خونه ی یه بنده خدایی دعوت بودیم، بعد یه دختر کوچولو داشتن، منم مغزم به خاطرِ یه موضوعی کلاً هنگ بود.
بچه رو به روم رو پای مامانش نشسته بود،
(من از بچه ها متنفرم ولی اونا نه، نمیدونم چی شده بود محبتم گل کرده بود)
هی میگفتم بیا پیش عمو سارا جان، بیا عزیزم، بیا یه بوس بده.
خلاصه در حال بفرما زدن بودم که با ضربه ی آرنج دوستم مواجه شدم،
... گفتم چته ،
گفت: احمق سارا اسم مامانست، اسمش ساریناست
... ادامه