"خواب هایم ؟
برای تو چه فرقی دارد ؟
تو که آوازی بلد نیستی
و به اشک های من دست نمی زنی
می ترسی ساختگی باشند ؟
می ترسی آثارِبلند باران باشند ؟
با این حال برایت می گویم
خواب هایم پر از شکوفه های آلبالو
گیلاس،
سیب،
گلابی و آواز قناری ست...
بعضی وقت ها هم ساقه های طلایی گندم
که معلوم نیست چطور پر می کشند و
از روی رودخانه می گذرند ...
بعد فقط یک کلبه می بینم
پر از گرمای فراموشی
پر از درک اکنون....
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دوراندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل دردآشنادیوانه است
میروم شایدفراموشت کنم
بافراموشی هم آغوشت کنم
میروم ازرفتن دل شادباش
ازعذاب دیدنم آزادباش
گرچه توتنهاترازمامیروی
آرزودارم ولی عاشق شوی
آرزودارم بفهمی دردرا
تلخی برخوردهای سرد را