Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها

 

یافتن پست: #میرفت

Mostafa
Mostafa
داشتم میرفتم بیرون، مادرم گفت بیا 1چیزی بخور ته دلتو بگیره!گفتم :مادرجان دل ما خیلی وقته گرفته
دیدگاه · 1392/02/2 - 13:03 ·
2
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
بــــخنـב ...

تآ בنیآ به روے خـوבت ڪہ هیچ ...

به روے هفتـ جـבُ و آبآבتم بـخنـבه
شهرزاد
شهرزاد
انسانیت، ساده یا پیچیده!

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ...,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

...
... ادامه
Mohammad
tuiYaE6xe9.jpg Mohammad
.
parsa
parsa
دم اون دوس دخدر پسرای قدیمی گرم......

که نه موبایل داشتن نه اف بی نه هیچیه دیگه

تنها وسیله ی ارتباطشون یه تلفن کارتی بود

و اعتماد بالا که بجای دادنه ۱۰۰تا خطه اعتباری تله خونرو میدادن و

انقد ز میزدن تا عشقشون گوشیو ج بده

دمشون گرم که قراراشون مبداش دم مدرسه بود و مقصدش خونه

دم دخدراش گرم که با یک کیلو اپل مانتو و ابروهای موکتو ناخنای از ته گرفته میرفتن سر قرار

دم پسراش گرم که تو راه واسه عشقشون از چیپس و لواشک و باقالی کم نمیذاشتند

دمشون گرم که تو اوج دعوا با نوشتن یه نومه ی عاشقونه دوباره آشتی میکردند

و عاخر اینکه دمشششششششششون گرم که خیانت نمیکردنو

وفادار بودن
... ادامه
دیدگاه · 1392/01/16 - 21:49 ·
5
hossein
1364198811725024_large.jpg hossein
کودک که بودم ،
وقتی‌ زمین میخوردم ،
مادرم مرا می‌بوسید،
تمام دردهایم از یادم میرفت ...
دیروز زمین خوردم،
دردم نیامد ، اما...
به جایش تمام بوسه‌های مادرم به یادم آمد
... ادامه
adel
adel
عزیزم حتے دیگر نمیخواہِم آرزویت باشم...
آرزو میڪنم
"او"
آرزوے تو باشد
و
آرزوی او...
"دیگرے"...



میدانیدبرای من نفرت انگیزترین کلمه دنیاچیه؟؟؟

دوستت دارم......

میدانیدبرای من یک زمانی قشنگترین کاردنیا چه بود؟؟؟

اینکه همیشه زودتراز اومیرسیدم ودیرتراز او میرفتم همیشه

شاهدآمدن ورفتنش بودم،اما اکنون برایم نفرت انگیزترین

کاردنیاست،چون پاکش میکنم ازمموری زندگی...همین!!؟؟
... ادامه
دیدگاه · 1392/01/6 - 16:09 ·
4
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
کاش میشد...مییومد...میموند...هیچ وقت نمیرفت که الان تو دلم غوغای نبودش باشه{-38-}
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
لبرذ.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
در خیالِ دیگری میرفتـــی و من چه عاشقانه کاسه ی آب پشتت خالی میکردم … .
دیدگاه · 1392/01/5 - 03:57 ·
3
رضا
رضا
اگه شاغل بودم الان خواب بودم چون صبح باید میرفتم سر کار :(
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
دوستم تعریف میکرد هروقت می خواسته بره حموم گوشیشو قفل میکرده

بعد میرفته یک روز که از حموم میاد میبینه خواهر کلاس اول دبستانیش

گوشیرو گرفته جلو نور تا از جای انگشت رو گوشی رمزشو پیدا کنه D:

ما کجااااااا و دهه هشتادی ها کجاااااا !
... ادامه
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
داداشم نوجوون بود میرفت باشگاه کونگ فو و کشتی, منم اون موقه ها بچه بودم

هر وقت که تو باشگاشون یه فن جدید بهشون یاد میدادن میومد تو خونه رو من اجرا میکرد

منم به ازای هر فن پول میگرفتم

یعنی از کوچیکی من با این سختی پول درمیاوردما !
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
امروز بعد از ظهر کلی مهمون برامون اومد یه ون فقط بچه بود{-40-}
یه جا هم که اروم نمیشینن رفتن تو اتاقم همه ی اتاقو به هم ریختن رفتم تو اتاقم وحشت کردم بعد موقع رفتن یکیشون اومد جلو بابام عمو عیدی نمیدی شاخم در اومد اون موقع که بچه بودیم میرفتیم مهمونی تا میخواستن بهمون عیدی بدن مثل افتابپرست از خجالت هزار رنگ میشدیم
دیدگاه · 1392/01/2 - 02:08 ·
5
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
1363820455741836_large.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
شما بودین این غذا از گلوتون میرفت پایین؟؟؟؟
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
اونایی که میگن ما امسال آجیل نمی خریم …
،همونایی هستن که بچه بودیم
قرار میذاشتیم فردای سیزده بدر نریم مدرسه
ولی میرفتن
دیدگاه · 1391/12/21 - 00:26 ·
2
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
مامانم میگه کجا میری؟ میگم فیس بوک.
میگه خجالت بکش الاغ اگه وقتی با شلوارک راه میرفتی میزدم تو گوشت الان بدون پیرهن نمیرفتی.گمشو برو یه پیرهن با شلوار لی رو بپوش برو هر قبرستون که دلت میخواد.
{-7-}
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
امیر-بهمن.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
امیر{-209-} رفت از عکدمی{-162-}
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
والا ما بچه بودیم همش اون خانوم مجری مهربونه بودا خانوم رضایی!میگفت: شما... مام میگفتیم: ما؟میگفت: بعله شما که نزدیک تلویزیون نشستی، یکم برو عقبتر بشین!مام میرفتیم عقب! بعد میگفت: یکم عقبتر!آقا مام تا نزدیکیهای در ورودی میرفتیم عقب که نکنه لج کنه کارتون نشون نده..!یعنی یه همچین اسکولای دوست داشتنی ای بودیم ما..!{-7-}
♥هـــُدا♥
1338791546love_tikpix_org_34.jpg ♥هـــُدا♥
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در

مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر

صحبت کردن با اون … بعد از یک ماه پسرک مرد … وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت

مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد …


دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده … دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد …


میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به

پسرک میداد!
... ادامه
دیدگاه · 1391/12/18 - 22:25 ·
1
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
والا ما بچه بودیم همش اون خانوم مجری مهربونه بودا خانوم رضایی!میگفت: شما… مام میگفتیم: ما؟میگفت: بعله شما که نزدیک تلویزیون نشستی، یکم برو عقبتر بشین!مام میرفتیم عقب! بعد میگفت: یکم عقبتر!آقا مام تا نزدیکیهای در ورودی میرفتیم عقب که نکنه لج کنه کارتون نشون نده..!یعنی یه همچین اسکولای دوست داشتنی ای بودیم ما..!{-7-}
رضا
رضا
این گروه مشکلات کامپیوتری رو راه انداختم هر کسی مشکل داره بیاد سوال بپرسه و بقیه هم استفاده کنن. اما انگار کسی سوالی نداره .
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
قدیما لامپا رو روشن میذاشتیم میرفتیم مسافرت، دزده فک کنه یکی خونه هست، الان هرجوری حساب میکنیم لامپا رو خاموش کنیم و دزد بزنه به صرفه تره!{-7-}
نگار
نگار
شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز
رضا
رضا
بابا بزرگم به مامان گفته رضا باید دکتر میشد . بعد هر روز میرفتم ویزیت میکردم قرصهای رنگارنگ میدادم بهش :) هر 2 روز میره پیش یه دکتر جدید .
صفحات: 12 13 14 15 16

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ