سـکوتم بخـاطـر شخـصیـت خودمــه وگــرنه تو خیلــی زیـر ســوالی
از عصبانیت رسیدین ب شادی خوبه اینا خاصیت پستای منهههه
1392/05/23 - 01:17نخیر ما از دست شما همچنان عصبانی هستم
منو مائده جون عاشق همیم
مهنازی من میخواستم ی جشنی بگیریم در حضور همه بچه ها بگیم عاشق هم هستیم خخخخحالا هرجور تو صلاح بدونی گلم
1392/05/23 - 16:47ای واااااااااااااااااای من خجالت میکشم من هنو آمادگی ندارم... بزا با بزرگترام مشورت کنم
1392/05/23 - 21:48تا تو مشورت کنی من یکی دیگه رو معرفی میکنم به بچه ها
1392/05/23 - 22:171392/05/24 - 00:36
انتخاب کردم معرفی کنم مای لاو اولم؟
1392/05/24 - 00:37نه نمیخااااااااااااااااااااام
1392/05/24 - 00:39این یه تله بود برای اینکه شما منو ول معطل نکنی
1392/05/24 - 00:44خواهش میشه
تو یلدا همه پست ها رو میخونین بعد اگه پست های شما رو نخونیم بی معرفتیه
ایول برادر خداروشکر تو یکی مارو دیدی....دیگه معرفتو تموم کردی...
1392/05/31 - 02:31من با هر کس مثل خودش برخورد میکنم
1392/05/31 - 02:35منم همینطورم... فقط اگه میبینی عکسای متحرکتو بعضیهاشونو لایک نمیکنم به این دلیله که برا من لود نمیشه.... نمیدونم چرا... اما برای بقیه ها لود میشه...منم تا چیزی رو نبینم یا متنی رو نخونم لایک نمیکنم.. گفتم که در جریان باشی
1392/05/31 - 02:44این قدر همه رو لایک می کنی که اونا به چشم نمیاد
ایراد نداره ممنون
در چهاردهم آذرماه سال 1329 در یکی از محروم ترین نقاط شهرستان قزوین در خیابان سعدی و در یک خانواده مذهبی که آتش عشق به امام حسین (ع) و اهل بیت از آن زبانه می کشید، کودکی به دنیا آمد که بعدها باعث افتخار هر ایرانی بود. نام او را به یاد علمدار کربلا، عباس نهادند.
خیابان سعدی هرگز او را فراموش نمی کند
در چهاردهم آذرماه سال 1329 در یکی از محروم ترین نقاط شهرستان قزوین در خیابان سعدی و در یک خانواده مذهبی که آتش عشق به امام حسین (ع) و اهل بیت از آن زبانه می کشید، کودکی به دنیا آمد که بعدها باعث افتخار هر ایرانی بود. نام او را به یاد علمدار کربلا، عباس نهادند.
عاشق امام حسین (ع)
مرحوم "حاج اسماعیل بابایی" پدر بزگوار عباس را همگان به عنوان تعزیه گردان می شناختند که سال های زیادی از عمر خود را صرف خدمت به امام حسین و این همایش بزرگ مذهبی کرده بود. صحن حیاط خانه اش منزلگاه دوستداران حسین (ع) بود. دوران طفولیت عباس در این فضا آغاز شده بود. او از همان زمان کودکی از پدر آن چه را که باید بیاموزد و سرلوحه قرار دهد، آموخت. از همان کودکی نقش هایی را در تعزیه به عهده گرفت تا از همان موقع معلوم باشد که عباس چقدر عاشق اهل بیت است.
سال ها یکی پس از دیگری گذشت. اینک عباس، دوران تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان دهخدا سپری می کند و دوران متوسطه خود را نیز در دبیرستان نظام با موفقیت به پایان می رساند.
پس از اخذ دیپلم، با شرکت در کنکور سراسری در رشته پزشکی پذیرفته می شود ولی به دلیل این که به خلبانی علاقه وافری داشت، از آن انصراف داده و در سال 1348 وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی می شود. همانند دیگر خلبانان نیروی هوایی پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز، جهت تکمیل فن خلبانی و گذراندن دوره پیشرفته، به کشور ایالات متحده آمریکا اعزام می شود.
آمریکا هم عباس را عوض نکرد
کشور آمریکا با تمام زرق و برقش، نتوانست عباس را به خود جلب کند و عباس همان عباسی بود که در هنگام گذراندان دوره مقدماتی، به دلیل این که آسایگاهش در طبقه دوم روبه روی آسایگاه دختران بود، تقاضای انتقال به طبقه اول کرده بود.
او همچنان بر عقاید دینی و مذهبی خود پای بند بود. برای این که چشمش به عکس های خواننده زن آمریکایی که هم اتاقی اش (در آن زمان تمام دانشجویان خلبانی باید برای مدت حداقل دو ماه با یک دانشجوی آمریکایی هم اتاق می شدند تا در پیشرفت زبان به آنها کمک شود) به دیوار زده بود نیفتد، با توافق همدیگر اتاق را به وسیله یک پارچه، به دو قسمت تقسیم کرده بود.
در آمریکا از خوردن نوشابه "پپسی" خودداری می کرد و به دوستان می گفت که صاحب کارخانه این نوشابه یک اسرائیلی است و مراجع تقلید، ما را از خوردن آن منع کرده اند.
عباس مهارت بالایی در بازی والیبال داشت. روزی درحالی که نظاره گر بازی سربازان آمریکایی بود، مشکلی را مشاهده کرد و به یکی از سربازان توصیه کرد "اگر به این شکل بازی کنی بهتر است" ولی آن سرباز به او توهین کرد که شما ...
عباس نه تنها ناراحت نشد، بلکه رو به او کرد و گفتک
- حاضرم با شما مسابقه بدهم. تیم شما کامل در یک طرف و من به تنهایی در طرف دیگر.
مسابقه آغاز شد و تمامی دانشجویان ایرانی که از این کار عباس به وجد آمده بودند، شروع به تشویق عباس نمودند و در میان تعجب حاضران، عباس یکی پس از دیگری امتیازات لازم را به دست می آورد. در بین سربازان آمریکایی که از شدت عصبانیت قادر به بازی نبودند، اختلاف افتاده بود و در نهایت عباس به تنهایی تیم آنها را برد.
در این هنگام فرمانده پایگاه که یک سرهنگ آمریکایی بود و از دور نظاره گر این بازی بود، جلو آمد و دست بر روی شانه عباس می گذارد و می گوید:
- از امروز به بعد تو کاپیتان تیم دانشگاه هستی.
و چندی بعد این تیم با هدایت عباس، قهرمان دانشگاه های هوایی می شود.
در نهایت دوره خلبانی عباس در آمریکا تمام شد ولی به دلیلی، به عباس گواهینامه خلبانی داده نمی شد. هم اتاقی آمریکایی عباس در گزارشی به فرماندهی، او را این گونه توصیف کرده بود:
- فردی منزوی است و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از نوع رفتارش بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی و شدیدا به فرهنگ و سنن ایرانی پای بند است. به هرحال او شخصی غیر نرمال است. در گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند. (که منظور همان نماز خواندن عباس بود.)
مهناز جیگرتوووووووووووو
عزیزم شوخی کردم فداتشم شما هم تو قلب ما جا داری خانوم طلا
قربونت برم عروس خانم
1392/05/16 - 14:14لیلایی آب شدی چرا ؟؟؟؟؟ لپات چه سوراخن مثه پرسپولیس
1392/05/20 - 18:20یلداااااا توهین نداریم..با احترام برخورد کن با پرسپولیسم
1392/05/20 - 18:27بر ب ب
1392/05/21 - 05:52من متوجه نمیشم زیاد شنیدم این حرف و ولی نپرسیدم یعنی چی ولی محض اطمینان خودتی
1392/05/21 - 20:39یلدا خب بهم گفت عروس خانوم خخخخخ
1392/05/26 - 10:52پس به افتخار عروس خانوم گل
1392/05/26 - 11:10مائده تو چ حساس شدی؟؟ فک نکنم منظورش این بوده اگه باشه که خودم کلشو میکنم......
1392/05/9 - 04:01اوووووووووووفففففففف شدید عصبی شدیا....
1392/05/9 - 04:05بودم عزیزم فقط رو نمیکنممنظورش این نبود خودش گفت...خب غیرتی شدم چیکارکنم؟؟؟؟
1392/05/9 - 04:17ههههههه راستش من طنز برداشت کردم
اونطوری که تو برداشت کردی من اصن تو فکرشم نرفتم
نمیدونم حالا واقعا منظورش طنز بوده یا توهین؟؟؟ دیگه خودش میدونه و وجدانش، اگه توهین باشه با برخورد جدی من روبرو خواهد شد
نه بابا گفت منظوری نداره....
چراااا من جنبه منفی میگیرم؟؟؟
دلم میخواد الان خودمو خفه کنم با اینهمه بدبینی بی مورد
بیخوددست به خودت بزنی با من طرفی
اونقدرام کله خراب نیستم...فقط در حد ی گوشمالی که پرورو نشه
1392/05/9 - 05:00وای خداییییییییییییییییییییی من چخبر بوده اینجا خوب شد پست و گذاشتم و رفتما.... )
1392/05/11 - 03:21خبری نبوده
1392/05/11 - 03:26هر خبری هم بوده ب شما مربوط نمیبوده
1392/05/11 - 04:01آخ حواسم نبود برق اتاقم خاموشه.... میدونستم ظریب هوشیت بالا دیگه اصلاح نکردم
1392/05/9 - 02:11آورین
1392/05/9 - 02:17ضمننا... ظریب نه مجید جان ضریب
1392/05/9 - 02:19توهم هی بگرد دنبال غلط املایی.... حالا من ی چی گفتم توچرا جدی گرفتی که از ضریب هوشی بالایی برخورداری.... اگه اینطوریه آورین نه آفرین...
1392/05/9 - 02:27میدونم جوجو..اینو از طرف طغرل گفتم.هه هه
1392/05/9 - 02:32من برق اتاقم خاموشه میترسم باز بد بنویسم غلظ املایی واسم پیدا کنی
بعدشم بم نگو مجید جان بنده اسم دارم
بله بله. پوزش..ای کاش مینوشتی تا صبح غلط میگرفتم..اذیتت میکردم
1392/05/9 - 02:44اونم تو شبی که اصن اعصاب ندارم ....
1392/05/9 - 02:50اوه اوه دیگه بهتر...بیخیال شوخی کردم.ممنون که وقت گذاشتی..وقت بخیر
1392/05/9 - 02:53لحظاتت قشنگ
1392/05/9 - 02:58تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.
شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...
همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم.
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید.
نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که
مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار
دارد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری
دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید
به خیریه شما کمک کنم؟
باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟
جناب آقای دکتر احمدی نژاد، محرم ترین رئیس جمهور دنیا
سلام. خسته نباشید
به شهر ما خوش آمدید
من دختری هستم 27 ساله [این قسمتها بدلیل محرمانه بودن حذف شد]راستی من خجالتی هستم و اگر غیر از خود شما کسی این نامه را بخواند راضی نیستم. میدانم سرتان شلوغ است و دارید مصوبه استانی تصویب می کنید دستتان درد نکند. حواستان به روستای ما باشد که اصلا جاده ندارد. من صبح ها که میرم مزرعه نیم ساعت طول می کشه اما عصر ها که بر می گردم یک ساعت و ربع.
مشکل من اینها نیست. من روم به دیوار عاشق شدم. می دونی دکتر، بین خودمون بمونه من توی همین شهر کوچیک که قبل از شما ده بود و شما شهرش کردین، بالغ بر 58 خواستگار دارم. مهندس، دکتر، پمپ بنزینی، طلاساز و... ولی خب سعید یه چیز دیگه اس...اگر به کسی بگم تیکه بزرگم گوشمه. بابا همه ش سر زمینه. وقتی هم خونه س سرش تو تلویزیونه داره حریم سلطان می بینه. مامان هم هی داره به سر و صورت خودش ور میره مثل خرم سلطان بشه. میگه بابات تازگیا مشکوک شده. زیاد این سریالو می بینه...
دکتر خلاصه بگم من عاشق شدم و کسی نیس که از من بپرسه چته...من عاشق سعید شدم. او 28 سالشه. بیکاره ولی خیلی خوش قلبه. خیلی هم منو دوست داره. ]این قسمت هم بدلیل برخورداری از اسرار خانوادگی حذف شد]
آقای دکتر من سعید رو میخوام. شما جای برادر من. من به شما پناه آوردم. یه کاری بکنید. تازه بابام میخواد به زور منو بده به پسرِ عمه لیلا که اونم مهندسه.
من جهیزیه ندارم . سعید هم پول نداره و به همین خاطر برای شما نامه نوشتم. اون مدرک تحصیلی میخواد و کار. یه خونه هم می خواد که اگر مسکن مهر بدین بهش که بندازه پشت قباله من خیلی خوب میشه. فکر کن من خواهر خودتم داداش ... حق منو بگیر..
شب ها خواب می بینم که با یه پاترول سفید میآی بالای تپه می ایستی و برای من دست تکون میدی...داداش محمود...مراقب این خواهرت باش.
من تصمیم مو گرفتم؛ یا سعید یا تنباکوی خیس بابا اصغر...
خواهر غریبت... سوگول باجی دربانی. از توابع سفرهای استانی.
نمیدونم چرا همه عاشق سعیدا میشن از بس خوش قلبن و تو دل برو
1392/04/29 - 23:56تو چرا حالا به خودت گرفتی هر گردی که گردو نیس
1392/04/30 - 00:22دل به دل راه داره
1392/04/30 - 00:30کو گوش شنوا
1392/04/27 - 00:29ایمان نوشته های خیلی قشنگی میزاریم هممونم لایک میکنیم اما هیشکی تو مسیر زندگیش حتی یدونه هم رو بکار نمیبره
1392/04/27 - 00:36چون عشق این چیزا سرش نمیشه
گرگ هم ک باشی عاقبت عاشق بره ای خواهی شد
آره آبجی
دادا این متنم راجب عشق نبود راجب طرز برخورد افراد یا اشخاص با هم دیگس
چشم و وجودت فقط عشق گرفتها
خرو کورو کرو لال میشم جلوش
نمیدونم چرا
حالا واقعنی عشقه یا معذرت میخوام هوس یا شهوت
1392/04/27 - 00:51عشقمه
1392/04/27 - 00:52روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم."
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.))
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.))
پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند.))
پدرش گفت: ((ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.))
پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند.)) آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.))
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
پسر آنها یک دست و پا نداشت...
الان به نظر شما زیاد حرف زدم؟تمام حرفای من یه خطم نمیشه اما شما نامه مینویسیولی فکر کنم روده دراز یه چیز دیگه باشه هااااا
1392/04/23 - 01:10ببخشیدا این شمایید که میرید رو اعصاب و ی چیو کش میدی
من اگه نامه مینویسم برای اینکه هر چیز کوچیکی رو باید برات باز کنم تا جا بیفته
واست باید بگه مشکل گیراییم به مشکلات دیگت اضافه شد
چه لذتی داره حرصتو در میارم
1392/04/23 - 01:23حرص چی چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان دارم آب خنک میخورم
میترسم اخرسر که میخوای از اینجا بری، تورو تبدیل به ی آدم نقص دار بکنم
نقص دار؟یعنی چی؟
1392/04/23 - 01:32من آروممممم
فعلا روده و گیراییت که درصد گیراییت بالاتره دچار نقص فنین
آهاااا سعی میکنم رفع اشکال کنم
1392/04/23 - 01:44کمک خواستی خبر بده
1392/04/23 - 01:55نخیر خانم مهندس خودم میتونم
1392/04/23 - 01:57حالا خواستم ی کمکی بکنم هر جور راحتین
1392/04/23 - 02:00در این روزگار، همه حرف خوب می زنند اما آنچه برای دیگران توصیه، نصیحت و سخنرانی می کنند در عمل ناقص اجرا می شود. درست مثل روشنفکری ایرانی، که مثل بعضی چیزهای دیگر در مملکت ما، ناقص متولد شده است؛ مرور رفتار زشتی که به جهت تکرار تبدیل به فرهنگ فردی ما شده است. اما با کنار گذاشتن آنها می توان دنیای جدیدی را برای خود و کائنات ساخت .
۱. هیچکس عقل کل نیست!
در این جهان و بین مخلوقات خداوند، از شما بهتر نیز وجود دارد. بعضی از ما تصور می کنیم خدا فقط ما را با نهایت درایت و تفکر آفریده است. نشانه دانایی؛ اقرار به نادانی و ناتوانی در برابر دانش حقیقی کائنات است. در بارگاه حضرت عشق، آنها که ندانستند، به نادانی خویش اعتراف کردند اما شیطان که فرشته مغرور خداوند بود به تصور دانایی خویش، جاهلانه عمل کرد.
۲. با یک بار دیدن یک نفر، قضاوت نکنیم
یکی از کارهای زشتی که معمولاً ما انجام می دهیم، قضاوت غیر عادلانه درباره افرادی است که شاید فقط یک بار آنها را دیده باشیم! این نهایت ظلم در حق شخصی است که نمی شناسیمش. آن قدر مطمئن قضاوت می کنیم و به شایعات دامن می زنیم! هیچ اشکالی ندارد که در اظهارنظرهایمان درباره سایرین، عجله نکنیم و برای حرمت و آبروی افراد احترام قائل شویم.
۳. کارشناس چند رشته نباشیم
یک اتفاق زشت در کشور ما خود متخصص انگاری خودمان در زمینه های مختلف است. راستی چرا در بیست موضوع متعدد، یک نفر ثابت احساس می کند که خبره است؟ شاید این نیز شهامت بخواهد که وقتی فردی در موضوعی از ما سوالی پرسید، به او بگوییم که «نمی دانم، بلد نیستم، نیاز به تحقیق و مطالعه دارم
۴. مصرف زیاد، نشان شخصیت هست؟
خارج شدن از جاده اعتدال و میانه روی در هر زمینه ای زشت است. خود را اسیر مارک ها و برندها کردن، بسیار زشت است. بعضی از همسران و مادران ما، آن قدر درگیر وسواس تمیزی و مرتب بودن می شوند که فراموش می کنند، روح زندگی خانوادگی شان، در حال مرگ است! درست و به اندازه مصرف کردن را جایگزین بیماری خرید مدل های جدید کنید.
۵. همیشه فقط حق با ماست؟
همه حق دارند در مسیر احقاق حق خود، تلاش کنند. اما زشتی رفتار برخی از ما این است که همواره حق خود می دانیم که در هر مجادله ای، تصور کنیم حق با ماست. برای لحظه ای به موضوع فکر کنید که چند بار جمله «من اشتباه کردم حق با شماست» را شنیده اید؟ زشت است که فردی همیشه حق را برای خویش بداند!
۶. تفریحی، معتاد هیچ چیز نشویم
خیلی از زشتی های جهان شوخی شوخی جدی می شود. تمام سیگاری ها و معتادان هیچ وقت فکر نمی کردند قرار است در مرداب رفتاری گرفتار شوند که خارج شدن از آن انگیزه مردانه و سلیقه زنانه می خواهد. پس حواس مان به رفقای نارفیق و تفریحاتی که مثل از چاله در چاه افتادن است باشد. این نیز رفتار زشتی است که علیرغم دانستن مان، اما به دلایل مختلف به هر پدیده سرگرم کننده معتاد شویم حتی اگر آن چیز ساعت ها تلویزیون نگاه کردن باشد، که بی تردید به ضرر ماست.
۷. فقط منافع خودمان را جدی نگیریم
همه آنها که زباله اتومبیل خود را در خیابان یا در قلب طبیعت رها می کنند باور دارند که منافع شخصی شان مهمتر از منافع جمعی و ملی است. اگر منافع جمعی ما کمی مهمتر از تامین نیازها و خواسته های خودمان بود بسیاری از کارهای زشتی که تاکنون بعضی از ما انجام داده ایم دیگر اجرایی نمی شد، خلاف های رانندگی سرعت ها و سبقت ها را به خاطر بیاورید. بسیاری از حوادث جاده ای به بهانه و دلیل اجابت منافع آنی و فردی افراد است.
۸. به بهانه انجام احکام، اخلاق را فراموش نکنیم
با آن همه خدای کوچک و بزرگی که بیش از ظهور آخرین پیامبر الهی در مکه وجود داشت و سختگیری بزرگان قریش جهت انجام احکام و رفتارهای خاص مورد نظرشان، چه دلیل موجب ایجاد ضرورت بعثت پیامبر اعظم (ص) و نیز پذیرش دین جدید در بین مردم شد؟ حلقه مفقوده بشر در آن زمان و شاید اکنون، مفهوم «اخلاق» است. اخلاق، دلیل بعثت و ارسال رسالت جدید بوده و هست. حال آیا می شود به بهانه اجرای احکام، اخلاق را کنار گذاشت؟
۹. تغییر از دیگران شروع نخواهد شد
با همه اشکالاتی که اطراف ما وجود دارد اما گروهی فکر می کنند برای اصلاح امور باید اتفاقی از بالا رخ دهد. انگار ما خود نمی توانیم مبنای تغییر باشیم. برای برطرف کردن زشتی نباید به سایرین و تلاش از ما بهتران متکی بود. این نیز یک رفتار زشت است که ما گناه همه ضعف ها را به گردن دیگران بیندازیم و نیز جهت تحول، توقع داشته باشیم که دولت مثلاً افسردگی یا ناآرامی روحی و نداشتن برنامه برای شادی و تفریح پایان هفته ما را تغییر دهد.
۱۰. فردای طبیعت را فدای هوس امروزمان نکنیم
گاهی برخی از ما فراموش می کنیم که طبیعت، امانت و هدیه الهی برای همه نسل هاست. اما بعضی افراد باور دارند که حرمت یک دیگ براساس جوشیدن یا نجوشیدن برای ما تعیین می شود. کنار دریا، میان جنگل و حتی در کوچه منتهی به خانه مان، بی توجهی به طبیعت و آلودگی زیست محیطی، نوعی خودکشی و دیگر کشی است.
۱۱. دروغ مصلحتی، با هر منطقی مصلحت نیست
در ادبیات دینی ما بی نمازی، بی حجابی، بی محاسنی و خیلی بدی های دیگر؛ دشمنی با خدا و بدترین گناه، ذکر نشده بلکه دروغ و دروغگویی عنوان شده است. پس به هیچ بهانه ای نمی توان دروغ گفت: دروغ برای هر کسی و به خصوص برای کسی که خود از زشتی دروغ می گوید زشت تر است اما کسی که خود مدعی زشتی دروغ و همچنین گوینده دروغ است در واقع دروغ و دروغگویی را برای دیگران زشت می داند و نه برای خود. چنین فردی با دروغ دیگر سعی می کند دروغ ثابت شده خویش را کتمان کند.
۱۲. اخمو و عصبانی بودن، نشانه وقار نیست!
یک رفتار زشت که به جهت تکرار زیاد، متاسفانه به عادت و فرهنگ فردی ما تبدیل شده؛ خود درگیری مزمن است. همیشه اخمو بودن و با عصبانیت برخورد کردن، ما را از دیگران جدا می کند. اگر مدیر یا بزرگتر یک خانواده هستید، بد نیست که شخصیت خود را از عینک دیگران ببینید. جدی بودن با عصبانی بودن متفاوت است. معمولاً آدم هایی که ایست قلبی یا سکته قلبی می کنند همان هایی هستند که با لبخند قهر کرده اند.
۱۳. کمتر حرف درست بزنیم و بیشتر درست عمل کنیم
در روزگاری که همه حرف خوب می زنند، خوب عمل کردن باید بیش از پیش مورد توجه مان باشد. یکی دیگر از رفتارهای زشت دیگری که می توان آن را کنار گذاشت، کمتر حرف زدن و بیشتر عمل کردن است. توفیق حرف های معلمان و مربیان تربیتی را باید در تربیت فرزندان و خانواده ایشان جستجو کرد. نکته دیگر، اظهارنظر نکردن درباره همه موضوعاتی که «می دانیم» یا «نمی دانیم» است! اولین گام خردمندی؛ تفکر و سکوت است.
در سال های دور زبان به زبان یا به قول معروف سینه به سینه به گوش ما رسیده؛ جوانی ساکن یکی از آبادی های ساکن شهرکرد چهارمحال و بختیاری به قول همشهری هایش از شانس خوبی برخوردار نبوده و به آدمی جنجالی معروف بوده که به هر جا پا می گذاشته، اگر اتفاق یا حادثه ای ناگوار روی می داده، بلافاصله نظرها روی او جلب می شده و اگر هم در آن درگیری تقصیری نداشته از اقبال بدش او را گناهکار دانسته که به طور مثال اگر در فلان دعوا میانجی نمی شد یا شرکت نمی کرد، چنین و چنان نمی شد. جوان بیچاره به خودش هم امر مشتبه شده بود که از شانس خوبی برخوردار نیست.
از قضای روزگار و دست حوادث، جوان بداقبال چنان دلباخته دختری از اهالی آبادی می شود که دست مجنون را از شدت عشق از پشت می بندد. آوازه عاشق شدن جوان در آبادی می پیچد، در حالی که خود دختر هم بی میل نبوده به همسری او درآید، اما سابقه ناخوشایند جوان عاشق موجب می شود خانواده دختر موافق به آن ازدواج نباشند، بلکه عده ای آن وصلت را شوم می دانند.
جوان ناامید می شود، خواستگاری دیگر گوی سبقت از او می رباید. بعد از خواستگاری و موافقت پدر و مادر دختر، بساط جشن برپا می شود. جوان عاشق هم برای دختر آرزوی خوشبختی می کند و چون قادر نبوده از نزدیک تماشاگر جشن عروسی کسی باشد که از جان بیشتر دوستش داشته، ایام حنابندان و جشن و پایکوبی از آبادی خودش دور می شود و به کوه های اطراف پناه می برد.
کوه هایی که آب های برف های زمستان به هم پیوسته تشکیل رودخانه ای بزرگ می دهد. جوان عاشق که دستش از همه چیز کوتاه شده برای تسکین دل عاشقش از دشت و دمن و کوه صحرا دسته گل زیبایی می چیند. از آنجا که می داند رودخانه از روبه روی خانه عروس عبور می کند. دسته گل را به آب می اندازد که شاید نگاه عروس به آن بیفتد.
روبه روی خانه دختربچه ها و پسران خردسال مشغول بازی هستند. تا نگاهشان به دسته گل می افتد هر یک برای گرفتن گل از دیگری سبقت می گیرند. دختر،خواهر عروس برای گرفتن دسته گل خودش را به رودخانه می زند. گرداب او را در خودش غرق می کند. دخترک از دنیا می رود و عروسی به عزا تبدیل می شود.
جوان عاشق بعد از یکی دو روز به آبادی برمی گردد. روبه روی قهوه خانه ای ماتم زده می نشیند. ماجرا را برایش شرح می دهند که جشن عروسی تبدیل به عزا شد. چرا؟ علت را توضیح می دهند.
جوان عاشق دست پشت دست می زند. آه از نهادش بلند می شود و ماجرا را شرح می دهد که دسته گل را او برای عروس فرستاده بوده و مردم به او می گویند: «پس اون دسته گل را تو به آب داده بودی» .
مصطفی کی خوندی که سریع لایک کردی؟
1392/04/19 - 14:31اولـــــــــــ شــــــــدم
1392/04/19 - 14:33من نمیدونستم ادامه داره اخه من فکر کردم میگه ریشه همه ضرب المثل ها دست گل به اب دادنه
1392/04/19 - 14:37مهن عاشق اول شدنم
خهلی حال میده
عزیزم تو اول شدی اصن کلا خانوما همهجا اولن
1392/04/19 - 14:45اوهوم
1392/04/19 - 15:08و اما مادر زن:
وزیر جنگ، مسئول براندازی نرم، حاکم خانواده ی همسر، مخرج مشترک نظر اعضای خانواده ی همسر که از نفوذی ویژه برخوردار بوده و اگر با سیاست دم او را ببینید همهی مشکلات سهل میشوند و در غیر این صورت زندگی به کامتان تلخ گشته و به این نتیجه خواهید رسید که ازدواج بزرگترین اشتباه یک مرد است!
.
و سر انجام عروس:
موجودیست لطیف و دوست داشتنی که به ناز و کرشمه شهره ی آفاق است، لباسی سپید در بر کرده و به سان فرشته ها میماند، بدی در او جایی ندارد و هر چه بدیست از اعضای خانواده ی اوست، سلاحی مرگبار دارد که مهریه نامند و به اراده ای داماد را از گیتی ساقط کرده و روزگارش سیاه کند.
خب برو دنبالش و ازش بخواه دوباره بت افتخار دوستی بده مطمئنن اونم منتظرته
1392/04/8 - 02:57اگه نزنم حتما میگم
1392/04/8 - 09:16کوفتت بشه یعنی دست بزن داری؟؟؟؟
1392/04/12 - 21:21یک آدم قاطی واسه خودش
1392/04/19 - 00:28پسره ............. نیومده کامنتو گذاشت من یادم رفته بود جالبه متوجه کامنتتم نشدم پلیز توضیح بیشتر
1392/04/19 - 00:31در مورد این بود که من یکی رو همش اذیت میکردم الان قهر کرده
1392/04/19 - 00:35پس حق داشته حقته که زجر بکشی تا یاد بگیری با خانم ها چطور برخورد کنی
1392/04/19 - 00:47به جون خودم آبجی مهناز من اصلا بد صحبت نمیکنم.واسه خودش همینطوری میبره و میدوزه
1392/04/19 - 00:51تی جان قسم که یکی تو راست میگی یکی پینوکیو
1392/04/19 - 00:58بو خدا من نه اهل باغم نه اهل فقط یکم کخ دارم
1392/04/19 - 01:03