خیلی چاق بود...
پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا...
تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد...
آن روز معلم با تأخیر وارد کلاس شد...
کلاس غلغله بود.یکی گفت:"خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده."
و شلیک خنده کلاس را پر کرد...
معلم برگشت,
چشمانش پر از اشک بود,
آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند...
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...
... ادامه
اولی رو هنوز دارم.
1393/01/21 - 01:20دومی رو اصلاااا ندارم.
سومی رو روز بروز بیشتر از دیروز دارم.
خوبه
1393/01/21 - 01:24پس نتیجه میگیرم کم کم داری بزرگ میشی
هنوز زیاد بزرگ نشدی...
هاها دهن گلابی
1393/01/21 - 01:31دهن گلابی چیه؟!
1393/01/21 - 01:37یعنی شووخ
1393/01/21 - 01:41
1393/01/21 - 01:42راستی اگه دوست داشتی میتونی دنبالم کنیا
من ناراحت نمیشم...
خخخخخ من دنباله رو کسی نیستم ....فقط ی نفر...
1393/01/21 - 01:46خوبه
1393/01/21 - 01:48بای
نپرسیدی کی؟؟؟؟
1393/01/21 - 01:52مدرسان شریف.
کی؟!!!
مدرسان شریف...
خخخ.بای