آنکه بین من و تو شام جدایی آورد ، می کنم نفرینش ، یا الهی ، بکنش چون من زار ، پیش معشوقش خار ، هر دو چشمانش تار ، تا بداند چه به من می گذرد ، از غم دوری آن چشم عزیز
پسره از پدرش پرسیده:بابا! اگه یه نفر که خیلی دوستش داری یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟
پدر جواب داد: باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!
پرسید: اگه روم نشه بهش بگم چی؟...
جواب داد: خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش.
صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که روش نوشته بود بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!
پدر اشک در چشمانش جمع شد و روی کاغذ نوشت گه خوریش به تو نیومده .
باران میبارید....
از درز کفش های کهنه کودکی سردی باران را....
وقتی که از کنار نانوایی رد میشد....
از نگاه ناتوان برای خرید نان داغ،عشق را دیدم که درچشمانش به مروارید شبیه تربود!!!
خدایا،به آسمانت چیزی بگو!!!
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
بنیامین نتانیاهو در مصاحبه ای با بی بی سی گفت: «من فکر می کنم اگر ایرانی ها آزاد بودند شلوار جین می پوشیدند، به موسیقی غربی گوش می دادند و انتخاباتی آزاد داشتند.»
اولا ما ظهور این پدیده ی جدید در عرصه طنز و مطایبه را به همه طنزنویسان جهان تبریک عرض می کنیم.
ثانیا توجه شما را به گفتگوی یک هموطن خسته از نبود آزادی با نتانیاهو جلب می کنیم:
هموطن: هق هق هق (گریه می کند!)
بنیامین: چی شده عزیزم؟ کی اذیتت کرده؟
هموطن: چی بگم آقا! از کجاش بگم؟ اینا نمیذارن ما آزاد باشیم.
بنیامین: مثلا چیکار می کنن؟ (از جیبش کاغذ و قلم در می آورد)
هموطن: مثلا ما تاکسی نداریم. جلوی شتر وایمیستیم میگیم دربست. هر کی حرف از ماشین بزنه دو سال حبس میخوره.
بنیامین: اوه مای گاد.
هموطن: ما نمی تونیم پیتزا بخوریم! ایرانی ها اصلا نمی دونن پیتزا چی هست. الان خود من حتی نمی دونم پیتزا چیه، ولی دلم میخواد بخورم! اینجا آزادی نیست، پیتزا نیست.
بنیامین (رفته تو حس): خیلی تلخه ...
هموطن: امکان دسترسی به موسیقی غربی تو ایران وجود نداره. ما مجبوریم هر روز 2 ساعت نوار کاستِ امین الله رشیدی رو گوش کنیم.
بنیامین (قطره اشکی از گوشه چشمانش سرازیر می شود)
هموطن: آقای نتانیاهو! من دردم رو به کی بگم؟ ما تو ایران نمی تونیم آووکادو پرورش بدیم.
بنیامین: چرا؟
هموطن: چون آووکادو فقط تو مناطق استوایی به عمل میاد.
بنیامین: خب؟
هموطن: دیگه ظلم از این بیشتر؟
نیامین (منظور را متوجه نمی شود ولی صلاح را در این می بیند که موافقت کند): آهان ... واقعا ... دیگه راهی به جز گزینه نظامی واسه آدم می مونه نه والا ... نه بلا.
هموطن: زن ها تو ایران از هیچ حقی برخوردار نیستن. پوشش غالب زنان تو ایران کارتون یخچاله! کودکان هم وضعیت اسفباری دارن، پسرها تو هفت سالگی از خانواده جدا میشن و تا سی سالگی میرن سربازی و بعدش به قتل می رسن. دخترا هم تا بیست سالگی همینطوری بی دلیل کتک میخورن.
بنیامین: چه کاری از دست من برمیاد؟
هموطن: شما اگه میشه هفته ای یک بار این ظلم هایی که به ما روا میشه رو در قالب مصاحبه تلویزیونی به گوش جهانیان برسون تا همه بفهمن ما کجا زندگی می کنیم!
بنیامین: باشه!
*****************
توضیحات: لازم به ذکر است که هموطن ناراضی نفوذی ستون ما بود.
ادمه نظر اول
#شبی#پسر#کوچکی#یک#برگ#کاغذ#به#مادرش#داد. او با خط بچگانه نوشته بود: صورتحساب: کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار مراقبت از برادر کوچکم ۳ دلار بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت: بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ بابت شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازیهایت، هیچ و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچ است. وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت: #مامان#دوستت_دارم. آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا به طور کامل پرداخت شده! ♥
دختر جوانی بر اثر سانحه ای زیبایی خود را از دست داد. چند ماه بعد، #ناباورانه نامزد وی هم #کور شد. موعد عروسی فرا رسید.مردم می گفتند: چه خوب! #عروس#نازیبا همان بهتر که #شوهرش هم #نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت. مرد #عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را باز کرد. چون او هیچوقت #نابینا نبود... ( نیم کیلو باش ولی مرد باش )
آیا همچین #آدمی وجود داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
#دختری از #پسری پرسید : آیا من نیز چون #ماه زیبایم ؟ پسر گفت : نه ، نیستی دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از #قلبت را تا #ابد به من بدهی ؟ پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام #جدایی گریه خواهی کرد ؟ پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم دختر با دلی #شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس #اشک چشمانش را #نوازش میکرد اما پسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت : تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار #زیباتر از آن هستی من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم #مُرد
میگویند موسیقی حرام است ..
میگویند لبخند کاذب می آورد...
میگویند روح را میخراشد...
بحث نان به جــــــــــــدا...
من خــــــــــدا را در میان نگاه پیر مردی دیدم...
که با لـــــبخند کمانچه میزد...
و چشمانش خیس اشـــــــــک بود...