کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!
دست من نیست
دست کودکی هایم است
در آن دوران آنقدر سادگی ها مرا شاد میکردند
که حالا پر رو شده ام ...
نه این پیچیده گی ها شادم میکنند ...
و نه آن سادگی ها ...
دیگر کودک ساده نیستم ...
که ساده شاد شم ...
پیچیده ام نشدم ...
که با این پیچیدگی ها شاد شم
بلاتکلیف مانده ام با این من.....
مرد یعنی بی کس و تنها شدن
مرد یعنی خردشدن ساکت شدن
مرد یعنی زندگی ها در قفس
مرد یعنی بی پناه بی هم نفس
مرد یعنی سالها زجر سکوت
مرد یعنی نون بیار چیزی نگو
مرد یعنی پول بده حرفی نزن
مردیعنی فحش خور هرروز زن
مردیعنی یک تنه درعمق کوه
مرد یعنی غیرت وناموس روح
مرد یعنی ناله ازشب تا سحر
مرد یعنی گشنه ماندن تا ابد
مرد یعنی مردی و مردانگی
مردیعنی کارگری و بیچارگی
مرد یعنی رفتگر در زیر باران
مردیعنی شانه هرچشم گریان
مرد یعنی رهگذر زیر نگاهت
مرد یعنی آن پدر زیر لگامت
مرد یعنی کودکی سیلی مادر
مرد یعنی نوجوانی خشم خواهر
مرد یعنی عشق دراوج نداری
مرد یعنی گریه دراوج جوانی
مرد یعنی شانه ی گریان چشمت
مرد یعنی روزوشب مشتاق مهرت
مرد یعنی پیری و موهای برفی
مرد یعنی بی کسی درسالمندی
مرد یعنی رفتم ای دار و ندارم
مرد یعنی جزتو من چیزی ندارم
مرد یعنی طعنه ی آن خنده هایت
مرد یعنی دفن شدن زیر نگاهت