کاربران گروه

نمایش همه

مدیران گروه

برچسب‌های کاربری

داستانک

گروه عمومی · 31 کاربر · 331 پست
Mostafa
Mostafa
من اینجا مسافرم
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...


زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.
... ادامه
Mostafa
Mostafa
یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت .
Mostafa
Mostafa
شاهینی که پرواز نمی کرد
Mostafa
Mostafa
تقاضای بخیل از مسکین
مسکینی نزد بخیلی رفت و از او حاجتی خواست. بخیل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم. مسکین گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: حاجتم این است که از من حاجتی نخواهی.
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
داستان بیمارستان و عشق
MahnaZ
MahnaZ
داستان کوتاه و زیبای عروس و مادرشوهر
Mostafa
Mostafa
"عزیزم دوستت دارم!"
Mostafa
Mostafa
داستان زیر در ظاهر داستانی فکاهی و طنز به نظر میرسه ولی ارزش لحظه ای توقف و تامل کردن رو داره ....

==========================================

ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟

دوستش گفت: نه! علت مرگش چه بود؟

ملا گفت: علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!
... ادامه
Mostafa
Mostafa
هدیه فارغ التخصیلی
MahnaZ
MahnaZ
داستان کوتاه زن زیرک
Mostafa
Mostafa
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت
Mostafa
Mostafa
امان از دست ایرانی ها
Mostafa
Mostafa
داستان واقعی..
Mostafa
Mostafa
روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه

بودند. یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است.

هرجا که میرود مردم او را "پدر" خطاب میکنند. مرد دوم گفت :

من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به

او میگویند " سرورم"! مرد سوم گفت " پسر من کاردینال است و

وقتی وارد جایی میشود مردم او را "عالیجناب" صدا میکنند. مرد

چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را

"قدیس بزرگ" خطاب میکنند! زن حاضر در جمع نگاهی به مردان

کرد و گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است بسیار

خوش هیکل ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهای

بلوند و چشمهای روشن.



وقتی واردجایی میشود همه میگویند:خدای من!
... ادامه
Mostafa
Mostafa
پیرزنه ازکنار اتاق زن شوهرجوون میگذشت که دید زن بدون لباس هست.
پیرزن به زن جوون گفت چرا لباس نپوشیدی عیب زشت اینکاریعنی چی اخه؟
زن جوون گفت:کاربدی نکردم که لباس عشق برای همسرم پوشیدم.
پیرزن هم شب توخونه بدون لباس منتظرشوهرش میمونه
شوهرش میادخونه تعجب میکنه میپرسه چرا لباس نپوشیدی؟
پیرزن گفت خب حاجی برات لباس عشق پوشیدم!
شوهرش گفت:خوب کاری کردی ولی حداقل اتوش میکردی
... ادامه
Mostafa
Mostafa
خدا و شیطان
Mostafa
Mostafa
علامه جعفری می گفت تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم
«یا امام رضا دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم
از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم»

گفتند وارد صحن که شدم خانممو گم کردم. اینور بگرد، اونور بگرد
یه دفه دیدم داره میره خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟

روشو که برگردوند دیدم زن من نیست بلافاصله بهم گفت:
«خیلی خری»
حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه.
زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاش می کنم گفتش
«نه فقط خودت پدر و مادر و جدو آبادتم خرند»

علامه میگن این داستانو برای مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندید.{-18-}
Mostafa
Mostafa
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من
میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه
بزنیم

پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از
قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.وقتی برگشت خونه، دید پیرزن

تو اتاق نشسته و گریه میکنه.ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!
... ادامه
Mostafa
Mostafa
یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود :
شما در این مکان غذا میل بفرمایید ، ما پول آن را از نوه شما
دریافت خواهیم کرد !!! راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد ! بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود ، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است !!!
با تعجب گفت : مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت ؟
خدمتگزار با لبخند جواب داد : چرا قربان ، ما پول
غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست !!!
... ادامه
Mostafa
Mostafa
یه شب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم میشن....

نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه .....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته .....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ....
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی
... ادامه
Mostafa
Mostafa
سگ!!
Mostafa
Mostafa
آهسته برانید!!!!!!!
Mostafa
Mostafa
به این لطیفه چند بار میخندید؟

پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف كرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد كمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تكرار كرد تا اینكه دیگر كسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:

وقتی كه نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یكسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مشكلات یكسان زندگی ادامه میدهید؟

مشكلا ت را فراموش كنید و به جلو نگاه كنید.
... ادامه
Mostafa
Mostafa
نامه ای برای خدا.
Mostafa
Mostafa
مسجد
صفحات: 4 5 6 7 8