اکبر رستم زاده آپاراتچی قدیمی سینما خاطرات بسیاری از روزهای پرشور سینمای ایران در ذهن دارد.
روزهایی که مردم از هشت صبح در انتظار بلیت می ایستادند تا شاید بتوانند 10 شب به تماشای فیلم دلخواهشان بنشینند و در آن دوره خوردن تنقلات در سینماها رایج بود. او به خاطر دارد، کیمیایی بعد از اکران قیصر گفته است: تخمه ای که در فیلم قیصر فروخته شد با فروش کل سینمای ایران برابر بود.
بسیاری از سینماگران قدیمی اکبر آسیا را می شناسند؛ آپاراتچی قدیمی سینما که روزگاری عشقش نمایش فیلم برای مردم بود و حالا میان انبوه مغازه های ساختمان آلومینیوم در دفتر خدمات فیلمبرداری اش تمام روز خود را سپری می کند. ساختمانی که در گذشته تعداد زیادی از کمپانی های فیلمسازی خارجی در آن جا شعبه داشتند و امروز جای آنها را دفاتر تعمیر دوربین و وسایل برقی گرفته است.
اکبر رستم زاده سال 1348 با آپارات سینما رکس پا به عرصه دنیای آپارات و سینما گذاشت و اندکی بعد به خواست خانواده اش و به دلیل محیط نامناسب اطراف سینما رکس، راهی سینما آسیا شد. می گوید الگویش محمد علی فردین بوده اما علاقه چندانی به تماشای فیلم نداشته و ندارد و با آموختن رشته الکترونیک خود را از مرگ شغلی که در این دوره گریبان آپاراتچی ها را گرفته، نجات داده است. وی از 33 سال کار در سینما آسیا خاطرات فراوانی به خاطر دارد که شنیدن این خاطرات در روز ملی سینما برای علاقمندان خالی از لطف نیست.
آقای رستم زاده چرا کار در سینما و شغل آپارات را انتخاب کردید؟
پدر من آپاراتچی سینما بود و به همین دلیل در سن 6 سالگی برای اولین بار دنیای سینما را تجربه کردم. در آن دوره آپاراتچی ها جایگاه خوبی میان مردم داشتند و من هم به کار با آپارات علاقه داشتم. پدرم با ورود من به سینما مخالف بود و خودش پس از مدتی بنا به دلایلی کار با آپارات را رها کرد اما از آن جایی که من علاقه زیادی برای نمایش فیلم برای مردم داشتم از سال 48 کار با آپارات را شروع کردم و در سینما ماندم.
آپارات ها در آن دوره زغالی بودند و کار با آن ها بسیار سخت و حساس بود. باید تمام مدت مراقب بودیم تا زغال تمام نشود و یا فاصله میان دو شمع زغالی آپارات کم نشود. ساعت کار سینما از 8 صبح تا 11 شب بود و آپاراتچی فرصت کوچکترین استراحتی نداشت. در همان سال ها بود که از آقای فردین که صاحب سینما آسیا بود، خواستم تا اجازه بدهد شیفتی کار کنیم. فردین گفت اگر مشکلی برای نمایش فیلم در سینما ایجاد نشود، اشکالی ندارد.
من و فرد دیگری که تا پیش از آن هر دو پای آپارات می نشستیم ساعت ها را بین خود تقسیم کردیم و به این شکل برای اولین بار شیفت بندی برای آپاراتچی ها ایجاد شد. همین شیفت بندی هم بود که زندگی من را تغییر داد و فرصتی پیدا کردم تا در سال 1355 در رشته الکترومکانیک مدرک فنی و حرفه ای بگیرم و وارد عرصه تعمیر آپارات و تامین تجهیزات برای فیلمبرداری شوم.
اکبر رستم زاده آپاراتچی قدیمی سینما
به همین دلیل محمد علی فردین الگوی شما در زندگی شد؟
فردین بسیار با اخلاق بود. هیچ وقت فراموش نمی کنم در پشت صحنه فیلمی کار می کردیم و تهیه کننده فیلم در خرج برای عوامل پشت صحنه بسیار خسیس بود. روزی فردین که در آن فیلم بازی می کرد از در وارد شد و دید هر سه نفر از ما یک کاسه آبگوشت داریم و با هم مشغول خوردن غذا هستیم. تهیه کننده برای او کباب سفارش داد. فردین اعتراض کرد و گفت یا برای من هم از غذایی که عوامل می خورند، بیاورید و یا برای آن ها هم کباب سفارش دهید. همیشه مردم را دوست داشت و در دوره ای که در سینما "آسیا" کار می کردم کمک های زیادی به من کرد که هیچ وقت فراموش نمی کنم.
گفتید که در آن زمان آپاراتچی ها احترام زیادی بین مردم داشتند. این احترام به چه دلیل شکل گرفته بود؟
مردم علاقه زیادی به سینما داشتند و فکر می کردند کسی که باعث نقش بستن فیلم ها روی پرده سینما می شود، مسلما فرد جالبی است. به همین دلیل وقتی در خیابان راه می رفتیم و کسی می فهمید ما آپاراتچی سینما هستیم شروع می کردند به پرسیدن سوال های مختلف در مورد فیلم ها. همیشه هم به ما اصرار داشتند تا برایشان بلیت تهیه کنیم چرا که باید ساعت ها در صف خرید بلیت می ماندند تا بتوانند یک فیلم تماشا کنند. در آن سال ها فردی به نام نندو از اهالی هندوستان شریک محمد علی فردین بود. به خواست نندو آپارات کوچکی را که خریده بودم شب ها به خانه اش می بردم و برایشان فیلم های هندی جدیدی را که از هندوستان می آورد، نمایش می دادم. فردین و گاهی سینماگران دیگر می آمدند و نندو برایشان فیلم را ترجمه می کرد در همین نمایش خصوصی بود که در مورد اکران کردن فیلم ها در سینماها تصمیم می گرفتند. اما پیش از نمایش نمونه ای مشابه با آن فیلم را در ایران می ساختند و نمایش می دادند بعد از آن فیلم هندی نمایش داده می شد. مردم هم فکر می کردند که سینمای هند از فیلم های ایرانی کپی برداری می کند، غافل از این که برعکس بود.
با توجه به امکانات آن زمان ساخت فیلم در دهه 50 کار دشواری بوده است؟
در آن زمان فیلم ها همه سیاه و سفید بودند و برای فیلمبرداری نیاز به نور فراوان بود. آرک سینمایی به شکل امروزی وجود نداشت. پنج نفر به سختی می توانستند یک آرک را که با زغال نور تولید می کرد، تکان دهند. به همین دلیل بیشتر فیلم ها در روز فیلمبرداری می شد. بسیاری از فیلمسازان مانند عباس کسایی اگر سناریویی داشتند که باید در شب فیلمبرداری می شد به دلیل نبود امکانات در روز آن را می ساختند.
مردم به غیر از خرید بلیت چه درخواست هایی از یک آپاراتچی سینما داشتند؟
آن هایی که عشق فیلم داشتند در آن زمان حاضر بودند پنج تا ده هزار تومان که در آن دوره پول زیادی محسوب می شد و حقوق ما صد تومان بیشتر نبود، پرداخت کنند تا یک متر از نگاتیوهای یک فیلم را که بیشتر مربوط به کلوزآپ های یک بازیگر بود داشته باشند. این نگاتیوها را در آلبوم های جفتی می چسباندند و بسیار گران خرید و فروش می شد.
لطمه ای به فیلم وارد نمی شد؟
بریده شدن چند سانت از یک فیلمی که 24 فریم بود، تاثیری نداشت. تنها یک ایراد داشت مثلا اوایل فیلم سنگام بازیگرانش از جمله راج کاپور در نماهایی از فیلم با صورت های درشت حضور داشتند اما در ادامه با بریدن های بی شمار گویی این بازیگران با دوربین بیگانه می شدند و نمایی از نزدیک به آن ها اختصاص نداشت چرا که بخش های مربوط به این نماها توسط آپاراتچی ها فروخته شده بود.
یک بار فردی به نام عباس پیش من آمد که حاضر بود حقوق 15 روزم را پرداخت کند تا ده ثانیه از فیلم آپاچی را داشته باشد اما من قبول نکردم. آن زمان که سی دی و دی وی دی نبود، مردم دلشان به این فیلم های بریده شده در آلبوم های جفتی خوش بود. بعضی ها هم به من التماس می کردند که آن ها را پیش فردین ببرم تا عکس بگیرند من هم گاهی به عنوان یکی از خویشاوندانم آن ها را به فردین معرفی می کردم تا بتوانند یک عکس بگیرند البته برای این کار پول هم به من می دادند. یک روز فردین به من گفت تو مگر چند تا فامیل داری؟ خندیدم و برایش تعریف کردم و گفتم از این به بعد پولی را که می گیرم تقسیم می کنیم. خندید و حرفی نزد.
پس یک آپاراتچی درآمدهای زیادی داشت. علاوه بر درخواست های خنده دار، درخواست های عجیب هم در میان بود؟
در سال 55 که رشته الکترونیک می خواندم، همکلاسی و دوستی داشتم به نام شاه محمدی که خیلی خوب با الکترونیک آشنا بود و به همین دلیل پیشرفت کرد و رییس شرکت سونی شد. در آن زمان تلویزیون ها همه سیاه و سفید بود و ویدیوهایی تازه به کشور وارد شده بود به نام گراندیک که نمونه ای از آن را برای موزه سینما نگه داشته ام. این ویدیو شبیه به آجر بود. در همان دوره شرکت سونی یک تلویزیون رنگی وارد ایران کرده بود و از آن جایی که فرستنده های ایران تصاویرشان سیاه و سفید بود این تلویزیون قابلیت پخش برنامه های شبکه های ایران را نداشت به همین دلیل از آن ویدیو گراندیک برای نمایش فیلم در این تلویزیون استفاده می شد.
مردم بسیاری با تعجب ساعت ها به تماشای فیلم های آمریکایی از این تلویزیون جلوی مغازه می ایستادند. شاه محمدی به من پیشنهاد داد تا برای فردی که می شناخت در مکانی فیلم نمایش دهم. در آن زمان من که آپارات داشتم برای انجمن هایی چون شرکت نفت فیلم نمایش می دادم و معمولا این فیلم ها را از احمد جورقانیان می گرفتم. در این گونه نمایش ها، به عنوان مثال هزار تومان جهت کرایه فیلم و هزار تومان برای پخش فیلم توسط آپارات دریافت می کردیم. به خواست فردی به نام علی که در فیلم «می خواهم زنده بمانم» دستیار کارگردان ایرج قادری بود، رفتم تا فیلم نمایش دهم. وارد ساختمان که شدم خبری از صندلی و تماشاگر نبود با تعجب و به خواست مرد فیلم «گنج قارون» را نمایش دادم و اجاره بها را گرفتم. روز بعد هم خبری از تماشاگر نبود. روز سوم «قیصر» را نمایش دادم و به او گفتم مگر پول شما اضافه است که فیلم را برای سالن خالی نمایش می دهید. همان روز به من توضیح داد که فیلم ها را با دوربینی سیاه و سفید ضبط می کند و به مشتری هایی که «ویدیو گراندیک» دارند می فروشد.
جالب این که در آن زمان تنقلات زیادی در سینماها فروخته می شد و مسوولان بوفه سینماها حاضر بودند مبلغی به آپاراتچی پرداخت کنند تا وقفه ای در پخش فریم بعدی داشته باشد. در این زمان وارد سینما می شدند و نوشابه و تنقلات می فروختند. بعد از پایان اکران فیلم «قیصر» مسعود کیمیایی می گفت: تخمه ای که موقع اکران فیلم قیصر در سینما شکسته شد به اندازه فروش کل سینمای ایران بود.
اکبر رستم زاده آپاراتچی قدیمی سینما
البته فکر می کنم آپاراتچی ها نگرانی های بسیاری هم داشتند مثل نرسیدن یک حلقه از فیلم درست وسط اکران؟
بله. در آن زمان هم مثل حالا نگاتیو گران بود و برای صرفه جویی راهی را پیدا کرده بودند به نام فیلم بری به این معنی که سینماهایی که در محدوده نزدیک هم بودند با نیم ساعت تفاوت در پخش فیلم هایشان، یک نسخه از فیلم را اکران می کردند به این شکل که سینما کاپری یا همان بهمن اگر سانس 9.30 بود سینما آسیا ساعت 10 و سینما حافظ ساعت 10.30 نمایش فیلمشان را شروع می کردند وقتی پخش حلقه اول در سینما کاپری تمام می شد یک موتورسوار یا چرخی این فیلم را به سینمای دوم می رساند و به همین ترتیب یک کپی فیلم در میان سه سینما تا شب جابه جا می شد.
سه نفر کار فیلم بری را برعهده داشتند؛ یکی سید عزیز بود که در خیابان استخر موتورسازی داشت و کسانی که موتور نداشتند به آن ها موتور اجاره می داد تا فیلم ها را جابه جا کنند و پول کمتری دریافت می کردند. آن هایی هم که موتور داشتند پول بیشتری به دست می آوردند. حسن چرخی کسی بود که پول نداشت موتور تهیه کند و یک چرخ خریده بود و فیلم ها را با آن جا به جا می کرد.
سه سینما فیلم «سنگام» را نمایش می دادند سینمای آسیا و دو سینمای دیگر. یک روز زمستانی که باران تندی می بارید حسن چرخی لیز خورد و حلقه دوم فیلم در جوی آب خیس شد. ما در سینما آسیا حلقه اول را نشان دادیم و حسن چرخی نیامد. مردم سوت می زدند و از حلقه دوم خبری نبود. وقتی فیلم را آورد قابل استفاده نبود و سه سینما برای چند روز تعطیل شدند. از آن زمان به بعد حسن چرخی فیلم بری را رها کرد. البته تا همین اواخر هم فیلم بری وجود داشت. یادم هست که نسخه ای از فیلم «کلاه قرمزی و بچه ننه» به دلیل خراب شدن پخش دیجیتال سینما ملت میان این سینما و حافظ جا به جا می شد. دستگاه های دیجیتال یک مزیت بد دارد. اگر اواسط اکران برق سالن قطع می شود فیلم از ابتدا نمایش داده می شود و نمی توان آن را از جایی که فیلم قطع شده نمایش داد.
این همه علاقه به سینما چرا به یکباره از بین رفت و آپاراتچی ها کم کم فراموش شدند؟
سینما به نظر من شبیه حمام است. در دوران بچگی ما صبح زود به حمام می رفتیم تا یک کمد خالی برای پدرمان نگه داریم تا او به حمام بیاید. اما از زمانی که حمام به خانه مردم راه یافت کسی نیاز به حمام عمومی نداشت. سینما هم با همین مشکل مواجه شد. مردمی که چندین ساعت برای دریافت چند بلیت در صف می ماندند با ظهور سی دی و راه یافتن فیلم به خانه هایشان نیازی به سینما احساس نمی کنند.
چه کسی فکر می کرد که کمپانی های ساخت نگاتیو همه جمع شوند و دیجیتال جایگزین نگاتیو شود. هیچ کس به این نکته فکر نمی کند که اگر نگاتیو نبود هیچ کس چارلی چاپلین را نمی شناخت و بسیاری از فیلم ها در همان سال های اولیه ساخت نابود می شدند چرا که هنوز هم نگاتیو بهترین راه برای ثبت یک فیلم و ماندگار شدن آن است اما در سال های اخیر به دلیل گرانی و کمبود پوزتیو سینماها به ویژه در شهرستان ها رو به تعطیلی هستند و همین مسئله در کنار ورود دیجیتال باعث بیکار شدن بسیاری از آپاراتچی ها شده است.
من هم اگر در دوره نوجوانی به فکر شغل دیگری نبودم شاید الان مثل سیف الله و علی اسقاطی کنار خیابان می مردم و یا دیوانه می شدم. متاسفانه هر چه سانسور بیشتر باشد مردم از سینما دورتر می شوند و توجه شان به ماهواره و فیلم های غیرمجاز بیشتر جلب خواهد شد. در آن دوره فیلم هایی مثل «قیصر» یا «سنگام» را 50 بار و در سانس های مختلف نمایش می دادیم اما در شرایط فعلی نمی توان یک فیلم را بیش از یک بار در سینما نمایش داد چرا که کسی برای تماشای آن در دومین اکران نمی رود.
تخفیف بده ببرم...
1392/06/14 - 02:29جان شما راه نداره همین قدرم تخفیف دادم خیلیه من به دوستایه خودم اینقدر تخفیف نمیدم ولی دیدم مشتریم هستی دارم اینجوری حساب میکنم
یعنی کشته مرده این حرفشونم
حالا شما با ما راه بیا من دوستامم میارم ... من کلی براتون مشتری میارم... اگه ممکنه کارتتونم بدین داشته باشیم..
1392/06/15 - 01:39شما مشتری آوردی من همون موقه یه جنس اشانتیون میدم بهتون اینم کارت بنده پشتشم شماره موبایلم رو نوشتم که اگه نتونستیت با مغازه تماس بگیرید بنده در خدمت هستم
1392/06/15 - 01:43اگه دوستامو آوردم اشانتیون میدینا.... باشه لباس پیش خودتون بمونه من باهاتون تماس میگیرم فقط خواستم مخشو بزنم قصد خرید نداشتم...
1392/06/15 - 02:05اونم همین قصد رو داشت
1392/06/15 - 02:42اصن خیلی دمت گرم از این کار مثبتت خوشم اومد
1392/05/28 - 23:31خدارو شکر با خوشی و خوبی اینم به پایان رسید....
1392/05/29 - 00:16خدا رو شکر
ازت تشکر میکنم
چیه چرا سوت میزنی من با سوت زدنت شاد نمیشم با لبخندت شاد میشم....
1392/06/5 - 13:10ایول داداشم
1392/06/6 - 00:45مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟
شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت
درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد
و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید
با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است
با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
فوق العاده زیبا بود
1392/05/12 - 16:08 توسط Mobileفدات عزیز
1392/05/12 - 16:36چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...
بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
نه خیر شما بگو نامحدود کلاس خودمه و خودم میگم چجور باید تبلیغ کنی
1392/04/26 - 01:13من مسئول تبلیغاتم من تصمیم میگیرم وگرنه استعفا
1392/04/26 - 01:17دستتو بنداز نگهبان خودم راهو بلدم
من خودم میرم من بی کار نمیمونم همچین مسئولی رو هوا میزنن من اون روز رو می بینم که پشیمون شدین از این کار تون
عمـــــــــــــرا بسلامت برو بزا بازیمو بکنم
1392/04/26 - 02:25بازی چی ؟
1392/04/26 - 02:30شما که اخراج شدی دلیلی نمیبینم بدونی
1392/04/26 - 02:32من الان نادم و پشیمانم
1392/04/26 - 02:33هههههههههههه من سریع استخدام کردم خودت که میدونی لیسانس که چ عرض کنم ای خدا فوق لیسانس بیکار ریخته . برو وقتمو نگیر ارباب رجوع زیاد دارم
1392/04/26 - 02:39من دکترا داشتم
1392/04/26 - 02:45هدف شون جلب رضابت مشتری
ترشی / چایی نبات
ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ!
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ.
ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ.
ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ
ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ.
ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.
ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ.
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ!
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ.
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ.
ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ.
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
عالی بود
1392/03/29 - 13:38محمد ی سوال..
تو قبلا ی بار مـــُردی ؟
نمیدونم
مگه چی شده ؟؟؟
آخه این عکسایی که میزاری گفتم لابد توو سفر ِ قبلیت از بهشت گرفته باشی..
1392/01/13 - 00:21اره از کجا فهمیدی ؟؟؟؟
1392/01/13 - 00:22وااااااااااااای روووووووووووووووووووح..
1392/01/13 - 00:26مونا فرار کن اومدم واسه عزرائیل مشتری بگیرم
1392/01/13 - 00:28جدی؟
من داوطلبم..
داوطلبی نیست
همه چی بر طبق نامه عزرائیله
بعله..متاسفانه..ولی از مردن میترسم..
1392/01/13 - 00:38همه که میترسن
ولی ترس کم و زیاد داره
شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکتهای میوه رو توی ماشین مشتریها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیکتر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوههای خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالمترهاشو ببره خونه … میتونست قسمتهای خراب میوهها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچههاش …
هم اسراف نمیشد هم …
هم بچههاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید … دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه … تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان … مادر جان! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه …
پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه … مُو مُستَحق نیستُم!
زن گفت: اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچههات بگیر!
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوههارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه …. پیر شی! الهی خیر بیبینی مادر!
بیا کف دست منو هم ببین
1391/11/15 - 01:54بده جوون کف دستت ببینوم
1391/11/15 - 01:57اینم دستم
1391/11/15 - 02:00ها بختو اقبالت بلنده
عمرت طولانیه
مسافر داری از راه دور
یه پوله گنده داری که تا چند روزه دیگه میرسه بهت......بسه دیگه مشتریام زیاد میشن
شقایق اینایی که گفتی درست باشه جایزه داری پیش من
1391/11/15 - 02:09 خدا درست باشهخدا درست باشه
کاکو شک به دلت راه نده
بررسی ها نشان می دهد که با ارتقای سطح درآمد شهرنشینان، تقاضای آنها برای مصرف شکلات نیز افزایش می یابد بطوری که شهروندان با سطح درآمد بیش از یک میلیون تومان 8 درصد بیش از دیگران شکلات می خورند، اما میزان تقاضای این محصول از سوی ساکنین شهرها با سطح تحصیلاتشان روند مشخصی ندارد چراکه متقاضیان شهرنشین با تحصیلات فوق لیسانس و بالاتر و همچنین دیپلم و فوق دیپلم به ترتیب 7 و 3 درصد بیش از سایرین شکلات می خورند، در حالی در سایر سطوح تحصیلی میزان تقاضا 5 درصدکمتر از دیگران است.
همانطور که انتظار می رود جوانان شهرنشین 15 تا 25 سال، 5 درصد بیش از سایرین شکلات می خورند، اما این روند مصرف با افزایش سن شهروندان کاهش می یابد، همچنین تولید کنندگان این نوع تنقلات شاهد بیشترین تقاضای شکلات درشهر رشت بودند چراکه ساکنان این شهرها 14 درصد بیش از سایرین شکلات مصرف کردند، این در حالی است که میزان تقاضا دراصفهان 9 درصد کمتر از سایر شهرها است.
خیلی جالب بود . به دردم خورد .
1391/11/3 - 16:35قابلی نداشت
1391/11/4 - 06:55وااااااااااااای,,پیتزا,ذرت مکزیکی...پرچرب الان زنگ میزنم پیک برام پیتزابیاره...انوشکاجان سیستمم مشکل پیداکرده گوشیم هم
1391/10/19 - 16:02 توسط Mobileنیما من اینجا حرفه پیتزا... زدم؟؟؟؟؟؟
1391/10/19 - 16:03برای غذاهاباتصویرنظرنمیذاره
جونم....پیتزارسید......
فعلا....
به به....
ما شاالله پیک چه سرعت عملی داره!!!!!!!!ادرسشو بده به ما هم
1391/10/19 - 16:06انوشکاجان:چرامیزنی.بچه که زدن نداره بیااینم دلیلش.
راستی:بفرماپیتزاوسیب زمینی سرخ کرده....به به.....جونم....پرچرب....
نوش جونت
1391/10/19 - 16:09سرکوچه مونه دوستمه مشتریش فقط خودمم...
1391/10/19 - 16:09 توسط Mobileبللللللللللللللللله
1391/10/19 - 16:10با اجازه بزرگترها نه نمیشه . حتی تو پیش بینی قوم مایا هم پایاین دنیا رو آوردن اما نمیشه .
1391/09/21 - 01:35متاسفانه نه..
1391/09/21 - 01:37رضا منم خوندم و البته شنیدم ناسا گفته كه همه سیارات منظومه شمسی در یك راستا قرار میگیره . این اولین باره همچین اتفاقی می افته و بعد مشتری با جاذبه قویش ممكنه زحل رو جذب كنه و خورشید هم عطارد رو.و برق تمامی نقاط زمین به مدت دوروز قطع میشه .. كه برابر شب چله یا همون یلداست.
1391/09/21 - 01:39منم امیدوارم که اتفاقی نیفته...تنها چارش صبره!!! زمان صحت و عدم صحت این ادعا رو اثبات می کنه
1391/09/21 - 01:48نه همه اینا شایعه است اونم یه روز عادی مثل روز های دیگه
فقط می خواستم یک چیزی بگم امیدوارم دوستان ناراحت نشن اینکه منابع خبریشون به فیسبوک و مجلات زرد و سایتهای نامعتبر قرار ندین اکثر ما تحصیلات دانشگاهی داریم خبر هایی رو که میشنویم خوبه که در موردش یکم تحقیق کنیم
در مورد قوم مایا اینکه که بلاخره تا یک تاریخی می تونستن پیش بینی کنن تقویمشون رو حالا تقیویمشون تا این تاریخ هست که دلیل نمیشه دنیا تموم بشه
نسترا داموس هم که کلا قبول ندارم البته دلیل دارم ولی حال تایپ ندارم اگه دوست داشتین دلیلم رو هم میگم
ناسا تو سایتش رفتم خبری نبود
حالا ولی اگه تموم واقعا عالی می شد
با تشکر از مصطفی
1391/09/21 - 02:55
كصااااااافط
1392/06/26 - 08:30خودتی
1392/06/26 - 11:28