اشكها
در شبي سرد
بي حس حضورت
عاشقانه هايم ته كشيده اند
وقتي نيستي چه بگويم
آرام جان من
لحظه اي درنگ
شايد چشمان نگرانم
دمي به نوازش نگاهت آرام شود
اشكها
امانم را بريده اند
وقتي نيستي
حتي باران هم
حس عاشقي ندارد
يعني تو خود نخواستي كه نيستي
پس سهم دل من چه ميشود
اعتراف ميكنم
هر پيماني كه بي پيمانه باتو بستم
جز حسرت هيچ نشد
نفرين برمن
عاشقتر از آنم كه نفرينت كنم
ولي اشكها
حرف ديگري دارند
شكوفه
... ادامه