مشخصات

موارد دیگر
0$D->usr->favs) ) { ?>
soheil (آفلاين)
638 پست
1732 ديدگاه
2689 امتياز
غمگین
1370-01-04
m - مجرد
اسلام
لیسانس
رفته ام
نمی کشم

دنبال‌کنندگان

(81 کاربر)

آخرین بازدید کنندگان

حس من


برچسب ‌های کاربردی

چت روم نمیدونم
برای ورور به چت روم نمیدونم
کلیک کنید
soheil
soheil
مرا پرسی که چونی بين که چونم خرابم بيخودم مست جنونم

مرا از کاف و نون اورد در دام از ان هيبت دو تا چون کاف و نونم

پريزاده مرا ديوانه کرده است مسلمانان که می داند فسونم

پری را چهره ای چون ارغوانست بنالم که ارغوان را ارغنونم

مگر من خانه ی ماهم چو گردون که چون گردون ز عشقش بی سکونم

غلط گفتم مزاج عشق دارم ز دوران و سکونتها برونم

درون خرقه ی صدرنگ قالب خيال باد شکل ابگونم

چه جای باد و ابست اب برادر که همچون عقل کلی من ذوفنونم

بکش ای عشق کلی جزو خود را که اينجا در کشاکش ها زبونم

ز هجرت می کشم بار جهانی که گويی من جهانی را ستونم

به صورت کمترم از نيم ذره ز روی عشق از عالم فزونم

يکی قطره که هم قطرهست و دريا من اين اشکالها را ازمونم

نمی گويم که من اين گفت عشقست در اين نکته من از لا يعلمونم

که اين قثه هزاران سالگانست چه دانم که من طفل از کنونم

سخن مقلوب می گويم که کرده است جهان بازگونه بازگونم

سخن انگه شنو از من که به جهد ازين گرداب ها جان حرونم

حديث اب و گل جمله شجونست چه يکرنگی کنم چون در شجونم

غلط گفتم که يکرنگم چو خورشيد ولی در ابر اين دنيای دونم

خمش کن خاک ادم را مشوران که اينجا چون پری من در کمونم
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 21:27 ·
3
soheil
soheil
آب حيات عشق را در رگ ما روانه کن


آينه صبوح را ترجمه شبانه کن


اي پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو


جام فلک نماي شو وز دو جهان کرانه کن


اي خردم شکار تو تير زدن شعار تو


شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن


گر عسس خرد تو را منع کند از اين روش


حيله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن


در مثل است کاشقران دور بوند از کرم


ز اشقر مي کرم نگر با همگان فسانه کن


اي که ز لعب اختران مات و پياده گشته اي


اسپ گزين فروز رخ جانب شه دوانه کن


خيز کلاه کژ بنه وز همه دام ها بجه


بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن


خيز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا


مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن


چونک خيال خوب او خانه گرفت در دلت


چون تو خيال گشته اي در دل و عقل خانه کن


هست دو طشت در يکي آتش و آن دگر ز زر


آتش اختيار کن دست در آن ميانه کن


شو چو کليم هين نظر تا نکني به طشت زر


آتش گير در دهان لب وطن زبانه کن


حمله شير ياسه کن کله خصم خاصه کن


جرعه خون خصم را نام مي مغانه کن


کار تو است ساقيا دفع دوي بيا بيا


ده به کفم يگانه اي تفرقه را يگانه کن


شش جهت است اين وطن قبله در او يکي مجو


بي وطني است قبله گه در عدم آشيانه کن


کهنه گر است اين زمان عمر ابد مجو در آن


مرتع عمر خلد را خارج اين زمانه کن


اي تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت


گر نه خري چه که خوري روي به مغز و دانه کن


هست زبان برون در حلقه در چه مي شوي



در بشکن به جان تو سوي روان روانه کن
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 21:26 ·
3
soheil
soheil
چون سلیمان را سراپرده زدند

جمله مرغانش به خدمت آمدند

هم‌زبان و محرم خود یافتند

پیش او یک یک بجان بشتافتند

جمله مرغان ترک کرده چیک چیک

با سلیمان گشته افصح من اخیک

همزبانی خویشی و پیوندی است

مرد با نامحرمان چون بندی است

ای بسا هندو و ترک همزبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگرست

همدلی از همزبانی بهترست

غیرنطق و غیر ایما و سجل

صد هزاران ترجمان خیزد ز دل

جمله مرغان هر یکی اسرار خود

از هنر وز دانش و از کار خود

با سلیمان یک بیک وا می‌نمود

از برای عرضه خود را می‌ستود

از تکبر نه و از هستی خویش

بهر آن تا ره دهد او را به پیش

چون بباید برده را از خواجه‌ای

عرضه دارد از هنر دیباجه‌ای

چونک دارد از خریداریش ننگ

خود کند بیمار و کر و شل و لنگ

نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش

و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش

گفت ای شه یک هنر کان کهترست

باز گویم گفت کوته بهترست

گفت بر گو تا کدامست آن هنر

گفت من آنگه که باشم اوج بر

بنگرم از اوج با چشم یقین

من ببینم آب در قعر زمین

تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ

از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ

ای سلیمان بهر لشگرگاه را

در سفر می‌دار این آگاه را

پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق

در بیابانهای بی آب عمیق
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 21:25 ·
3
soheil
soheil
zahra
ای یار من ای یار من ای یار بی زنهار من

ای هجر تو دلسوز من . ای لطف تو غمخوار من

خوش می روی در جان من چون می کنی درمان من

ای دین من. ای جان من . ای بحر گوهربار من

ای جان من ای جان من. سلطان من سلطان من

در یای بی پایان من. بالاتر ار پندار من

پوشیده چون جان میروی اندر میان جان من

سرو وخرامان منی ای رونق بستان من

هفت آسمان را بر درم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

از لطف تو چون جان شوم وز خویشتن پنهان شوم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

ای جان پیش از جانها. ای کان پیش از کان ها

ای آن پیش از آنها . ای آن من ای آن من

چون میروی بی من مرو . ای جان جان بی تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
soheil
soheil
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
ز نده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟!
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 20:07 ·
5
soheil
soheil
مجید
سن ياريمين قاصيدي ســـن

ايلش سنه چاي دئمـــــــيشم

خيالينـــــــي گؤندريـــــب دي

بس كي من آخ واي دئميشم

آخ گئجه لر ياتماميشــــــام

من سنه لاي ـ لاي دئميشم

سن ياتالي من گؤزومــــه

اولدوزلاري ساي دئميشـم

هركس سنه اولدوز دئيـــه

اؤزوم سنه آي دئــــــميشم

سندن سونرا حيــــــاته من

شيرين ديسه زاي دئميشـم

هر گؤزلدن بير گول آليــب

سن گؤزله پاي دئميشــــــم

سنين گون تك باتمــاغيني

آي باتانا تـــــاي دئمــــــيشم

ايندي يايـــا قـــيش دئييــــرم

سابيق قيشــا ياي دئمــــيشم

گاه تويونو يـــــاده ســـــاليب

من دلي نــاي ـ نــاي دئميشم

سونـرا يئنه ياســــــــه باتيب

آغلاري هاي ـ هاي دئمـيشم

اتك دولـــــو دريــــا كيمــــي

گؤز ياشيما ، چاي دئمـــيشم

عؤمره سورن من قارا گون

آخ دئميشم ، واي دئميشم
دیدگاه · 1393/01/5 - 20:06 ·
8
soheil
soheil
ıllı YAŁĐA ıllı
نه وصلت دیده بودم کاشـکی ای گل نه هـجرانت

که جــانم در جــوانی سوخت ای جـانم به قربانت


تحمـل گفتـی و مـن هـم کـه کـردم سـال ها اما

چـقـدر آخـر تـحـمـل بـلـکه یـادت رفـتـه پـیـمــانـت


تـمنـای وصـالـم نـیـسـت عـشـق من مگیر از مـن

بـه دردت خـو گـرفـتـم نـیـسـتـم در بـنـد درمـانــت


چه شبـهایی که چون سایه خـزیدم پای قـصر تو

بـه امـیـدی که مـهـتـاب رخـت بـیــنـم در ایـوانــت


دل تـنـگـم حـریـف درد و انــدوه فـــراوان نـیـسـت

امــان ای ســنـــگــدل از درد و انـــدوه فــراوانــت
soheil
soheil
حيدربابا ، سنوْن گؤيلوْن شاد اوْلسون
دوْنيا وارکن ، آغزون دوْلى داد اوْلسون
سنَّن گئچن تانيش اوْلسون ، ياد اوْلسون
دينه منيم شاعر اوْغلوم شهريار
بير عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار





(٧٦)
حيدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !
شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زياد باد !
وين قصّه از حديث من و تو به ياد باد !
گو شاعرِ سخنورِ من ، شهريارِ من
عمرى است مانده در غم و دور از ديارِ من
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 20:03 ·
3
soheil
soheil
...
حيدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگينان
نامردلرين بورونلارين اوْغگينان
گديکلرده قوردلارى توت ، بوْغگينان
قوْى قوزولار آيين-شايين اوْتلاسين
قوْيونلارون قويروقلارين قاتلاسين











(٧٥)
مردانِ مرد زايد از چون تو کوهِ نور
نامرد را بگير و بکن زير خاکِ گور
چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور
بگذار برّه هاى تو آسوده تر چرند
وان گلّه هاى فربه تو دُنبه پرورند
دیدگاه · 1393/01/5 - 20:01 ·
3
soheil
soheil
مجید
حيدربابا ، قارلى داغلار آشاندا
گئجه کروان يوْلون آزيب ، چاشاندا
من هارداسام ، تهراندا يا کاشاندا
اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلارى
خيال گليب ، آشيب ، گئچر اوْنلارى



(٦٦)
گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه
شب راه گم کند به سرازيرى ، ‌آن گروه
باشم به هر کجاى ، ز ايرانِ پُرشُکوه
چشمم بيابد اينکه کجا هست کاروان
آيد خيال و سبقت گيرد در آن ميان




(٦٨)
حيدربابا ، گوْل غنچه سى خنداندى
آمما حئيف ، اوْرک غذاسى قاندى
زندگانليق بير قارانليق زينداندى
بو زيندانين دربچه سين آچان يوْخ
بو دارليقدان بيرقورتولوب ، قاچان يوْخ

(٦٨)
خندان شده است غنچة گل از براى دل
ليکن چه سود زان همه ،‌ خون شد غذاى دل
زندانِ زندگى شده ماتم سراى دل
کس نيست تا دريچة اين قلعه وا کند
زين تنگنا گريزد و خود را رها کند
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:59 ·
4
soheil
soheil
حمید
حيدربابا ، دوْنيا يالان دوْنيادى
سليماننان ، نوحدان قالان دوْنيادى
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنيادى
هر کيمسَيه هر نه وئريب ، آليبدى
افلاطوننان بير قورى آد قاليبدى

(٤٩)
دنيا همه دروغ و فسون و فسانه شد
کشتيّ عمر نوح و سليمان روانه شد
ناکام ماند هر که در اين آشيانه شد
بر هر که هر چه داده از او ستانده است
نامى تهى براى فلاطون بمانده است
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:56 ·
4
soheil
soheil
حيدربابا ، شيطان بيزى آزديريب
محبتى اوْرکلردن قازديريب
قره گوْنوْن سرنوشتين يازديريب
ساليب خلقى بير-بيرينن جانينا
باريشيغى بلشديريب قانينا



(١٢)
شيطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ايم
کنده است مهر را ز دل و کور گشته ايم
زين سرنوشتِ تيره چه بى نور گشته ايم
اين خلق را به جان هم انداخته است ديو
خود صلح را نشسته به خون ساخته است ديو
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:55 ·
4
soheil
soheil
حيدربابا ، ايگيت اَمَک ايتيرمز
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بيتيرمز
نامرد اوْلان عؤمرى باشا يئتيرمز
بيزد ، واللاه ، اونوتماريق سيزلرى
گؤرنمسک حلال ائدوْن بيزلرى



(٧)
بر حقِّ مردم است جوانمرد را نظر
جاى فسوس نيست که عمر است در گذر
نامردْ مرد ،‌ عمر به سر مى برد مگر !
در مهر و در وفا ،‌ به خدا ، جاودانه ايم
ما را حلال کن ، که غريب آشيانه ايم
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:55 ·
3
soheil
soheil
حيدربابا ، يوْلوم سنَّن کج اوْلدى
عؤمروْم کئچدى ، گلممه ديم ، گئج اوْلدى
هئچ بيلمه ديم گؤزللروْن نئج اوْلدى
بيلمزيديم دؤنگه لر وار ،‌ دؤنوْم وار
ايتگين ليک وار ، آيريليق وار ، اوْلوْم وار





(٦)
حيدربابا ، ‌ز راه تو کج گشت راه من
عمرم گذشت و ماند به سويت نگاه من
ديگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هيچم نظر بر اين رهِ پر پرپيچ و خم نبود
هيچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:54 ·
3
soheil
soheil
حيدربابا ،‌ سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
دؤرت بير يانون بولاغ اوْلسون باغ اوْلسون !
بيزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دوْنيا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ايتيمدى
دوْنيا بوْيى اوْغولسوزدى ، يئتيمدى



(٥)
حيدربابا ،‌ هميشه سر تو بلند باد
از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد
از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
دنيا همه قضا و قدر ، مرگ ومير شد
اين زال کى ز کُشتنِ فرزند سير شد ؟
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:54 ·
3
soheil
soheil
حيدربابا ، ايلديريملار شاخاندا
سئللر ، سولار ، شاققيلدييوب آخاندا
قيزلار اوْنا صف باغلييوب باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منيم دا بير آديم گلسين ديلوْزه


(١)
حيدربابا چو ابر شَخَد ،‌ غُرّد آسمان
سيلابهاى تُند و خروشان شود روان
صف بسته دختران به تماشايش آن زمان
بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
گاهى رَوَد مگر به زبان تو نام من
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:53 ·
3
soheil
soheil
بنال ای نی که من غم دارم امشب




نه دلسوز و نه همدم دارم امشب







دلم زخم است از دست غم یار




هم از غم چشم مرهم دارم امشب







همه چیزم زیادی میکند، حیف!!!




که یار از این میان کم دارم امشب







چوعصری آمد از در ،گفتم ای دل




همه عیشی فراهم دارم امشب







ندانستم که بوم شام رنگین




به بام روز خرم دارم امشب







برفت و کوره ام در سینه افروخت




ببین آه دمادم دارم امشب







به دل جشن عروسی وعده کردم




ندانستم که ماتم دارم امشب







درآمد یار و گفتم دم گرفتی




دمم رفت و همه غم دارم امشب







به امید اینکه گل تا صبحدم هست




به مژگان اشک شبنم دارم امشب







مگر آبستن عیسی است طبعم




که در دل بار مریم دارم امشب







سر دل کندن از لعل نگارین




عجب نقشی به خاتم دارم امشب







اگر روئین تنی باشم به همت




غمی همتای رستم دارم امشب







غم دل با که گویم شهریارا




که محرومش زمحرم دارم امشب
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:52 ·
3
soheil
soheil
دل و جانيكه دربردم من از تركان قفقازي

به شوخي مي برند از من سيه چشمان شيرازي

من آن پيرم كه شيران را به بازي برنميگيرم

تو آهووش چنان شوخي كه با من ميكني بازي

بيا اين نرد عشق آخري را با خدا بازيم

كه حسن جاودان بردست عشق جاودان بازي

ز آه همدمان باري كدورتها پديد آيد

بيا تا هر دو با آيينه بگذاريم غمازي

غبار فتنه گو برخيز از آن سرچشمه طبعي

كه چون چشم غزالان داند افسون غزل سازي

به ملك ري كه فرسايد روان فخررازيها

چه انصافي رود با ما كه نه فخريم و نه رازي

عروس طبع را گفتم كه سعدي پرده افرازد

تو از هر در كه بازآيي بدين شوخي و طنازي

هر آنكو سركشي داند مبادش سروري اي گل

كه سرو راستين ديدم سزاوار سرافرازي

گر از من زشتئي بيني به زيبائي خود بگذر

تو زلف از هم گشائي به كه ابرو در هم اندازي

به شعر شهريار آن به كه اشك شوق بفشانند

طربناكان تبريزي و شنگولان شيرازي
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:52 ·
3
soheil
soheil
نوشتم اين غزل نغز با سواد دو ديده

كه بلكه رام غزل گردي اي غزال رميده

سياهي شب هجر و اميد صبح سعادت

سپيد كرد مرا ديده تا دميد سپيده

نديده خير جواني غم تو كرد مرا پير

برو كه پير شوي اي جوان خير نديده

به اشك شوق رساندم ترا به اين قد و اكنون

به ديگران رسدت ميوه اي نهال رسيده

ز ماه شرح ملال تو پرسم اي مه بي مهر

شبي كه ماه نمايد ملول و رنگ پريده

بهار من تو هم از بلبلي حكايت من پرس

كه از خزان گلشن خارها به ديده خليده

به گردباد هم از من گرفته آتش شوقي

كه خاك غم به سر افشان به كوه و دشت دويده

هواي پيرهن چاك آن پري است كه ما را

كشد به حلقه ديوانگان جامه دريده

فلك به موي سپيد و تن تكيده مرا خواست

كه دوك و پنبه برازد به زال پشت خميده

خبر ز داغ دل شهريار مي شوي اما

در آن زمان كه ز خاكش هزار لاله دميده
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:51 ·
2
soheil
soheil
ماهم كه هاله اي به رخ از دود آهش است

دائم گرفته چون دل من روي ماهش است

ديگر نگاه، وصف بهاري نمي كند

شرح خزان دل به زبان نگاهش است

ديدم نهان فرشته شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

بگريخته است از لب لعلش شكفتگي

دائم گرفتگي است كه بر روي ماهش است

افتد گذر او به من از دور و گاهگاه

خواب خوشم همين گذر گاهگاهش است

هر چند اشتباه از او نيست ليكن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

اكنون گلي است زرد ولي از وفا هنوز

هر سرخ گل كه در چمن آيد گياهش است

اين برگهاي زرد چمن نامه هاي اوست

وين بادهاي سرد خزان پيك راهش است

در گوشه هاي غم كه كند خلوتي به دل

ياد من و ترانه من تكيه گاهش است

من دلبخواه خويش نجستم ولي خدا

با هر كس آن دهد كه به جان دلبخواهش است

در شهر ما گناه بود عشق و شهريار

زنداني ابد به سزاي گناهش است
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:50 ·
3
soheil
soheil
کسي نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من
هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش
اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:50 ·
3
soheil
soheil
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
از صلای ازلی تا به سکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من
همره همهمه*ی گله و همپای سکوت
همدم زمزمه*ی نای شبانی گل من
دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من
گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه به خونم خط و گه خط امانی گل من
سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من
طرح و تصویر مکانی و به رنگ*آمیزی
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من
شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:49 ·
3
soheil
soheil
طوطی غمین نشسته که قنّاد می رود

شیرین دلش گرفته که فرهاد می رود



چرخد زمان که یاد عزیزان مکن ولی

عمــر عزیز هم مگر از یــاد می رود



سرو و سمن گــرفتــه سرِ ره ز باغبــان

کان سایه بین که از سر شمشاد می رود



ایــن انس و الفتی که بود حاصل حیــات

خود خرمن گلی است که بر باد می رود



روزی بهم رسیدن و روزی جدا شدن

دادی نــرفتــه نــوبــت بیداد مــی رود



بر هر شکنج طرّه اش آویز چشم و دل

این سرو نـاز بین که چه آزاد می رود



نوشادی است و آمد و با عاشقان خود

نوشی چشاند و باز به نوشاد می رود



فریاد عاشقان همه گو در گلو شکن

هرچند کار عشق ز فریاد مـی رود



گرد غمش به اشک فرو شوی، شهریار

وانگــاه شاد بــاش کــه دلشــاد می رود
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/5 - 19:48 ·
3
soheil
04.jpg soheil
@tarane
از زندگانيم گله دارد جوانيم

شرمنده ى جوانى از اين زندگانيم


دارم هواى صحبت ياران رفته را

يارى كن اى اجل كه به ياران رسانيم


پرواى پنج روز جهان كى كنم كه عشق

داده نويد زندگى جاودانيم


چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير

وز دور مژده ى جرس كاروانيم


گوش زمين به ناله ى من نيست آشنا

من طاير شكسته پر آسمانيم


گيرم كه آب و دانه دريغم نداشتند

چون ميكنند با غم بى همزبانيم

اى لاله ى بهار جوانى كه شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانيم


گفتى كه آتشم بنشاني، ولى چه سود

برخاستى كه بر سر آتش نشانيم


شمعم گريست زار به بالين كه شهريار

من نيز چون تو همدم سوز نهانيم
... ادامه
soheil
soheil
متین (میراثدار مجنون)
بی‌وفا حـــــالا که من افتـــــاده‌ام از پــا چرا؟


آمدی،جانــــــــم به قربــــانت ولی حــالا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمــــــدی

سنگدل این زودتـــر می‌خواستی ،حـــالا چرا؟

عمر ما را مهلت امـــروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمـــــان توام ،فردا چرا؟

نازنینا مـــــا به نـــــــــاز تو جـــوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانــــــان ناز کن با ما چرا؟

وه که با این عمــــــــــرهای کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جــــــــواب تلخ سر بالا چرا؟

ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خـــــــــواب آلود من ،لالا چرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان پـــریشان می‌کند

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیــــــــا چرا؟

درخـــــــــزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفـــــــاداری بود ،غوغا چرا؟

شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کـــــــــردی سفر

این سفر راه قیــــــــامت می‌روی ،تنها چرا؟
صفحات: 15 16 17 18 19