یافتن پست: #همسرم

مرجان بانو :)
مرجان بانو :)
ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺭﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺍﺩ : ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻢ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺯﻧﻢ ﺭﻭ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻨﯽ ﭼﯽ ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﭽﻢ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺵ ﺭﻭ ﻭﻫﻤﻪ ﺣﺮﮐﺎﺗﺶ ﺭﻭ ﻭ ....... ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻨﺎﺑﺮﯾﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﺶ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﻭ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺟﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﺮﻭﮐﻬﺎﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﺧﻄﻬﺎﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﻭ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺎ ﻣﻼﯾﻤﺎﺕ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﺳﺎﺧﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﭘﺲ ﻣﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢ ﺯﻥ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﺩ ، ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻮﺩ ، ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻮﺩ ، ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﺩ ، ..... ﺩﺭﻭﻧﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺳﺖ ، ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﻮﺱ ﺷﺪﻥ ، ﻣﺤﺒﺖ ﺩﯾﺪﻥ ، ﺩﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﺍﺯﺵ ، ﻭ ﭼﺸﻤﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺘﺎﯾﺶ .... ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪﯼ ، ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ، ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺳﺖ..
... ادامه
دیدگاه · 1394/07/9 - 22:38 توسط Mobile ·
5
zoolal
zoolal
زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:

شنــا یـاد بگیــــر!
همیشه در زندگی روی پای خود بایست حتی با داشتن همسر خوب !
... ادامه
دیدگاه · 1394/01/29 - 15:50 ·
6
Noosha
v1w1r09b6vp9bad93dxo.jpg Noosha
مردی که ساعت ها خیابون هارو قدم میزنه، با تابلویی که روش نوشته شده:

"نیازمند کلیه برای همسرم"

عشق کلمه پیش پا افتاده ای نیست...
برای روابط مسخره ازش استفاده نکنیم{-5-}
دیدگاه · 1394/01/21 - 16:19 ·
6
Majid
Majid
×ﭼﻘـــــــﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ...حتما بخونید ×
ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺑﯿﻨﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﯿﻢ،
ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺟﺪﺍﯾﯽ ...
ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺩﻡ ...
ﯾﮏ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺩﺍﺩ ..
ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ....... ﻭ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ......
ﻭ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ....... ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ....... ﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ........
ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻣﯿﺰ ﺑﻠﺪ ﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ........
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺍﻧﺴﻮﯼ ﺧﻂ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺳﺖ ...
ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ...
ﺍﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ ﺣﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ...
ﻣﺎ ﺍﺩﻣﻬﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ...
ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ
ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ
ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ ...
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﯿﻢ
ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ !!!
... ادامه
دیدگاه · 1393/12/5 - 12:31 ·
6
√√★nima★√√
√√★nima★√√
زدﺳﺖ "ﻻﯾﻦ"و"واﯾﺒﺮ"ﻫﺮدو ﻓﺮﯾﺎد ﮐﻪ ﻣﺎرا ﺑﺪرﻗﻢ ﮐﺮدن ﻣﻌﺘﺎد

"اﻣﺎن از "واﺗﺲ اپ"و "ﺑﯿﺘﺎک"و "ﺗﺎﻧﮕﻮ اﯾﻨﺴﺘﺎﮔﺮام"ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﮐﺮدﻩ ﺑﯿﺪاد"

ﭼﻨﺎن درﮔﯿﺮ دﻧﯿﺎی ﻣﺠﺎزﯾﻢ ﮐﻪ دﻧﯿﺎی ﺣﻘﯿﻘﯽ رﻓﺖ از ﯾﺎد

ﭼﻪ ﺷﺪ ان ﮔﻮﺷﯿﺎی ﺳﺎدﻩ ﻗﺒﻞ ارﯾﮑﺴﻮن"،"ﻣﻮﺗﻮرﻻ" روﺣﺘﺎن ﺷﺎد"

"ز"ﻧﻮﮐﯿﺎ" ان " ﯾﺎزدﻩ دوﺻﻔﺮش "ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ "ﺷﺼﺖ و ﺷﯿﺶ و ﻫﺸﺘﺎد

ﭼﻮ اﻣﺪ"اﻧﺪروﯾﺪ" "ﺳﯿﻢ ﺑﯽ ان" رﻓﺖ ﺑﺮﻓﺖ از دﺳﺖ دﯾﮕﺮ،وﻗﺖ ازاد

"ﭼﻨﺎن درﮔﯿﺮ "اﺳﺘﺎﺗﻮس"و "ﭘﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ در" ﭘﯿﺲ" و " ﮐﭙﯽ" ﮔﺸﺘﯿﻢ اﺳﺘﺎد

ﻣﺪﯾﺮ ﺧﺎﻧﻪ و ﺷﻐﻠﻢ ﮐﻤﻢ ﺑﻮد !!!!!ﻣﺪﯾﺮ اﯾﻦ "ﮔﺮوﻫﻢ" ﮔﺸﺖ ﻣﺎزاد

از ان روزی ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﮔﺸﺖ ﺗﻌﻮﯾﺾ ﺷﺪم ﺑﻨﺪﻩ ﭘﻨﯿﺮو ﻫﻤﺴﺮم ﮐﺎرد

اﮔﺮﭼﻪ ﺻﺪ ﻓﺮﻧﺪ "اد ﮐﺮدﻩ" ﻣﺎرا ...ﺑﻼک "زﻧﺪﮔﯿﻢ ﮔﺸﺘﯿﻢ ای داد"

ﺧﻮدم داﻧﻢ ﮐﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺎر ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎ ﺧﻮردﻩ را ﻣﻨﻊ اﺳﺖ اﯾﺮاد

ﺗﻠﻒ ﮐﺮدم ﻫﻤﻪ وﻗﺘﻢ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﮔﺮوﭘﯽ" ﺗﺎزﻩ ان ﺳﻮ ﮔﺸﺖ اﯾﺠﺎد"

ﻫﺰاران "ﭘﯽ ام "ﻧﺎﺧﻮاﻧﺪﻩ را ﻣﻦ "ﮐﻨﻮن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﻮاﻧﻢ""اوﻩ ﻣﺎی ﮔﺎد{-15-}
دیدگاه · 1393/10/20 - 13:55 ·
2
محسن
محسن
کامنت:


خوندی cm بزار :'(
ıllı YAŁĐA ıllı
ıllı YAŁĐA ıllı
اون دیگه با من نیس

دیگه هیچ جایی همراهم نیس

دیگه نزدیک مث ِ عضو ِ بدن نیس

دیگه همسرم نیس

تموم شد تموم شد ..../ {-128-}
Mohammad
rainy.matalebeziba.ir.jpg Mohammad
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند...
هر دو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم.
مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند، بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد، بعد پرسید: ببخشین خانم! شما پولدارین؟
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: من اوه نه!
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.
آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند ...

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم،
بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم.
سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم، لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

*
*

با دلبستن به دلخوشی های زندگی، می توان برای فردای بهتر تلاش کرد
... ادامه
دیدگاه · 1393/07/26 - 09:17 ·
6
mehrab
mehrab
همسر پادشاه در شهر قدم می زد / به مردی دیوانه رسید که بر زمین نشسته و با تعدادی کودک بازی می کند/
از دیوانه پرسید : چه می کنی!! دیوانه باانگشت بر خاک طرحی کشید و گفت : خانه می سازیم !!
ملکه : این خانه را خریدارم ! چند می فروشی !!! دیوانه نیز مبلغی گفت و ملکه پول را به او داد و رفت ... /
شب هنگام پادشاه درخواب دید همسرش در قصری بهشتی است اما او را راه نمی دهند /
صبح / پادشاه خوابش را برای ملکه تعریف کرد / ملکه نیز داستان دیوانه ی دیروز را برای پادشاه تعریف کرد/
پادشاه بسرعت نزد دیوانه رفت و گفت : هم اکنون خانه ای بر خاک ترسیم کن تا از تو بخریم /
دیوانه انجام داد /
پادشاه : خانه را چند می فروشی !؟/
دیوانه : به قیمت تاج وتختت !! / پادشاه : پس چرا به همسرم ارزان تر فروختی!! /
دیوانه : همسرت نمیدانست چگونه خانه ای را می خرد اما تو اکنون میدانی ...
... ادامه
دیدگاه · 1393/05/3 - 17:16 ·
4
zoolal
zoolal
ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند.
طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت.
باید یکنفر طناب را رها می کرد
وگرنه همه سقوط می کردند.
زن گفت من در تمام عمر همیشه عادت داشتم
که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم
و در مقابل چیزی مطالبه نکنم.
من طناب را رها می کنم
چون به فداکاری عادت دارم.
در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند
و شروع به کف زدن کردند
... ادامه
دیدگاه · 1393/04/13 - 19:51 ·
3
Mohammad
mohammadali-keshavarz.jpg Mohammad
محمدعلی کشاورز: فردین هنرمند بسیار نجیب و والایی بود

bamdad
bamdad
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند......

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا مطئن بشیم جایی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشد.پیرمرد غمگین شد،گفت خیلی عجله دارم و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش پرسیدند:

او گفت:همسرم در خانه سالمندان است هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود!

یکی از پرستاران به او گفت :خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند.پیر مرد با اندوه گفت :خیلی متأسفم او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد!او حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت:وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیر مرد با صدای گرفته به آرامی گفت:

اما من که می دانم او چه کسی است.....

{-39-}
دیدگاه · 1393/02/26 - 21:17 ·
7
Majid
Majid
پیرمرد وفادار
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:25 ·
1
صوفياجون
1508983_629652627111095_8426807538872606165_n.jpg صوفياجون
atefe
atefe
اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود. یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخ بسیار زیبایی در دست داشت.

نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد.

به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده است.

ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد.

پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:

مثل این که شما گل رز دوست دارید . فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به شما بدهم.

به او خواهم گفت که این کار را کردم.

دختر جوان گل ها را گرفت خیلی خوشحال شده بود . پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد

دختر جوان که بیرون را نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که وارد قبرستان کنار جاده شد.
... ادامه
zoolal
zoolal
ام همسر در موبایل آقایون:
بعد١ماه:عزیزم
بعد٢ماه:خانمم
بعد٣ماه: همسرم
بعد١سال:منزل
بعد٢سال: هیتلر
بعد٣سال:عزرائیل
بعد۴سال: unknown
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/28 - 22:04 ·
8
bamdad
bamdad
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند و...

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

...مُردَم...

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای زندگی ابدی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم،
اکنون لحظه ای به یاد من نیستند.

و چه نيكو فرموده قرآن كريم:

«وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ»

و از[حرف] مردم مي‌ترسيدى و حال آنكه خداوند سزاوارتر است اينكه از مخالفت امر او بترسى‏...
... ادامه
دیدگاه · 1392/12/29 - 21:36 ·
3
ıllı YAŁĐA ıllı
ıllı YAŁĐA ıllı
یکیم نداریم بمون پیاده روی

بده سرماخوردگیمون شه ....



{-72-}{-72-}{-72-}
hastii
e9fa7b0886bcb387bbc63ae3d2d7e4ec_1024 (1).jpg hastii
.
bamdad
bamdad
دعاي يك زن موفق:
خدايا، از تو خردمندي مي‌خواهم تا همسرم را درك كنم، عشق مي‌خواهم تا او را ببخشم، بردباري مي‌خواهم تا شرايطش را بپذيرم، زيرا اگر از تو قدرت بخواهم، او را آنقدر مي‌زنم تا بميرد!
{-77-}
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
1391199578257356_large.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
... ادامه
ıllı YAŁĐA ıllı
ıllı YAŁĐA ıllı
mostafa AZ
mostafa AZ
دختر: یعنی چی خسته شدی؟ پسر : خسته شدم از دوستی باهات... نمیتونم !! دختر : مگه نمیگفتی عاشقمی؟ نمیگفتی هیچوقت ترکم نمیکنی؟ پسر : من دیگه نمیخوام دوست باشیم. برووو دختر : چرا؟ مگه من چیکار کردم؟ پسر: بزرگترین کارِ ممکنوووو!! عاشقم کردی. عاشقِ خودت!! برو ... برو با دنیای مجردیت خداحافظی کن... میخوام خانومم بشی.. همسرم.. تک بانوی خونم نه دوستم !
... ادامه
دیدگاه · 1392/10/1 - 00:42 ·
5
صفحات: 1 2 3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ