گفتم تو فرهاد منی
گفتی تو شیرینی مگر؟
گفتم خرابت می شوم
گفتی تو آبادی مگر؟
گفتم ندادی دل به من
گفتی تو جان دادی مگر؟
گفتم ز کویت می روم
گفتی تو آزادی مگر؟
گفتم فراموشم نکن
گفتی تو در یادی مگر؟!؟!؟
داستان زیبا را بخوانید و در صورت تمایل آن را برای دوستان خود ارسال کنید
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟ شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت :کمی صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!! شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟ آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد و اطلاعات دیگری از شیطان نداریم
همیشه دعاکنید:
چشمانی داشته باشید
که بهترینهارادرآدمهاببینند..
قلبی که خطاکارترینهاراببخشد..
ذهنی که بدیهارافراموش کند..
وروحی که هیچگاه ایمانش بخداراازدست ندهد
رنجشی نیست
آدمها همینند
خوبند ولی فراموش کار
میآیند
می مانند
می روند
مثل مسافران کاروان سرا
مثل ازدحام بی انتهایِ یک خیابان
...
کسی برایِ بودن
نیامده ... نمیآید
آهــــاے בُختر سرزمیــטּ مــטּ
آخ ببخشید باز جنسیتت را فراموش کرבم
آهــــاے پسر سرزمیــטּ مــטּ
معلوم هســـت کجایـے ؟؟
خیلی وقت است که تورا گم کرבه ایم
בیروز داشتـے مرבانه در میــבان میجنگیـבے
امروز בارے توی آرایشگاه ها ابرو برمیـבارے
مو رنگ میکنـے .. בَماغت را سربالا میکنـے
آهــــاے پـــسر ســرزمیــטּ مــטּ
בُختران سر زمیــטּ مــטּ
احتیاج به مرבے دارنـב
که محکم باشـב
آنقدر قوے باشـב که تمام בُنیا در برابرش کم بیاورב
آهاےپسر سرزمیــטּ مــטּ
کمــے آهـــسته بــُرو
به کـــجا چــنیــטּ شتـــاباטּ ؟!