یافتن پست: #چشمانش

ebrahim
ebrahim
آن سوي پنجره
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران
اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت
او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود ه يچ تكاني نخورد
و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آنها ساع ت ها با يكديگر
صحبت مي كردند؛ از همسر، خانواده، خانه ، سر بازي يا تعطيلاتشان با هم
حرف مي زدند .
هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مي نشست و تمام
چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد، براي ه م اتاقيش توصيف مي كرد. بيمار
ديگر در مدت اين يك ساعت ، با ش نيدن حال و هواي دنياي بيرون، روحي
تازه مي گرفت.
مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد مي گفت. اين پارك
درياچه زيبايي داشت . مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي كردند و كودكان
با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زيبايي به
آنجا بخشيده بودند و تصويري زي با از شهر در افق دوردست ديده مي شد .
مرد ديگر كه نمي توانست آنها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را
در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي مي كرد.
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺪﺭﯼ ﮐﻪ " ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ " ﺭﺍ
ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻫﺮﮔﺯ
ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ !
دیدگاه · 1392/02/16 - 00:48 ·
2
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
black-and-white-girl-lonelypierot-photography-woman-bw-958c67ba87ed4d10723ab75edb4f8339-h.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
از چشمها میشود خواند عاشق است اما ...
از چشم هیچ کسی نمی شود خواند که عاشقت هست یا نه .... !!!

شاید که او ..
بس که برای نفر قبلی گریه کرده، حالت چشمانش عوض شده!
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/16 - 00:41 ·
2
ebrahim
ebrahim
بهانه فلسفي
محمد صالح زارع پور
در حالي كه دستش را به زير جل د مجله برد و با تمانينه روي صفحه آخر رهايش كرد، نگاهي را كه از روي
صفحه مجله چرخيده بود به تنها عكس اتاقش كه بي تكلف، با يك سوزن، نقش ديوار بود خيره كرد و با
لبخندي از روي ب يميلي، زير لب گفت: احمق!
اين سومين كلمه اي بود كه در اين چند لحظه با خود گفته بود؛ دو كلمه ديگر را هنگام ديدن اطلاعيه صفحه
آخر و در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق م يزد گفته بود: احمقانه است!
شايد به دليل مو هاي پرپشت صورتش، اما مدت ها بود كه نبوسيده بودش.
اندام كامل مردانه، رفتار انتلكتوئل مابانه، و البته موهاي پرپشت صورتش مانع از خواهش كردن او بود . با خود
فكر مي كرد كه: اگر ببرم، بدون خواهش و با اشتياق براي تبريك مرا م يبوسد.
قلمش را برداشت و بدون كمترين اعتنائي به نگاه هاي مضطربانه كاغذ در حالي كه به سمت آن حمله ور
مي شد با خود، و باز هم زير لب گفت: مگر احمقند كه نفهمند فقط براي بردن نوشته ام؟
اولين كلمات داستانش را نوشت: در حال يكه!....
و دوباره زير لب ادامه داد كه: كسي چه مي داند كه چقدر محتاجم!؟
... ادامه
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
بيماري پس از معاينه شدن توسط دكتر درحالي كه در چشمانش اشك جمع شده بود از دكتر پرسيد: دكتر من خيلي مي ترسم آن دنيا چگونه است؟

دكتر به آرامي گفت : نميدانم.. بيمار گفت: چه طور امكان دارد شما يك پزشك هستيد چه طور نمي دانيد؟!

دكتر در كنار در ايستاد و قصد داشت كه در را باز كند..از پشت در صداي پارس سگي شنيده مي شد كه با پنجه هايش در را مي خراشيد..دكتر در را باز كرد و سگ داخل اتاق دويد..

پزشك به بيمار گفت:اين سگ من است او قبلا به اين اتاق نيامده بود..او نمي دانست در اين اتاق چه خبر است..تنها مي دانست كه صاحبش در اينجاست..وقتي در باز شد او بدون ترس به داخل اتاق پريد..

ما نميدانيم كه آن دنيا چگونه است..اما مي دانيم صاحب ما آنجاست.. و همين كافيست!{-35-}
شهرزاد
شهرزاد
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.

اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .

دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد ...
... ادامه
صوفياجون
صوفياجون
: به خاطر کی زنده هستی؟
با اینکه میخواستم با تمام وجودم داد بزنم :#به_خاطرتو،{-190-}{-137-}
بهش گفتم:بخاطر هیچکس
پرسید پس به خاطر چی زنده هستی؟
با اینکه دلم فریاد میزد به خاطر تو،
با یک بغض غمگین گفتم:بخاطر هیچ چیز
ازش پرسیدم:تو بخاطر کی زنده هستی؟
در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زنده است!!!!
دیدگاه · 1392/01/15 - 00:09 ·
2
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب.
در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".
چند لحظه بعد در اتاق باز ودکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند.
دکتر به سمت او می رود.
مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.
دکتر: واقعا متاسفم . ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده.
ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم. چشم چپ رو هم تخلیه کردیم..
باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی, با لوله مخصوص بهش غذا بدی،
روی تخت جابجاش کنی،حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی...
اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...
با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدین این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد. دکتر: هه! شوخی کردم...
زنت همون اولش مرد!!!!!
... ادامه
saeid
saeid
اگر وقتی کسی را در آغوش میگیری
در میان بازوانت میلرزد
اگر لبانش بر لبهایت چون آتش سوزنده است
اگر به سختی نفس میکشد
اگر در چشمانش برق و درخشندگی خاصی میبینی
.
.
.
.
دهنت سرویسه !!! طرف آنفلوانزا داره{-7-}
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
475396_lLD55wgl.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
شالش را باز کرد و دور سرش بست

نگاهی به آینه انداخت و

آرام به صندلی ماشین تکیه داد

شیشه را کاملا پایین کشید و

با چشمان بسته به موسیقی در حال پخش گوش سپرد

... .. .

صدایی از او پرسید: "وقتی چشماتو میبندی یادش میفتی؟"

چشمانش را گشود و به طرف صدا برگشت .. . بعد از اندکی مکث لبخندی زد و پاسخ داد:

"آره! تازه وقتی چشمامو باز میکنم هم یادش میفتم"
... ادامه
دیدگاه · 1391/12/20 - 01:23 ·
♥هـــُدا♥
0.334283001337177131_jazzaab_ir-300x199.jpg ♥هـــُدا♥
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.وقتی که اولاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:” من چقدر باید بپردازم؟”و او به زن چنین گفت: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که(نظرات)
... ادامه
♥هـــُدا♥
Ghadr_Shenasi-300x177.jpg ♥هـــُدا♥
شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بستری بود. بیشتر وقت ها در کما بود و گاهی چشمانش را باز می کرد و کمی هوشیار می شد. اما در تمام این مدت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.
یک روزکه او دوباره هوشیاری اش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک تر بیاید.
مریم صندلی اش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صدای او را بشنود… شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگی گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگی در کنارم بوده ای.
وقتی که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودی. وقتی که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودی. وقتی خانه مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودی. الان هم که سلامتی ام به خطر افتاده باز تو مثل همیشه در کنارم هستی.
«می دونی چی می خوام بگم؟» مریم در حالی که لبخندی بر لب داشت، گفت: «چی می خوای بگی عزیزم؟»
شوهر مریم گفت: «فکر می کنم وجود تو برای من بدشانسی میاره!» در حالی که چشم های مریم از تعجب گرد شده بود شوهرش زد زیر خنده و گفت: «باور کردی نه؟»
... ادامه
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
داستان واقعی...

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
... ادامه
Mohammad
Mohammad
اشک هاي مادر , ...مرواريد شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته اند آب مرواريد!
حرف ها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد
دستانش را نوازش مي کنم
داستاني دارد دستانش
... ادامه
♥هـــُدا♥
faramo0sh_khaham_kard.jpg ♥هـــُدا♥
من نمیخواهم مثل همه زنهای اینجا

دل خوش باشم به داشتن کسی که...

درکوچه پس کوچه های شهردست دیگری را میفشارد...

وشب که به خانه می آید...

خسته است وکنج اتاق خواب درحال استراحت...پیامک میزند به او...

من میخواهم دختری باشم از عصریخبندان...

که به جای مردمک...

دوتکه یخ الماسی در چشمانش گذاشته است...
... ادامه
دیدگاه · 1391/12/5 - 13:07 ·
نگار
نگار
شهريار خدایا کمکم کن تا عاشقانه ترین نگاهها را در چشمانش بریزم ُ خدایا کمکم کن تا در بعد عشق او بهترین و شیرین ترین باشم ُبه من کمک کن تا سرودن عشق را به هنگام طلوع آفتاب هر بام بر لبانش جاری سازم و راز عشق را در گوشش سر دهم ُ خداوندا او را نگه دار من به عشق او زنده ام ....
Majid
يه دنيا دلم گرفته.jpg Majid
قند خون مادر بالاست ولی دلش اما همیشه شور می زند برای ما …
اشکهای مادر مروارید شده است در صدف چشمانش ، دکترها اسمش را گذاشته اند آب مروارید !
حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد !
دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش …
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/25 - 16:26 ·
1
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
هنوز هم هستند دخترانی كه


تنشان بوی محبت خالص می دهد . . .

بكرند . . .

نابند . . .

احساساتشان دست نخورده است ،

لمس نشده اند ،

باور نكرده اند ،

تحقیر نشده اند ،

كمیاب اند ! پاك اند !

روزی كه قرار می شود


كنار گوش كودكی لالایی بخوانند ،


شرمشان از نام " مادر " نمی شود !

و زیر آغوش همسرشان ،


چشمانشان را نخواهند بست كه


با رویای دیگری سر كنند . . .
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/25 - 01:19 ·
شهرزاد
شهرزاد
شرط عشق!

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود نالید . بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید . موعد عروسی فرا رسید . زن نگران صورت خود ،كه آبله آنرا از شكل انداخته بود و شوهر هم كه كور شده بود. مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر كه شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج ، زن از دنیا رفت ، مرد عصایش را كنار گذاشت و چشمانش را گشود .همه تعجب كردند.
مرد گفت : "من كاری جز شرط را به جا نیاوردم."
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
سـکوت مـی کـنم
و بـه چشـمانم اجـازه می دهم
تا فـریـاد بزننـد
و تـو مجـبور می شـوی
گـوش هـایـت را محـکم بـگیـری !
تـا فـریـادِ احـسـاسِ مـن
پرده ی "وجدانت"را پاره نکند ....!{-58-}
شهريار
شهريار
دختری از پسری پرسيد : آيا من نيز چون ماه زيبايم ؟
پسر گفت : نه ، نيستي
دختر با نگاهي مضطرب پرسيد : آيا حاضري تکه اي از قلبت را تا ابد به من بدهي ؟
پسر خندید و گفت : نه نمیدم
دختر با گريه پرسيد : آيا در هنگام جدايي گريه خواهي کرد ؟
پسر دوباره گفت : نه ، نميکنم
دختر با دلي شکسته از جا بلند شد در حالي که قطره هاي الماس اشک چشمانش را نوازش ميکرد ،
پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خيره شد و گفت :
تو به انداره ي ماه زيبا نيستي بلکه بسيار زيباتر از آن هستي
من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه اي کوچک از آن را
و اگر از من جدا شوي من گريه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد. {-35-}
...
...
داستان عاشقانه



پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/4 - 21:23 ·
3
♥ یلدا♥
♥ یلدا♥
آنکه بین من و تو شام جدایی آورد ، می کنم نفرینش ، یا الهی ، بکنش چون من زار ، پیش معشوقش خار ، هر دو چشمانش تار ، تا بداند چه به من می گذرد ، از غم دوری آن چشم
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/4 - 08:21 ·
2
رضا
رضا
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود/ آن دم که چشمانش مرا از عمق چشمانم ربود - دکتر افشین یدالهی
صفحات: 1 2 3 4 5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ