یافتن پست: #روزنامه

Morteza
Morteza
این همه پولی که داده بودم روزنامه خریده بودم تا کار پیدا کنم اگر جمع کرده بودم الان برج العربی داشتم
دیدگاه · 1392/04/19 - 04:39 ·
2
Mostafa
Mostafa
۸ سال حبس برای یک کامنت
amir hossein
amir hossein
دختر :شغلت چیه عزیزم؟ پسر :خوانندگی! دختر :وای خدای من چقدر رمانتیک، چی میخونی حالا؟ پسر :صفحه نیازمندی روزنامه کثیر الانتشار
دیدگاه · 1392/04/5 - 19:41 ·
7
Mostafa
Mostafa
سیاوش

تصور کن


تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته!
جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته!
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست!
جواب هم‌صدایی‌ها پلیس ضد شورش نیست!
نه بمب هسته‌ای داره، نه بمب‌افکن نه خمپاره!
دیگه هیچ بچه‌ای پاشو روی مین جا نمی‌زاره!
همه آزاده آزادن، همه بی‌درد بی‌دردن!
تو روزنامه نمی‌خونی، نهنگا خودکشی کردن!

جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت!
بدون ظلم خود کامه بدون وحشت و طاغوت!
جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی!
لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی!

تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه!
اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه!
تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانه‌س!
تمام جنگای دنیا، شدن مشمول آتش‌بس!
کسی آقای عالم نیست، برابر با هم‌اند مردم!
دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونه‌ی گندم!
بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا!
تصور کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رویا!
... ادامه
صوفياجون
صوفياجون
خنده دار
وقتی پدرم روزنامه میخونه روزنامه رو وسط آسمون و زمین تو هوا جلوی صورتش نگه میداره، اعتراف میکنم بچه که بودم یواشکی میرفتم پشت روزنامه طوری که پدرم منو نبینه و با مشت چنان میکوبیدم وسط روزنامه، پاره که میشد هیچ، عینکش می افتاد و بابا کل مطلب رو گم میکرد. کلاً پدرم ۳۰ثانیه هنگ میکرد. بعد یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکرد و حرص میخورد. اما هیچی بهم نمیگفت و من مانند خر کیف میکردم. تا اینکه یه روز پدرم پیش دستی کرد و قبل از من روزنامه رو کشید و با داد گفت: نکن بچـه. منم هول شدم مشت رو کوبیدم تو عینکه بابام. عینک شکست. من ۵ روز تو شوک بودم!!{-7-}
دیدگاه · 1392/02/27 - 22:55 ·
4
ebrahim
ebrahim
یارو تو روزنامه آگهی زده:
روغن مار ۱۰۰ درصد گیاهی
دیدگاه · 1392/02/20 - 01:10 ·
2
Mohammad
Mohammad
ســـــــــــــــلام به همه :)
ebrahim
ebrahim
8
غذايم را تمام مي كردم ، روزنام ه خواندن را تمام مي كردم ، و بيرون مي آمدم در حال ي كه روزنامه را توي دستم لوله كرد ه بودم ،
مي رفتم خانه ، بالا مي رفتم توي اتاقم ، روزنام ه را مي انداختم روي تخت و دست هايم را مي شستم . سينيورا مارگارتي حواس ش را
جمع مي كرد ك ه ببيند ك ي مي آيم و مي روم ، چون همين كه مي رفتم بيرون ، مي آمد و روزنامه را برمي داشت . جرأت نمي كرد خودش
روزنامه را از م ن بخواهد، پس يواشكي مي آمد ورش مي داشت و يواشكي هم قبل از اين كه برگردم ، مي گذاشتش روي تخت . مثل
اين كه از اي ن كنجكاوي بي معني خجالت مي كشيد؛ در واقع او فقط يك چيز م يخواند: آگهي هاي ترحيم .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
7
«. چرا ك ه نه ؟ هر جا كه دوست داريد بنشينيد! ليزا، ب ه آقا بر س »
پشت يكي از آن ميزهاي خوشگل تميز مي نشستم ، ي ك آشپز برمي گشت توي آشپزخانه ، من روزنامه ام را مي خواندم ، به آرامي
غذا مي خوردم ، و ب ه خنده ، جوك گفتن و داستان هاشان در مورد آلتوپاسچيو گوش مي كردم . مجبور مي شدم بينِ دو تا سفارش ،
صبر كنم حتا مثلاً ي ك ربع ، چون پيشخدمت ها نشست ه بودند و داشتند غذا مي خوردند و گپ مي زدند، و آخر كار مي خواستم بگويم
ولي همين وضعيت را دوست «! همين حالا آقا ! آنا ، بدو . آخ ليزا » : و آن ها هم مي گفتند «... سينيورا، يك دانه پرتقال ، لطف اً » كه
داشتم ، شاد بود م.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
5
سعي مي كردم تنهايي پشت يك م يز بنشينم و روزنامه ي صبح يا عصر را باز كن م ، بعد از اول تا آخر بخوانمش (روزنامه را سر
راهم به اداره مي خريدم و تيترهايش را نگاهي مي انداختم ، ولي صبر مي كردم وقتي توي رستوران هستم ، روزنامه را بخوانم ) روزنامه
كاربردهاي زيادي برايم د اشت ! چون وقتي نمي شد ي ك ميز خالي پيدا كرد و مجبور مي شدم پشت يك ميز، كنار چند نفر ديگر
بنشينم ، خودم را غر ق خواندن مي كردم و هيچ كس هم حرفي بهم نمي زد. ولي هميشه مي خواستم يك ميز خالي پيدا كنم و براي
همين هم تا وقتي كه ممكن بود ، سفارش دادن را عقب مي انداختم ، ب ه همين دليل وقتي سر و كله ام توي رستوران پيدا مي شد كه
بيش تر مشتري ها رفته بودند.
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
a75910166da0.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
♥هـــُدا♥
b898_blackandwhitefashion.jpg ♥هـــُدا♥
چه بر سر عشق آمد

که از افسانه ها

رسید

به صفحه ی حوادث روزنامه؟؟؟؟؟
دیدگاه · 1392/02/1 - 20:22 ·
4
♥هـــُدا♥
f70l04qo0dsipnqa2o61.jpg ♥هـــُدا♥
صبح کسی را دیدم در خیابانها صدایش می کردند "فاحشه"


بعد ازظهر کسی را دیدم دختری را عاشق می کرد ...

کمی آن ورتر کسی دیگر را ...


عصر کسی را دیدم با زور بازویش زنش را در خیایان می زد ...


شب دختری را دیدم با نمایش گذاشتن زیباییش


طعمه مردان این شهر بود ...


روزنامه ها را می خواندم


مردم حرف می زنند ...


از دختران فاسد و


پسران بی ناموس ...


در خیابانهای ما حادثه غوغا می کند


قتل و تجاوز ... بی ناموسی ... بی غیرتی ...


هر روز نیازی به خریدن روزنامه حوادث نیست
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/1 - 19:52 ·
4
نگار
نگار
از اینکه امروز مورد توجه هستی خوشحال نباش،

تیتر اول روزنامه‌ی امروز، کاغذ باطله‌ی فردا خواد بود.
دیدگاه · 1392/01/31 - 14:17 ·
5
Mohammad
Mohammad
ســـــــــــــلام به همه :)
♥هـــُدا♥
f47d452fe1506e48d62a4b5b582a27a6.jpg ♥هـــُدا♥
می خواهم بگویم

فقر همه جا سر می كشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ،چیزی را « نداشتن » است ، ولی آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتاب های فروش نرفته ی یك كتابفروشی می نشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد می كند ......
فقر ، كتیبه سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته می شود .....
فقر ، همه جا سر می كشد ........
فقر ، شب را« بی غذا » سر كردن نیست .......
فقر ، روز را « بی اندیشه» سر كردن است ......
... ادامه
♥هـــُدا♥
xnyl7e4osldev2ya27jn.jpg ♥هـــُدا♥
شما که سواد داری لیسانس داری روزنامه خونی
با بزرگون می شینی، حرف می زنی همه چی می دونی شما که کله ت پره معلّم مردم گنگی واسه هر چی که می گن جواب داری در نمی مونی

بگو از چیه که من دلم گرفته؟
... ادامه
parsa
1363091324597683_large.jpg parsa
منشأ انتشار عکس جعلی از احمدی نژاد مشخص شد: سفارت ایران در کویت!
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
بابام هشتاد سالشه همیشه اصرار میکنه که بذارید من از خونه تنهایی برم بیرون مگه زندانی گرفتید؟می خوام برم نون و روزنامه اینا بگیرم…
یه روز بعد از کلی اصرار گفتیم باشه برو ولی مواظب باش…
رفته نونوایی محل به همه ی اونایی که تو صف بودن گفته عجب روزگاری شده، پنج تا دختر دارم پنج تا پسرتو این سن و سال من پیرمرد باید بیام تو صف وایسم نون اونارم من بگیرم….
تا یه مدت هر کس منو تو محل می دید نصیحتم می کرد.
... ادامه
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش
سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی
کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که
عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و
گفت برو درستش کن .پسر هم رفت و بعد از مدتی
عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان
رو کاملاً درست جمع کرده .از او پرسید که نقشه
جهان رو از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس
اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها
درست بشن دنیا هم درست میشه! {-35-}
دیدگاه · 1391/12/18 - 21:47 ·
1
♥هـــُدا♥
thumb_Avazak_ir-Love10780.jpg ♥هـــُدا♥
تیتر روزنامه‌ها

بوی جنگ می‌دهد

من فقط به یک کلام ساده فکر می‌کنم:

دوست دارمت.
دیدگاه · 1391/12/5 - 13:46 ·
صفحات: 4 5 6 7 8

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ