پوری (صدیقه) بنایی متولد ۱۹ مهرماه ۱۳۱۹ در اراک است. او بازیگر تآتر، سینما و تلویزیون است. وی فعالیت سینمایی اش را در سال ۱۳۴۳ با بازی در فیلم «عروس فرنگی» به کارگردانی نصرت الله وحدت آغاز کرد.
از بازی های به یاد ماندنی و خاطره انگیز وی می توان به نقش «اعظم» در دو فیلم «قیصر» و «کوچه مردها» اشاره کرد. آخرین کار سینمایی بنایی، بازی در فیلم «مریم و مانی» به کارگردانی کبری سعیدی است.
او بر خلاف تصور خیلی از ما در تمام این سال های دور از سینما توی همین مملکت که بسیار دوستش دارد زندگی کرده است و از سال ۱۳۴۶ یک شرکت وارد کننده لوازم ورزشی که متعلق به خود و خواهر و برادرش است را راه اندازی کرده است، و به قول خودش سهم کوچکی هم در آن دارد. پوری بنایی متولد ۱۳۱۹در اراک است. به گفته خودش از ۴ سالگی به تهران آمده است و مدتی در خیابان نواب مدتی در بوستان سعدی و یک مدتی هم در خیابان شیوا حوالی میدان ژاله سکونت داشته است.
بنایی در مورد اولین حضور سینمایی اش چنین می گوید: روزی آقای وحدت که نسبت دوری هم با ما دارند در منزلمان میهمان بود و به من گفت که شما برای رلی که من دارم تیپ مناسبی دارید و از من خواست که نقش عروس فرنگی را بازی کنم و این اولین کار سینمایی من بود. بعد از آن هم دو کار دیگر به نام های «مو طلایی شهر ما» و «خداحافظ تهران» در کنار نصرت وحدت بازی کردم و در «خداحافظ تهران» بود که برای اولین بار با بهروز وثوقی آشنا شدم. بنایی درباره حضورش در «قیصر» اینطور می گوید: در «خداحافظ تهران» کیمیایی دستیار خاچکیان بود و در این مدت راجع به اینکه می خواهد اولین کار بلندش را بسازد با بهروز خیلی صحبت می کرد. این بود که روزی بهروز آمد و گفت که کیمیایی قصه ای دارد به نام «قیصر» و دوست دارد که من و تو با هم بازی کنیم در آن زمان شباویز و کیمیایی شریک بودند و برای شروع کار ۱۰۰هزار تومان کم داشتند که من در آن زمان آن مبلغ را وام گرفتم و «قیصر» کلید خورد. در قرارداد من برای قیصر ۳۰ هزار تومان دستمزد نوشتند و قرار شد در پایان فیلم برداری پرداخت کنند ولی این اتفاق هرگز نیفتاد و من بعد از ۱۰ بار برگشت خوردن چک را بردم موزه سینما و الان هم آنجاست. گفتنی است پوری بنایی برای آخرین بار در سال ۵۷ در فیلمی به کارگردانی سعید نادری به نام «هزارمین» بازی کرد که هیچ زمانی اجازه اکران نگرفت تا اینکه در سال ۵۸ دو بار از تلویزیون پخش شد.
پیج فیسبوک «سینمای فردین» به نقل از کتاب «خاطرات فردین» نوشت: وقتی در کلاس سوم پای صحبت معلم نشستم احساس کردم که سخت شیفته ی نقش ها و سایه روشنی هایی هستم که همیشه بر صفحات سپید دفترهای نفاشیم جلوه گر می شود.
در خانه، در کوچه، در کلاس درس، همیشه و همه جا دوست داشتم نقاشی کنم اما افسوس که این میل شدید من دوبار مورد حمله ی سخت و کشنده ی معلمین و مربیانم قرار گرفت و درمانده و بیچاره از نقاشی ترسیدم و آن را بدور انداختم، اما خدا می داند که همیشه به نقاش ها و صورتگر ها غبطه خورده ام و همیشه دلم می خواسته که قلم را از دستشان بگیرم و آن را زیر لگد هایم خرد کنم... آخر مگر من چه گناهی کرده بودم که نمی بایست نقاش می شدم. سال سوم دبستان «ترقی» بودم. ساعت دوم یک صبح پنجشنبه بود... نقاشی داشتیم... معلم ما خانمی بود به نام خانم «هاشمی»... ایشان طرحی روی تخته سیاه کشید (گویا طرح یک لیوان بود) و بعد با لحنی تند و خشن به بچه ها دستور داد که از روی آن بکشند... برای من کشیدن یک لیوان کار ساده یی بود، به همین لحاظ بدون توجه به ایشان سرگرم کشیدن منظره یی شدم که درست یک ساعت پیش نمونه ی جاندارش را دیده بودم. وقتی از خانه به مدرسه می آمدم، هوس کردم از پنجره همسایه مان بالا بروم و دوست همکلاسیم را صدا کنم... اما از پشت شیشه، به جای او پدر و مادرش را دیدم که همدیگر را در آغوش گرفته بودند این منظره که برای من کمی خنده آور بود فکر مرا تا مدرسه و تا کلاس نقاشی، مشغول کرد تا جایی که به جای کشیدن لیوان، عکس آن دو را کشیدم که برهم پیچیده بودند. من سرگرم نقاشی بودم که ناگهان احساس کردم که انگار در یک بیابان قرار گرفته ام.
نه صدایی شنیده می شد و نه کلامی به زبان می آمد. یک لحظه تصور کردم در کلاس درس نیستم بلکه در کویری که در آن پرنده پر نمی زند مشغول نقاشی شده ام. سرم را بلند کردم خانم معلم نبود به راست و به چپ خیره شدم. باز هم ایشان را ندیدم، به بچه ها نگاه کردم، همه آنها مرا می پاییدند، به بالای سرم نگاه کردم... خانم معلم با چشم های از حدقه درآمده به نقاشی من نگاه می کرد و از شدت عصبانیت مشغول جویدن لبهایش بود. برای اینکه خودم را لوس کرده باشم تا شاید تخفیفی در مجازاتم بدهد گفتم: خانم هاشمی، این از لیوان قشنگتر است مگر نه. و خانم هاشمی، به جای هر جواب دیگری که لازم بود به کودک نه ساله ای مثل من داده شود، گوشم را درست 180 درجه پیچاند و مرا کشان کشان به دفتر برد. از بخت بد آن روز آقای مدیر «آقای میرخانی» نبود و خانم ناظم که اصولا از من کینه ای شدید در دل داشت، بعد از یک محاکمه صد در صد عادلانه! مرا به وسط حیاط برد و پس از یک ساعت ایستادن زیر آفتاب سوزان اردیبهشت، وقتی زنگ زده شد در حضور همه بچه ها پاهای مرا آماج ضربات ترکه های آلبالو کرد و من بیهوش شدم.
در بیانیه سفارت ایران همچنین از رسانه های کویتی خواسته شده است برای آگاهی بخشی افکار عمومی، این عکس ها را منتشر کنند.
در گزارش روزنامه کویتی الانباء علاوه بر بیانیه سفارت ایران به واکنش ها و انتقادات شماری از نمایندگان مجلس ایران از جمله محمد دهقان، محمد مهدی پورفاطمی و حسن ابراهیمی از مصافحه احمدی نژاد و مادر چاوز پرداخته شده است.
متن بیانیه سفارت ایران و عکس های ارسالی آن تقریبا در تمامی روزنامه های کویتی از جمله السیاسه، الوطن، القبس، الانباء به طور کامل منتشر شده است.
شماری از روزنامه های کویتی هم با انتشار متن بیانیه و عکس های ارسالی سفارت ایران نوشته اند: به نظر می رسد ایران برای آرام کردن خشم نمایندگان پارلمان ایران و حملات شدید آنها علیه احمدی نژاد دست به جعل کردن عکسی از احمدی نژاد کرده است.
در گزارش مطبوعات کویتی آمده است: عکس احمدی نژاد و مادر چاوز توسط خبرگزاری های جهانی رویترز، آسوشیتدپرس و فرانسه نیز منتشر شد. این خبرگزاری ها در شرح این عکس نوشته اند که آن را از دفتر اطلاع رسانی کاخ ریاست جمهوری ونزوئلا دریافت کرده اند.
روزنامه مصری المصراوی هم نوشت: روزنامه انگلیسی دیلی تلگراف هم با انتشار بیانیه سفارت ایران در کویت، صحت عکس منتشر شده خود را تایید کرد.
انتقادات در ایران از عکس احمدی نژاد و مادر چاوز در روزنامه های دیلی تلگراف بریتانیا و لس آنجلس تایمز آمریکا هم منتشر شد.
کدام عاشق سینماست که خنده تلخ و اشکبار «سید» در برابر «قدرت»، دوست بازیافتهاش بر سفره میگساری «گوزنها» را ببیند و منقلب نشود؟ کیست که نگاه شیفته و عشق پنهان به «مرجان» را در سکوت لحظه ها و چشمان «داش آکل» در نیابد؟ کیست که عمق فاجعه را در چشمان ملتهب «قیصر»، آن زمان که از مرگ خواهر و برادرش آگاه میشود؛ نبیند؟ چه کسی میتواند تنهایی و محرومیت «ابی» را پس از سال ها زندان، در «کندو» لمس نکند، وقتی که در ورودی سالن سینما، با چشمانی حریص و دست و دلی لرزان به تصویر نیمه لخت زنی خیره میشود...
او نشان داد می توان با دندان های تیره و زشت و فکی جلو آمده در نقش یک معتاد (سید گوزنها) و یا با کله ای خربزه ای در نقش یک عقب مانده ذهنی (مجید سوته دلان) یا با موی از میان تراشیده و صورتی شیار برداشته از زخم دشنه در نقش عاشقی پیر (داش آکل) بازی کرد و همچنان ستاره ماند.
اکنون که این قصه را برای شما بازگو کرده ام؛ درست مانند وقت هایی است که از سادگی مجید سوته دلان، دریا دلی شیر ممد تنگسیر، لطافت عشق آکل در داش آکل و تلخکامی رنج آور سید گوزنها، برای یکدیگر قصه میگوئیم و خود را در اندوه و شادی و پیروزی و شکست آنان شریک میدانیم.
چند سال پیش مصاحبه ای از او در صدای آمریکا شنیدم. زمانی بود که مادرش تازه فوت کرده بود. بهروز گفت: یک بار مادرش از یک پوستر فروش پوستر او را می خواهد و فروشنده با نگاهی به سن و سالش می گوید: مادر شما دیگه چرا؟ و مادر بهروز به گریه می افتد: آخه این پسرمه...
بیستم اسفند ماه، سالروز تولد بهروز وثوقی را به تمامی خانواده هنر و دوستدارانش تبریک عرض می کنم. اما صد افسوس که هنرمند محبوب این مردم در میان آنها نیست. با گذشت سه دهه از عدم فعالیت او در سینمای ایران هنوز مردم و به خصوص نسل جوان و نوجوان او را اسطوره می دانند و برای بازگشت او به وطن لحظه شماری می کنند. ولی به او حق می دهیم. کتاب خاطرات بهروز که تنها شامل خاطرات سینمائی اوست در ایران مجوز نمی گیرد حال چگونه خود او می تواند در وطنش باشد. در پایان لازم می دانم از عباس کیارستمی عزیز که در سانفرانسیسکو جایزه ی کروساوا خودش را به بهروز بخشید تشکر ویژه ای کنم که پیام دوستداران بهروز وثوقی را که همانا آرزوی بازگشتش به وطن است را به خوبی به اسطوره رساند.
امیدواریم روزی جشن حضورت در میهن را را بر پا کنیم...
یک خودروی جمع و جور، ارزان و کم دردسر که با تمام ضعف هایش، آن قدر دوست داشتنی بود که کسی از داشتنش خاطره بدی یادش نمانده باشد. یک «ژیان» بود و کلی قابلیت منحصر به فرد. از کوچک و کم جا بودنش گرفته تا کمک فنرهای عجیب و غریب و موتور دوسیلندره و سیستم خنک کننده و بخاری سرخودی که هوای گرم موتور را می فرستاد داخل اتاق تا سرنشینانش را در روزهای سرد، گرم کند.از همه جالب تر و خاطره انگیزتر، دنده اش بود که به جای بالا و پایین شدن، جلو و عقب می رفت. در یک مسیر افقی و وسط مسیر راهش را پیدا می کرد و دنده به دنده می شد. دهه شصتی ها ژیان را با «قرقی» معروف سریال چاق و لاغر می شناسند. ژیانی که بدون راننده حرکت و توقف می کرد و یک خودروی هوشمند بود. شاید اصلا به خاطر همین ویژگی ها باشد که یک ماشین نسبتا ضعیف، ارزان و کوچک، هنوز لبخند شیرینی روی لبان کسانی می نشاند که یادی از ژیان کرده باشند.ژیان، روزگاری آن قدر به زندگی مردم راه یافته بود که برایش ضرب المثل ساختند و قانون نانوشته روابط باجناق ها را به زبانی دیگر معرفی کردند: ژیان، ماشین نمی شه. باجناق، فامیل.
ژیان از کجا آمد؟
کارخانه سیتروئن در فرانسه، جایی بود که در سال 1967 برای اولین بار، این خودرو را به بازار عرضه کرد.خودرویی که ما به نام ژیان می شناسیم، نامش Dyane است. دایان را بر پایه شاسی و پیشرانه خودروی نسل قبلش یعنی CV2 ساخته بودند. شاید بهتر آن که بگوییم او یک مدل تغییر چهره از نسل قبل است. دایان یا همان ژیان، حاصل تلاش شرکت سیتروئن برای رقابت با غول رقیب هم وطنش یعنی کمپانی خودروسازی رنو بود. شرکتی که رنو 4 (مدل قبلی رنو ۵) را تولید کرده بود و دایان قرار بود رقیب آن باشد.
دایان با موتورهای ۴۳۵ و ۶۰۲ سی سی دو سیلندر تخت هواخنک به بازار آمد. خودرویی که در نوع 602 سی سی اش حدود ۳۵ اسب بخار نیرو تولید می کرد و جالب این که با همین قدرت اندک سرعتش به ۱۱۸ کیلومتر در ساعت هم می رسید. آن هم به واسطه وزن بسیار کم خودرو. فقط 570 کیلوگرم. مصرف دایان هم حیرت انگیز بود. تنها 5 لیتر در هر100 کیلومتر. باک دایان ظرفیت 30 لیتر بنزین را داشت. جعبه دنده چهار حالته دایان با آن فرم خاص تعویض فشاری و ترمز دستی که چرخ های جلو را قفل می کرد هم از جمله ویژگی های جالب دایان بود.
سیستم تعلیق دایان، هنر سازندگانش را کامل می کرد.سیستمی که هنوز هم یکی از عجایب مهندسی مکانیک به شمار می رود.فنرهای مستقل برای هر چرخ که به بازوهایی ضربدری متصل بودند، بهترین جاذب ضربه و دافع فشار کابین شدند. قابلیتی که حتی شرکت عظیمی مثل مرسدس بنز را به تکاپو انداخت. با دست کاری در یک شفت مرکزی، می شد ارتفاع خودرو را به دلخواه کم و زیاد کرد. به همه این ها اضافه کنید مرکز ثقل پایین دایان را که باعث شده بود تا حتی در صورت چرخش های شدید، واژگونی یا همان چپ شدگی رخ ندهد.
دایانی که ژیان شد
سال ۱۳۴۷ وقتی اولین محموله خودروهای دایان فرانسوی به ایران رسید، ایرانی ها نام دایان فرانسوی را «ژیان» گذاشتند. لقبی که معمولا و در حکایت های ایرانی، لقب شیرها بود و به معنای خشمگین و درنده. ژیان اما بر خلاف ظاهر ترسناکش قلبی مهربان داشت و همین دوست داشتنی ترش می کرد. اما ژیان های ایرانی همه Dyane نبودند.ژیان هایی که برای مونتازبه ایران آمده بودند چند نوع بودند. نام اصلی مدل پیکاپ Méhari و مدل واگن در اصل سیتروئن Acadiane بود.
ژیان های ایرانی حتی کولر هم داشت.با سیستمی شبیه کولرهای آبی خانگی. پوشال هایی پشت داشبورد تعبیه شده بودند که با ریختن آب یا قرار دادن گونی یخ با عبور جریان هوا، باعث وزیدن باد خنک ملایمی می شد.برای روزهای سرد سال هم ژیان یک همراه وفادار بود. بخاری داشت. یک بخاری که البته گرمایش همان هوای گرم داخل موتور بود.ژیان ویژگی های منحصر به فرد دیگری هم داشت. یک هندل در جلو ماشین که در مواقعی که استارت کار نمی کرد می شد با چرخاندن آن به صورت دستی موتور ماشین را روشن کردارتفاع چراغهای جلو را تنظیم کرد.به همه این ها اضافه کنید سقف جمع شونده برزنتی و قابلیت درآوردن صندلی های ژیان و استفاده به عنوان نیمکت در پیک نیک ها و سفرهای تفریحی.
با همه این ویژگی ها می شد حدس زد ژیان به راحتی جایش را به سرعت در میان ایرانی ها باز می کند. طوری که تا سال 1359 که تولید ژیان هم زمان با ماه های آغاز جنگ تحمیلی و به دلیل فشار اقتصادی ارز بری متوقف شد، حدود یک میلیون و ۴۴۴ هزار و ۵۸۳ دایان، ۲۵۳ هزار و ۳۹۳ آکادین و ۱۴۴ هزار و ۹۵۳ دستگاه مهاری ایران تولید و فروخته شد.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
شقایقــــــــــم
1391/12/12 - 20:30سمبوليسم در لغت به معناي رمز گرايي و نمادگرايي است. سمبوليسم، جنبشي نامحسوس در هنر بود که در دهه هاي 1880و 1890 در ارتباطي نزديک با جنبش ادبي سمبوليستي در شعر فرانسه ظهور و شکل گرفت. اين جنبش واکنشي بود به اهداف طبيعت گرايانه ي مکتب امپرسيونيسم و نيز به اصول رئاليسمي که توسط کوربه وضع شد." نقاشي اساسا هنري عيني است و فقط مي تواند شامل بازنمايي چيزهايي شود که واقعي و موجودند... شيء انتزاعي به قلمرو نقاشي تعلق ندارد" موريه شاعر، در تضاد مستقيم با اين ايده، مرامنامه ي سمبوليستي را در فيگارو در18 سپتامبر1886 انتشار داد و در آن اظهار داشت: اصل اساسي هنر" جامه پوشاندن به ايده به شکل حسي است" و کلمه اي بود که اولين بار براي نقاشيهاي "ونگوگ" و " گوگن" به کار رفت. سمبوليسم واقعيت محض را مبتذل و ناچيز مي شمرد و مدعي بود که بايد واقعيت را به شکل سمبول(نماد) شناخت دروني هنرمند از آن واقعيت ارائه کرد. در سمبوليسم ذهنيت رمانتيسيسم شکل افراطي به خود گرفت. علاوه بر ذهنيت افراطي، سمبوليستها اصرار داشتند که هنر را از هرگونه کيفيت سودمند بزدايند و شعار" هنر براي هنر" (پارناسين)را ترويج دهند. هدف سمبوليسم حل مناقشه بين دنياي مادي و معنوي است. به همان ترتيب که شاعر سمبوليست زبان شعري را پيش از همه به عنوان بيان نمادين زندگي دروني مورد توجه قرار داد، آنها نيز از نقاشان مي خواستند تا بياني بصري براي رمز و راز بيابند. نمادگرايان بر اين باور بودند که تجسم عيني، کمال مطلوبي در هنر نيست، بلکه بايد انگارها را به مدد نمادها القا کرد. بر اين اساس آنان عينيت را مردود شمردند و بر ذهنيت تأکيد کردند. همچنين کوشيدند رازباوري را با گرايش به انحطاط و شهوانيت در هم آميزند. نقاشان سمبوليست تصور مي کردند رنگ و خط در ماهيت خود قادر به بيان ايده هستند. منتقدين سمبوليست بسيار تلاش داشتند تا بين هنرها و نقاشي هاي رودن که با اشعار بودلر و ادگار آلن پو قابل قياس بود و با موسيقي کلود دبوسي توازي هايي برقرار سازند. از اين رو سمبوليست ها بر ارجح بودن ذهنيت وانگيزش بر توصيف( يا نمايش) مستقيم و صريح تشبيهات تأکيد مي ورزيدند. هنرمندان سمبوليست از نظر سبک و روش کار بسيار متنوع بودند. بسياري از هنرمندان سمبوليست از نوع خاصي تصوير پردازي مشابه به نويسندگان سمبوليست، الهام مي گرفتند. اما گوگن و پيروان او از موضوعات متظاهرانه و افراطي کمتر استفاده مي کردند و غالبا صحنه هاي روستايي را بر مي گزيدند. با وجود آن که نوعي حس مذهبي شديد و پر رمز و راز، مشخصه ي اين جنبش بود، ولي همين حس شديد شهواني و انحرافي، مرگ، بيماري و گناه از جمله موضوعات مورد علاقه جنبش بود.اگر چه سمبوليسم عمدتا در هنر فرانسه بحث مي شود اما تاثير فراگير و گسترده تري داشت و هنرمندان مختلفي چون "مونش" به عنوان بخشي از جنبش در مفهوم گسترده ي آن مورد توجه هستند. در مجموع از ديدگاه سمبوليست ها واقعيت آرمان دروني، رويا يا نماد فقط مي توانست به صورت غير مستقيم با واسطه بيان شود، يعني با استفاده از کليد ها يا تمثيل هايي که نمايانگر واقعيت دروني بودند. پل گوگن که زندگي اجتماعي خود را با کار دلالي سهام در پاريس آغاز کرد از روي ذوق شخصي به نقاشي و جمع آوري آثار هنرمندان معاصر پرداخت. در سال 1889 وي در مقام شخصيت اصلي هنر نوظهور سمبوليسم خوانده شد. پيروان رمزگراي گوگن خود را "نبي ها" ( کلمه عبري به معناي پيغمبر) مي ناميدند. نقاش انزواجوي ديگري که توسط رمزگرايان کشف شد: "اوديلن رودون" بود که تخيلي انباشته از اوهام داشت. وي استاد حکاکي روي سنگ و مس براي چاپ تصاوير سياه قلم بود از روياهاي عجيب و غريب و تخيلات کابوس آساي ادبيات رمانتيک الهام مي گرفت. اثر معروفش" چشم بالوني" را به ادگار آلن پو تقديم کرد. در واقع حکاکي هاي رودون اشعاري مرئي هستند که عالم وهم انگيز و ميت آساي پو را به تصوير کشيده اند. در اين اثر چشمي واحد رمزگونه براي به نمايش در آوردن عقل بصير خداوند است. رودون تمام کاسه ي چشمي را که از حفره اش بيرون آمده به صورت بالوني سرگردان در آسمان نقش کرده است.
منبع: پرشین وی