ای لای اجرا با ارکستر ارمنی به رهبری لوریس چکناوریان
اری وفدای بالاد بام آزیزم روژی چوار جاره
آه فدای قامتت شوم عزیزم روزی چهار بار
اری صبح و نیمه رو آزیزم عصر و ایو
اره صبح و ظهر ، بعد از ظهر و غروب
لای لای لای لای که ژوله ی چاو که ژالم
لالا لالا ، زیبای چشم چون آهوی من
اری وفدای مالکه ی آزیزم پای پراوت بام
فدای آن خانه ای که در دامنه ی کوه پراو داری
اری وفدای دو دیده ی شو بی خواد بام
آه فدای دو چشم شب زنده دارت
لای لای لای لای که ژوله ی چاو که ژالم
لالا لالا ، زیبای چشم چون آهوی من
اری امشو چن شوه آزیزم دور له یارانم
آه امشب چندمین شب دوری از یاران است
اری وک باغچه ی بی آو آزیزم تشنه ی وارانم
آه که چون باغچه ی بدون آب ، تشنه ی بارانم
لای لای لای لای که ژوله ی چاو که ژالم
لالا لالا ، زیبای چشم چون آهوی من
#شهرام_ناظری
يه روز پاييزي ... دم دماي غروب
1392/05/5 - 01:19گوشه ي پياده رو اروم تويه خيابونه شلوغ
از دم تابلویی كه روش عكس يه سوپراستاره
قدم ميزنم تا اونجايي كه پاهام حس داره
بيخياله اينكه،فردا چي ميخواد بشه ؟
هرچي هست،بدتر از اينكه نميخواد بشه
از لای هم همه و صدايه راننده تاكسيا
دوتا هدفن تو گوشم ميزارم با صدايه زياد
دارم فكر ميكنم توی دله اين جماعت
پيدا ميشه ، يه زره جاهم برا من
ا ما تو خيابوني كه اين همه ادم دورهشه
هركسي بي تفاوت دنباله كاره خودشه
يكي دنباله اون ميره
يكي ميدوئه پيه اين
يكي خيلي خيلي شاده
يكي خيلي خيلي غمگين
اگه ميخواي كه نديده هات رو ببيني
نيمخواد جايي بري كافيه همين جا بشيني
شايد اولين چيزي كه ديدي و عجيب ني واست
يه زوج كه اومدن خريد عروسی با شن
همه چي اومه همه خوشحال ميخندن
كه دارن پرونده يه اين دوتارم همخوشحال ميبندن
غافل از اينكه يكي داره ته قصشوميبينه
يه جون كه اگه بگيري اين حسشو ميميره
پشت ويترينه مغازه وايستاده با اشك
حلقه ي ازدواج عشقشو ميبينه
هــــــــه
خيلي درد ناكه آره؟
دنيا واسه همه ي ما برنامه داره
همينطور كه تصميم ميگيري دیگه دستيو نگيري
رو برميگردوني كه ديگه اين تصويرونبيني
اونجا يه پيره زنه كه يه بغچه رويهشونشه
برايه بچه ي مريضش كه تويه خونشه
همش استرس اينو داره كه آخره شب
دارو خونه ببنده و پوله دوا جور نشه
نگاه به آقايه سر بزير سمت راست ميكنه
يه طوري انگار، با چماش التماس ميكنه
ولي اون اينقد بي پوله و اوزاش گنده
كه حتي روش نميشه بپرسه جوراب چنده
اما این قصه لبات رو بهم ميدوزه
از اون پدرها كه ميبينيشون دلت ميسوزه
دسته يه بچشو گرفته اورم راه ميره
اطرافو ميبينئو از خجالت اورم داغ ميشه
همينطور كه درگيره آبرو جيبه خاليست فكر
بچه به يه گوشه خيره ميشه وا مي ایسته
ميگه بابا حالا که دستمو گرفتي ميبري
منكه بچه ي خوبيم ، يه دونه بستني ميخري
پدر ارزو ميكنه كه سريع بميره
حاضره جونشو بده و يه بستني بگيره
ميگه عزيزم اونجا كه صفه اصن نيس هيچي
اونا ديونن هوا سرده تو مريض ميشي
بيا بريم خونه مامان منتظرها
ناراحت ميشه اگه نرسيم واسه شام
توكه نميخواي ماماني ناراحت شه ازمون
هردو میدوئن سمته خونه و اشكه چشاشون...
ا ما كنار اون كه داره يه سيب رو گازميزنه
يكي رو پله به گدائی نشسته ساز ميزنه
اينارو ميبينمو ميگم بيچاره خودم
ظاهرا منم بايد يه روز همين كارو كنم
فكر كنم هيچوقت مثه امروز بدبين نبودم
نميدونم چي شد كه درگيره بد بيني شدم
ولی با اينکه این دفه حرفام همه ترش بودن
خدارو شكر بقيه ظاهرا همه خوش بودن...