یافتن پست: #غروب

zoolal
zoolal
مادرم
در نگاهت خستگي معنا نداشت
وسعت پاك تو را دريا نداشت
آه اي جاري‌تر از خورشيد خوب
كاشكي هرگز نمي‌كردي غروب
دیدگاه · 1393/02/26 - 19:55 ·
5
کاپیتـان رستمی
کاپیتـان رستمی
پنجره را باز میکنم طلوع را می بینم و غروب را فراموش میکنم...!

از این که هنوز در قلبم هستی و عشق من ماندی به خود افتخار میکنم@
ıllı YAŁĐA ıllı
IMG_1509.JPG ıllı YAŁĐA ıllı
دلم امروز واسه دوستام تنگ شده {-128-}{-190-}

همیشه فکر می کردم

غم انگیزترین غروب ، غروب زندگیست

ولی تازه فهمیدم هیچ غروبی

غم انگیزتر از دوری دوستانم نیست /....

{-35-}{-35-}{-35-}
bamdad
bamdad
چه پیوستگی غمگینی
جهان هرگز بیدار نبود
برای مهربانی دست‌های ما
و در انزوای خاموشِ باور‌های بیهوده
هرگز چشم‌ها را نگشودیم
برای دیدنِ دوباره ی دنیا..
ما پیش از آفتاب
غروب کرده بودیم
چه ویرانی نفس گیری......
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/19 - 13:36 ·
6
bamdad
C2946037-1399352639590035large.jpg bamdad
شبیه کلاغی که دل از مترسک بریده
به لانه بر میگردم تا
در محیطِ هاشور خوردۀ بی کسی هایم
خـودم را قـانع کنم که
بالاتر از سـیاهی رنگِ تنهایی است
که در امـــتدادِ یأسِ یک غروبِ جمعه
بر چهار دیواریِ نمورِ خیالم، پاشیده است

{-3-}
دیدگاه · 1393/02/19 - 13:35 ·
6
bamdad
bamdad
نگاه کن

غروب که میشود

خاطرات

نبض مرا میگیرند

تو زنده میشوی

و من میمیرم

ای زیباترین حس دنیا

حالا که دوری

خیال و شب و تنهایی و باران

کدام یک مال من؟
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/19 - 13:04 ·
5
zahra
zahra
آیا میدانید این زوج‌های عاشقی که روی ریل قطار و به سمت غروب خورشید قدم می‌زنند

یا تا حالا قطار سوار نشده اند یا اگه سوار شده اند دستشویی نرفته اند

یا اگه دستشویی رفته اند به سیستم دفع فاضلاب قطار دقت نکرده اند؟
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 08:45 ·
1
Majid
akserver.ir_13929698361.jpeg Majid
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم

زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،

با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی

رسید که از هم جدا شدند.


از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،

مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:

من چند روزی است که دنبال کار می گردم،

فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید،

آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟


برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.

به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.

او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه

ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .


سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:

در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا

دیگر او را نبینم.


نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:

من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟


نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:

نه، چیزی لازم ندارم !


هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت،

چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود.

نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.


کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:

مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟


در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور

ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای

کندن نهر معذرت خواست.


وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته

و در حال رفتن است.


کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر،

از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.


نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:10 ·
صوفياجون
صوفياجون
سلووو زیبای بروبچه های بخیر :) :) ساعت: ۷:۴۵ در تاکسی میدان توشیبا :)
2 دیدگاه · 1393/02/14 - 07:51 توسط Mobile ·
6
zoolal
zoolal
سلام بر همه مخصوصا خان داداش گلم ببخشید
شهرزاد
شهرزاد
زمن عبور می کنی
در این غروب واپسین
من گذشته از خودم
فقط نگاه می کنم

مرا شکست می دهی
چو شیشه ام تو همچو سنگ
من شکسته در خودم
فقط نگاه می کنم

مرا تو زخم می زنی
به قلب تو نبوده عشق
منی که عاشقت شدم
فقط نگاه می کنم

به لب نه حرف گفتنی
نه بغض مانده در گلو
منی که خسته از خودم
فقط نگاه می کنم

مرا نگاه می کنی
تویی که هستی منی
من و تمام هستی ام
فقط نگاه می کنم

گذشته ای زمن ولی
از تو نمی تونان گذشت
من و آخرم
فقط نگاه می کنم

دیدگاه · 1393/02/8 - 15:42 ·
9
Morteza
Morteza
@SamanjonjonI @tarane
بی خیال تمام هیاهوی اطراف

بر ساحل زندگی قدم می زنم

بی خیال فکر تو

دنیای خود را نقاشی می کنم

بی خیال تمام آنچه باید باشد

نگین عشق را بر انگشت خود می آویزم

بی خیال همه رفت ها

به داشته های خود دل می بندم

اما

بگذار قدم بزنم...

قدم هایی سرشار از احساس بر ساحل زندگی

این روزها...

غروب عشق برای من

حیات دوباره خورشید

در آنسوی آسمان بودن ها؛ بر ساحل زندگیست!

نسیم دریا بر لبانم می نشیند

با خود می اندیشم

گویا

عشق در همین حوالی ست...

و باز می گویم

شاید

تا غروب عشق

نیمروزی باقی ست...
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/6 - 17:55 ·
14
ParNiyA
36282127706356281880.jpg ParNiyA
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی

غروب، این‌ همه غربت، چرا نمی‌آیی؟

زمین به دور سرم چرخ می‌زند، پس کی

تمام می‌شود این روزهای یلدایی؟

این جمعه هم غروب شد اما نیامدی

ای آخرین سلاله‌ی زهرا نیامدی

اللهم عجل لولیک الفرج
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/5 - 20:23 ·
7
zoolal
zoolal
تنها باشی!
روز تعطیل باشد
غروب باشد
باران هم ببارد
بلاتکلیف ترین آدم دنیا هستی...!
چه غوغایی میشود!!!
دیدگاه · 1393/02/5 - 19:45 ·
5
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
سلاااام....شب بخیر{-181-}
رضا
رضا
@bamy بامداد غروب یک آقایی رو در حال رانندگی دیدم داشت با موبایل هم حرف میزد یه لحظه فکر کردم خودت باشی :)
ıllı YAŁĐA ıllı
7cae415d4d31cd9d052c0f293d578985.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
دیدگاه · 1393/01/27 - 19:10 در طبيعت ·
8
صوفياجون
صوفياجون
سلووووووووووووو منم اوووومدم یووووهوووووووووو {-65-}{-99-}
صوفياجون
صوفياجون
سلوووووو من اووومدم ولی باید زودی برم فردا باید زودی برم سرکار {-21-}{-35-}{-23-}{-43-}
Noosha
12595-d1f812bf5a0e26331393eca285c33d73-org.jpg Noosha
zoolal
zoolal
-اصن روایت داریم که :
.
.
.
.
.
.
.
.
" این صبح شنبه است که غروب های جمعه را غم انگیز میکند"
دیدگاه · 1393/01/17 - 11:32 ·
3
bamdad
bamdad
دستــم را بالا مــی برم

و آسمان را پایین مــی کشـــم

مــی خواهــــــم بزرگــــــی زمین را نشان آسمان دهـــــــم

تا بداند

گمشده ی من

نه در آغــــوش او

که در همین خاک بـــــــی انتهاست

آنقدر از دل تنگـــــی هایـــــــم برایش

خواهــــــم گفت

تا ســـرخ شود....

تا نــــم نــــم بگرید....

آن وقت رهایش مـــی کنــــــــم

و مـــی دانــــــم

کســــــی هــــــرگــــــز نــــــخواهد دانست

غـــــــم آن غروب بارانـــــــی

همه از دلتنگـــی های من بود!!
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/15 - 16:48 ·
6
bamdad
bamdad
من ،

انبوهي از اين بعدازظهرهاي جمعه را

بياد دارم كه در غروب آنها

در خيابان

از تنهايي گريستيم ...

ما نه آواره بوديم، نه غريب،

اما

اين بعدازظهر هاي جمعه پايان و تمامي نداشت!

مي گفتند از كودكي به ما

كه زمان باز نمي گردد،

اما نمي دانم چرا

اين بعد از ظهر هاي جمعه باز مي گشتند!!!
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/8 - 22:20 ·
7
صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ