خطوط دستهایت مبهمند
می خواهم فال بگیرم
کولی پیر هم نتوانسته گره انگشتانت را بخواند
صاف بایست
بین دو راهی آیینه و تاریکی مانده ای
می خواهی بپیچی به سمت خورشید اما،
باز هم که کج شدی
هلال زیر شستت هم که دنباله ندارد، به تعبیری: عشقت می رود
دل هر آدمی دری دارد…
باید باز کنی در ِ دلت را رویِ لبخند آدمها…
هر کدام از این درها یک کلید بیشتر ندارند…
کلید ِ دل آدم دست خود ِ آدم نیست…
انگاری کلیدها را دم ِ خلقت پخش کرده اند بین آدمها
هر کسی یکی برداشته برای خودش…
بلند شو برو بگرد… بگرد ببین کلید قلب کیست توی دستهایت؟…
ببین کلید قلبت کجاست?
همیشه میگفتم هرگز دستهایت را باز نکن
و تو همیشه میپرسیدی چرا؟
و من همیشه سکوت میکردم
و تو همیشه معنای سکوتم معما بود برایت
ومن همیشه میدانستم که بهتر است سکوت کنم
و تو همیشه اصرار داشتی به جوابش
باشد
قبول
میگویم
آخر
دستهایت را که باز کنی...به هیچ جا بند نیستم...سقوط میکنم...
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: "هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست"!
بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
و چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
وقتی تو موفق میشی من با غرور به دنیا می گویم که "این دوست من است" اما وقتی شکست می خوری من کنارت میمونم و دستهایت را می فشارم و میگویم من دوست تو هستم.
با آرزوی موفقیت صمیمانه عید رو به همه دوستانم تبریک میگم ...