديده هاي طبيعي وارد نبودم ؛ ب ه جايش كلوديا داشت احساسات ش را از غليان و فوران عشق بيان مي كرد و نشان مي داد
نگاه كن ! آن » . كه باهاش نمي شود كار ي كرد . در اين لحظه چيزي ديدم . به مچ كلوديا چنگ انداختم و محك م فشارش دادم
...«! پايين را نگا ه كن ...............اخرین
... ادامه
ebrahim
ebrahim
16
قبل از اي ن كه به آن رستوران كوچك برويم ، ب ه پيرمردِ رانند ه گفتم كه ما را يك جايي ببرد تا از بالا منظره را ببينيم . از ماشين
پياده شديم . كلوديا يك كلاه بزرگ سياه سرش گذاشته بود و دور خودش مي چرخيد و توي دامنش باد افتاده بود. من اين طرف
و آن طرف مي پريدم و قله ي سفيد كوه هاي آلپ را نشان ش مي دادم كه بالاي ابرها بود (اسمِ كوه ها را الكي مي گفتم چون همه شان
را نمي شناختم ). بعد طرفِ ديگر را نشان ش دادم ، رديفِ دندان ه دندانه ي تپه ها با دهكده ها و جاده ها و رودخانه ها، و آن پايين ، شهر را كه مثل شبكه اي از چيزهاي كوچك درخشان و تار بود ك ه به دقت پشت هم رديف شده بودند .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
15
خب يك تاكسي گرفتيم ، اما چه تاكسي اي ! يك تاكسِي فكسني كه پيرمردي راننده اش بود . سعي كردم با مز ه پراني بگويم
كه درماندگي و فلاكت ، ناگ زير ب ه زندگي ام وارد مي شود، ولي كلوديا اصلاً خيال ش نبود كه تاكسي چه قدر زشت است ، اصلاً مثل
اين كه اين طور چيزها را ح س نمي كرد، و م ن مانده بودم كه از اي ن فلاكتِ خودم بكاهم يا بيش تر همه چيز را به تقدير حواله كنم .
به طرف تپه هاي سبزِ سمت شرق شهر بالا رفتيم . روز با نور زرد پاييزي روشن شده بود و رنگ هاي حومه هم طلايي شده
بودند. توي تاكسي كلوديا را بغ ل كردم و اگر ب ه عشق كلوديا راه مي دادم ، شايد آ ن زندگيِ سبز و طلايي هم سرم فرياد
مي كشيد كه زندگي همين اس ت . تصاوير مبهم به سرعت از آن سمت جاده مي گذشتند (وقتي كلوديا را بغل كردم ، عينكم را
برداشته بودم ).
... ادامه
ebrahim
ebrahim
14
ولي سعي كردم آن روز را خيل ي خوب سر كن م، حتا مد ت كمي هم توي ادار ه مانديم ، آن هم براي اين كه مساعده رد كنم ، در
حالي كه داشتم روزهاي استثنايي پيشِ رويم را تصور مي كردم . اما مشك ل اين بود كه كلوديا را كجا ببرم غذا بخوريم :
رستوران هاي خيلي لوكس يا تفريحگاه هاي اطراف شهر را خو ب نمي شناختم . براي شروع ، فكر كردم برويم يكي از تپه هاي
نزديك شهر.
يك تاك سي گرفتم . آن وقت بود ك ه فهميدم در اي ن شهر هيچ كس بدون ماشي ن نمي تواند آدم متشخصي شود (حتا همكارم
آواندرو يكي داشت )، من نداشتم ، حتا نمي دانستم بايد چه طور رانندگ ي كرد . ماشين نداشتن هيچ برايم مهم نبود، اما حالا ك ه
كلوديا پيشم بو د، از اي ن نداشتن خجالت مي كشيدم .كلوديا ، برعكس ، ب ه نظرش همه چيز سر جايش بود، گفت كه اگر ماشين
داشتم حتماً فاجعه اي اتفاق مي افتاد، بعد كار ي كرد كه بيش تر ناراحت شدم ، يعن ي با صداي بلند گفت كه به قابليت هاي عمل ي من
اهميت نمي دهد، بلك ه ديگر استعدادها ي مرا تحسين مي كند، مثل اين كه گفتن نداشت اين استعدادها حالا كجا هستند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
13
كلوديا توي هتلي بزرگ ، سوئيتي گرفت . وقتي كه رفتم توي لابي ، بعد پيش مسئول پذيرش ، او هم ورود مرا با تلفن خبر
داد، بعد افتادم دنبالِ پادو تا آسانسور، تا برس م به اتاق . اين ها اعصابم را داغا ن كرد. كلوديا تحت تأثيرم قرار داده بود، به ظاهر
مي گفت به خاطر كارش آمده است اما در واق ع آمده بود چند روزي مرا ببيند: تحت تأثيرم قرار داد و افسرد ه ام كرد، چون جلوي
چشمم ، ورط هاي بين راه و رسم زندگي او و م ن دهان باز كرده بود.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
12
يك روز صبح با صدا ي تلفن كلوديا از خواب پريدم ؛ اما از راهِ دور تلفن نمي كرد ؛ همي ن جا بود، تو ي شهر، توي ايستگاهِ
قطار و همان لحظه اي كه رسيده بود، زنگ زد : چون وقتي داشته از كوپه اش پياده مي شده ، يكي از هزار تا چمداني را كه همراه
داشته ، گ م كرده .
بدو رفت م ايستگاه و ديدم دارد جلوي لشكري از باربرها وارد مي شود. لبخندش هيچ نشاني از آن تشويشي كه چند دقيق ه پيش
از پشت تلفن منتقل كرد نداشت . بسيار زيبا و باشكو ه بود . هر وقت كه مي ديدمش تعجب مي كردم از اين كه مي ديدم كاملاً فرق
كرده است . حالا با عجله داشت شيفتگي اش را ب ه اين شهر بيان مي كرد و بر تصمي م من براي سكونت در اين شهر صحه
مي گذاشت . آسمان سربي بود ؛ كلوديا از روشن ي، از رن گهاي خيابان تعريف كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
11
مي گفتم:لطفاً گنوچي با كرهو آخر سر پيشخدمتِ پشتِ پيشخوا ن صدايم را مي شنيد، مي رفت طرف ميكروفون تا اعلا م كند:يك گنوچي با كر ه و م ن هم داشتم فكر مي كردم كه اين صدا دارد از تو ي بلند گوي آشپزخانه پخش مي شود و من هم ، در عين حال اين جا جلوي پيشخوان هستم و ه م آن بالا توي رختخواب چپيده ام و دارم سرم را تكان مي دهم تا صداي اين كلمات
چپ اندر قيچيِ آد مهاي سردماغِ پرخورِ مس ت و جيلينگ جيلينگ ليوان ها را خف ه كنم . راستش اين قصه ي هر شب م ن بود.
از ميان خط ها و رنگ هاي اين بخش جهان ، ب ه طور شفا ف، شروع مي كردم به درك بدبياري اين جهان كه مثل اين كه من
تنها سكنه ي اين جا هست م . ولي شايد ه م بدبختي واقعي همين جا بود، همي ن چراغ هاي روشن و چشم هاي باز، چون به هر حال
تنها سمتِ ارزشمند هر چيز ي در ساي ه اس ت و آبجو فروش ي اوربانو راتازي تنها چيزي كه دارد صداهاي از ريخت افتاده اي است
و تلق تلق بشكه هاي فلزي ؛ و نورِ علائمِ خيابا ن مِه را مي شكافت و «! يك گنوچي با كر ه » ، كه از تو ي تاريكي هم مي شود شنيد
پشت شيشه هاي مه گرفته طرح مبهم آدمي شكل مي گرفت .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
10
حتا دود ي كه از سيگارها ي روشن بلند مي شد و كنار سقف ابري را
تشكيل مي داد، ي ك چيزي بود با شك ل و ضخام ت خودش و در واقعيتِ ديگر چيزها تغييري نمي داد.
به آدم هايي كه مي خنديدند و با ه م حرف مي زدند، پشت مي كردم و يك راست مي رفتم طرف پيشخوان ، كه هميش هي خدا هم
شلوغ بود . به محض اين كه صندلي اي خالي مي شد، مي پريدم رويش و پيشخدم ت را صدا مي كردم و او هم يك زير ليواني مقوايي ،
يك ليوان آبجو و منو را مي گذاشت جلوم . از اي ن كه خودم را ب ه بقيه نشان داده بودم ، ناراحت مي شدم . اين جا يعني آبجو فروشي
اوربانو راتازي جايي بود ك ه تمامي حركات و ساعت هايش را از بر بود م، بالاي آبجو فروشي ، ت وي اتاقم ، شب به شب بيدار
مي ماندم و سر و صداي ي كه حالا داشت صداي مرا توي خودش خفه مي كرد، همان بود كه هر غروب از نرده هاي آهنيِ زنگ زده
بالا مي آمد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
10
از تو ي آن خيابان به آن جا رفتن ، فقط گذر از تار يكي به نور نبود : كلِ دنيا عو ض مي شد. بيرون همه چيز بي شكل ، نامطمئن و
پراكنده بود، و اي ن جا پر بود از اشكا ل سخت ، از احجامي كه سطوح كلفت ، وزين و رنگي داشتند، رنگ سرخ همبرگر كه روي
پيشخوان برش مي خورد، رنگ سبز ژاكت هاي تيرولي پيشخدمت ها و رنگ طلايي آبجو . من كه خودم را عادت داده بودم به
رهگذرها طوري نگاه كنم كه انگار سايه هاي بي چهره هستند و خودم را ه م يك سايه ي بي چهره فرض مي كردم ، متوج ه آبجو
فروشي پر از آد م مي شدم ، يك دفعه كشف مي كردم كه اين جا جنگلي از صورت هاي مذكر و مؤنث است ، مثل ميوه هاي خوش آب
و رنگ هستند، هر كدا م با بقي ه فرق دارد و همه هم غريبه اند. اول اميدوار بودم كه همچنان حضور شبح وارم را حفظ كنم ، اما بعد
مي فهميدم كه من هم مثل بقيه شده ام ، ي ك شكل كه حتا آينه هم آن را مو ب ه مو منعكس مي كند، حتا ته ريشي را هم كه از صبح
تا ب ه حال در آمده ، نشا ن مي دهد و گريز ي هم ازش نيست ؛
... ادامه
ebrahim
ebrahim
9
يك بار وقتي آمدم خانه و روزنام ه را دستش ديدم ، دستپاچ ه شد و خجال ت كشي د، احساس كرد مجبور است توضيح دهد :
بعضي وقت ها قرض ش مي گيرم ببينم كي مرده ، آخر، ببخشيد، ول ي ، بعضي وقت ها، مي فهميد كه ، يك ارتباطي با اين مرده ها »
«... داشته ام
براي عقب انداختن وقت غذا، مثلاً غروب مي رفتم سينما و دير وق ت مي آمدم بي رون ، سرم يك كمي گيج مي رفت وقتي
مي ديدم تاريكي اعلان هاي نئون را در برگرفت ه و مهِ پاييز ي شهر را فلاكت زده تر كرده است . به
ساعت نگاه مي كردم و با خود م مي گفتم كه ديگر حالا نم يشود تو ي اين رستورا نهاي كوچك غذايي پيدا كرد، يا اصلاً قضيه اين
بود ك ه از برنامه ي معمولم خارج شده بودم و نمي توانستم به آن برگردم ، پس تصميم مي گرفتم بروم آبجوفروشيِ اوربانو راتازي
كه زيرِ اتاقم بود. مي خواستم يك كمي آن جا بايست م.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
8
غذايم را تمام مي كردم ، روزنام ه خواندن را تمام مي كردم ، و بيرون مي آمدم در حال ي كه روزنامه را توي دستم لوله كرد ه بودم ،
مي رفتم خانه ، بالا مي رفتم توي اتاقم ، روزنام ه را مي انداختم روي تخت و دست هايم را مي شستم . سينيورا مارگارتي حواس ش را
جمع مي كرد ك ه ببيند ك ي مي آيم و مي روم ، چون همين كه مي رفتم بيرون ، مي آمد و روزنامه را برمي داشت . جرأت نمي كرد خودش
روزنامه را از م ن بخواهد، پس يواشكي مي آمد ورش مي داشت و يواشكي هم قبل از اين كه برگردم ، مي گذاشتش روي تخت . مثل
اين كه از اي ن كنجكاوي بي معني خجالت مي كشيد؛ در واقع او فقط يك چيز م يخواند: آگهي هاي ترحيم .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
7
«. چرا ك ه نه ؟ هر جا كه دوست داريد بنشينيد! ليزا، ب ه آقا بر س »
پشت يكي از آن ميزهاي خوشگل تميز مي نشستم ، ي ك آشپز برمي گشت توي آشپزخانه ، من روزنامه ام را مي خواندم ، به آرامي
غذا مي خوردم ، و ب ه خنده ، جوك گفتن و داستان هاشان در مورد آلتوپاسچيو گوش مي كردم . مجبور مي شدم بينِ دو تا سفارش ،
صبر كنم حتا مثلاً ي ك ربع ، چون پيشخدمت ها نشست ه بودند و داشتند غذا مي خوردند و گپ مي زدند، و آخر كار مي خواستم بگويم
ولي همين وضعيت را دوست «! همين حالا آقا ! آنا ، بدو . آخ ليزا » : و آن ها هم مي گفتند «... سينيورا، يك دانه پرتقال ، لطف اً » كه
داشتم ، شاد بود م.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
6
اما دردسرِ خرده ريزه هاي غذا هم بود. اغلب مجبور بودم پشت ميزي بنشينم ، كه تازه مشتريِ ديگري خالي اش كرد ه بود و ميز
هم پر شد ه بود از خرده ريز؛ تا پيشخدمت نمي آمد و ميز را از بشقاب ها و ليوان هاي كثيف خالي نمي كرد، امكان نداشت به پايين
نگاه كنم ، تاز ه بايد همه ي بقاياي غذا را جم ع مي كرد و روميز يها را عو ض مي كرد. عموماً اين كار را با عجله انجام مي دادند و بين
پارچه هاي روي ميز خرد ههاي نان مي ماند و همي ن اعصابم را خرد م يكرد.
بهترين چيز ،مثلاً وق ت ناهار، كشفِ ساعت ي بود ك ه پيشخدمت ها مي دانستند ديگر كسي نمي آيد، همه چيز را خيلي خوب تميز
مي كردند و ميزها را براي عصر آماده مي كردند؛ بعد هم ه ي اعضاي رستوران ، صاحبان ، پيشخدمت ها، آشپزها و ظرفشوها ميز بزرگي
آخ ، مث ل اين كه دير رسيدم ! » : درست مي كردند و پشتش مي نشستند تا خودشان غذا بخورند . در همان لحظه مي رسيدم و مي گفتم
«؟ امكانش هست براي من چيزي بياوريد
... ادامه
ebrahim
ebrahim
5
سعي مي كردم تنهايي پشت يك م يز بنشينم و روزنامه ي صبح يا عصر را باز كن م ، بعد از اول تا آخر بخوانمش (روزنامه را سر
راهم به اداره مي خريدم و تيترهايش را نگاهي مي انداختم ، ولي صبر مي كردم وقتي توي رستوران هستم ، روزنامه را بخوانم ) روزنامه
كاربردهاي زيادي برايم د اشت ! چون وقتي نمي شد ي ك ميز خالي پيدا كرد و مجبور مي شدم پشت يك ميز، كنار چند نفر ديگر
بنشينم ، خودم را غر ق خواندن مي كردم و هيچ كس هم حرفي بهم نمي زد. ولي هميشه مي خواستم يك ميز خالي پيدا كنم و براي
همين هم تا وقتي كه ممكن بود ، سفارش دادن را عقب مي انداختم ، ب ه همين دليل وقتي سر و كله ام توي رستوران پيدا مي شد كه
بيش تر مشتري ها رفته بودند.
... ادامه
صفحات: 7 8 9 10 11