یافتن پست: #کافه

سید محمد محمدی
chicken-soup-for-the-soul.jpg سید محمد محمدی
داستانی زیبا از کتاب سوپ جوجه برای روح(مجموعه داستان های واقعی روحیه بخش): یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"و اسمیت به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا میخواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: اسمیت پول دارو ها جور شد نگران نباش همه چیز داره درست میشه..." به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه
... ادامه
دیدگاه · 1393/05/5 - 18:24 ·
4
zoolal
zoolal
خدا را چه دیدی؟
شاید یک روز در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها صوت شدند برای گوش های تو!
که روی صندلی رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد شد
بس که خیره ماندی به من...
... ادامه
دیدگاه · 1393/04/13 - 22:14 ·
5
bamdad
bamdad
من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم....

که بهانه ی نزدیک تر نشستمان میشود...

ومن....

رو به روی تو

میتوانم تمام شعرهای نگفته ی دنیا را

یک جا بگویم......
... ادامه
دیدگاه · 1393/04/11 - 23:39 ·
6
zoolal
zoolal
صندلی های خـــالی
و فنجـــان خالی
و من که هنــوز در سکــوت کافه
از تــو لبریـــزم...
دیدگاه · 1393/04/8 - 20:20 ·
9
zoolal
zoolal
از شاملوی عزیز،
بعد از یک فنجان قهوه
به هوایی سرد برمی گردم
در پی رویاهایم …
در پی تو …
احتیاجی به مستی نیست
یک فنجان قهوه هم دیوانه ام می کند
وقتی میزبانم چشمان تو باشد …
یک استکان چای از میان دستانت و یک جرعه غزل از میان چشمانت
دلم آرام ، نگاهت را می خواهد و شهد شیرین کلامت
خسته ام
دوباره باورم میکنی؟
عصرانه ای به طعم همین واژه های تلخ
من تو ، غروب ، و لبخندهای تلخ
تف می کنی تو شعر مرا روی میز و بعد
می ریزد از دهان تو این قطره های تلخ
- —– – —– – —— – —– – —– -

گارسون کمی شکر و تو لبخند می زنی
حالم به هم می خورد از طنزهای تلخ
گفتم هوا چه گرم و سر حرف باز شد
گفتی هزار لعنت بر این هوای تلخ
عادت کرده ام به طعم قهوه
به آد مهای پشت پنجره کافه
دست هایی که می روند
آدم هایی که نمی مانند
به تو
که روبرویم نشسته ای
قهوه ات را به هم می زنی
می نوشی
می روی
یکی به آدم های پشت پنجره ی کافه اضافه می شود…
حالا فهمیده ام که چرا قهوه و کیک را با هم می خورم
قهوه می نوشم برای زندگی تلخم و همراهش کیک برای شیرینی لحظاتی که با تو بودم
اما باز تلخی قهوه بر شیرینی کیک پیروز می شود
لحظات با تو بودن کوتاه بود… خیلی کوتاه…
ولی زندگی تلخم خیلی بلند است … خیلی…
لعنت بر قهوه تلخ سرد شده ام
تو
پاییز
قهوه
اکنون کنارم هست
پاییز
قهوه
اما تو…
روی صندلی همیشگی می نشینم و سفارش میدم : دو فنجون قهوه
هنوز هم با این که نیستی ولی برات سفارش میدم…
خودت نیستی خیالت که هست…
یک فنجان درد دل بدون شکر برای تو آورده ام
بنوش … تا از دهان نیفتاده … بنوش …
آب در هاون کوبیدن است اینکه من شعر بنویسم و تو فال قهوه بگیری
وقتی آخر همه شعرهای من تو می آیی و ته همه فنجان های تو من می روم …
امشب دلم تو را می خواهد
نشسته روبروی صندلی مقابلم
در سکوت سرد این جا
هوا سرد شده …
نه ! نه …
هوای من سرد شده …
حتی گرفتن فنجان قهوه هم ، دردی را دوا نمی کند …
چرا صندلی رو به رو خالی ست ؟
در ته فنجان قهوه ام کفش های توست
فقط نمی دانم می آیی یا می روی …
... ادامه
دیدگاه · 1393/04/8 - 19:19 ·
6
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
فقط یکــیو می خوام که باهاش برم کافه گرامافون …
ربات هم بود…بود!
بی احســاسیش شــرف داره به احساس ِ بعضی ها
دیدگاه · 1393/02/27 - 17:56 ·
5
zahra
zahra
ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﯼ ﮐﺎﻓﻪ ﺗﺮﯾﺎ ﮐﺎﭘﻮﭼﯿﻨﻮ
ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ،
ﭘﺴﺮﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﯾﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺗﺎﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﺵ
ﻭﺭﻓﺖ !
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻠﻨﺠﺎﺭ ﺭﻓﺖ
ﮐﻪ ﮐﺎﻏﺬﻭ
ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ ؛ ﺁﺧﺮ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻻﯼ
ﺩﻓﺘﺮﺵ .
ﺷﺐ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ
ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ
ﺁﻏﺎﺯ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ
ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ? ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ
ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ
ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪ
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﺎ ﺧﻂ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﺷﺪﻩ :
.
.
.
.
.
.
.
ﮐﺎﭘﻮﭼﯿﻨﻮ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻧﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻥ ﺑﺰﻏﺎله
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/17 - 10:57 ·
2
bamdad
bamdad
ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ
ﮐﻨﺞ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ
ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﯾﻢ !
ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ!
... ادامه
دیدگاه · 1392/12/25 - 23:19 ·
5
صوفياجون
AksTubeCom_3cb95c61b2dcfa1661d003b860db7e6039a99861.jpg صوفياجون
bamdad
bamdad
عادت کرده ام
به طعم قهوهـ
به آدمهاے پشت پنجرهـ ے کافـ‌ه...
دستهایے کـ‌ه مے روند ؛
آدمهایے كـ‌ه نمے مانند ...
به تـو
کـ‌ه روبرویـم نشسته اے
قهوه ات را به هم می زنے
مے نوشے
مے روی...
یکے
بـ‌ه آدمها ےپشت پنجره ے کافه
اضافـ‌ه مے شود...!!
... ادامه
دیدگاه · 1392/12/5 - 17:56 ·
2
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
سلام ب همگیتون....همگی خوبید عایا؟{-7-}
bamdad
bamdad
من...
شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم

که بــهانه نزدیک تر نشستن مان می شود


و من

روبه روی تو

می توانم تمام شعر های نگفته دنیا را...

...یک جا بگویم!
... ادامه
...
...
برنامه کافه سؤال داره راجع به آلودگی تهران صحبت میکنه؛این موردش برام جالب بودکه کارشناس برنامه گفت:درتهران عملا دیگه کلاغی وجودنداره..کلاغهاکه دربدترین شرایط آب وهوایی میتوانندزندگی کنندتهران راترک کرده اند""
مجری برنامه درجواب گفت""حال ببینیدماچگونه درتهران دوام آورده ایم!!!""
... ادامه
✔♥Дℓɨ♥✔
✔♥Дℓɨ♥✔
کم کم یاد میگیری ،

نگران نباشی !

یاد میگیری

لبخند بزنی

و بگی خوبم ...

کم کم یاد میگیری

تو کافه قهوه ی تلخ ک ِ میخوری

بگی فرانسه ب دلت نمیشینه

قهوه فقط اسپرسو

کم کم یاد میگیری

فراموش کنی "یک عاشقانه ی آرآم"

کتاب مورد علاقه ی من بود.

و منم کم کم یاد می گیرم

بخاطر تو زندگی نکنم...
... ادامه
...
...
رفتم خیاطی
دادم همه ساسونهای دلم روبشکافه؛
آخه خیلی دلم برات تنگ شده بود..
دیدگاه · 1392/10/23 - 15:39 ·
2
robina
robina
چقدر احمقانه ست....


از یک قهوه ی تلخ انتظار فال شیرین داشتن …



هی کافه چی !
میزهایت را تک نفره کن …
نمیبینی همــــــه تنهاییـــــــــــــــم ؟
... ادامه
دیدگاه · 1392/10/16 - 06:08 ·
3
Noosha
19128481242051271772268814128101273123128.jpg Noosha
پیرمرد به زنش گفت:

بیا یادی از گذشته های دور کنیم

من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم

پیرزن قبول کرد

فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه

ازش پرسید چرا گریه میکنی؟

...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!{-32-}
صفحات: 1 2 3 4 5 6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ