یافتن پست: #آمده

MahnaZ
siKLzj_403.jpg MahnaZ
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل. من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم.
چادرم در مشتش بود که شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم......
دیدگاه · 1392/05/25 - 21:41 ·
6
ıllı YAŁĐA ıllı
lets-play-with-toys.jpg ıllı YAŁĐA ıllı

خـــودتان را محکم بچسبید ...

قـــدر خودتان را بدانید ...

ارزان نـــفروشید خـــودتان را ؛

به لبخندی ، به حرفی ، به نقلی ، به هدیه ای ،

به اندک توجهی ...

بگذارید تلاش کند . بگذارید برای به دست

آوردنتان هـــزار راه را امتحان کند .

بگذارید قـــدرتان را بداند .

بگذارید بـــهایتان را بپردازد . آدمها چیزهای مفت

به دست آمده را مفت هم از دست می دهند !

. {-35-}
Morteza
Morteza
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/24 - 12:05 ·
6
Morteza
Morteza
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/24 - 11:56 ·
4
iman
iman
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود وبه محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود...
... ادامه
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
شیوه های مخ زدن در کشورهای مختلف
فرانسه:
پسر: بن ژور مادام! حقیقتش رو بخواید من از شما خوشم آمده و میخواهم اگر افتخار بدید با هم آشنا شیم!
دختر: با کمال میل موسیو!

ایتالیا:
پسر: خانوم من واقعا شمارو از صمیم قلب دوست دارم و بسیار مایلم که بیشتر با شما آشنا شم!
دختر: من هم از شما خوشم اومده و پیشنهاد شمارو باکمال میل می پذیرم!

انگلیس:
پسر: با عرض سلام خدمت شما خانوم محترم!خانوم من چند وقت هست که از شما خوشم اومده می میخوام اگه مایل باشید باهم باشیم!
دختر: چرا که نه؟ میتونیم در کنار هم باشیم!

ایران:
پسر: پیـــــ­ـــــس ... پیس پیس ...پــــــــــــــ­ـــــــــی ـــــــــــــــ­ـس ... پیییییییییس­ ...ســــــــووو­وو ... ســــــــــوووو­ ...ســــــــــــس ... ســــــــــــــ­ــــــــــ ـــــــــــس...
پــــــــِـخخخخخ ... چِــخــــــــــ­ـــــه ...هووووووی با تواما! بیا شماره مو بگیر بزنگ!
دختر: خفه شو! کصافطِ عوضی! مگه خودت خوار و مادر نداری راه افتادی دنبالِ ناموس مردم،بی نامو س!شماره تو میگیرم فقط واسه اینکه شرتو زود کم کنی!ساعت 10 زنگ میزنم ))
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/21 - 21:53 ·
1
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندان که مپرس
دیدگاه · 1392/05/21 - 10:50 ·
2
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
آئین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است ، زلیخا عوض شده است
آن بی وفا کبوتر جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده اما عوض شده است
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/20 - 14:06 ·
2
hadis
hadis
آری از پشت کوه آمده ام... چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت،حرام خورد؟! برای عشق خیانت کرد برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم می گویند: از پشت کوه آمده! ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!
... ادامه
Morteza
Morteza
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»


عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گف
ت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه
... ادامه
...
...
چندیست درکلیسای دلم ناقوس عشق

بصدادرآمده وافسوس کشیشی نیست برای اعتراف به گناه عشق تو ای دخترترسا شعراز:نیماراد{-41-}{-41-}{-41-}{-41-}
LeilA
LeilA
روایت آمده:

هرکس به روح اعتقاد نداشته باشد...

پشتش به یک عمه ی تنومند گرم است!!!

بعله! :|
Mohammad
f8781_ddds.jpg Mohammad
Mohammad
Mohammad
آری از پشت کوه آمده ام...


چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت،حرام خورد؟!

برای عشق خیانت کرد

برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد

برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند

وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم

می گویند: از پشت کوه آمده!

ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم

و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن

گوسفندان از دست گرگ ها باشد،

تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!
... ادامه
...
...
برای دوباره آمدنش دعانکن...شایدوقتی آمدهمانی نباشدکه رفته بود...
دیدگاه · 1392/05/15 - 02:16 توسط Mobile ·
5
مائده
doa-13900601061816.jpg مائده
ﺧﺪﺍﯾـــﺎ؛




ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﺷﺖ ﺍﺳﺖ،



ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺭﻓﺘﻦ!!



ﺩﺳﺖ ﭘُﺮ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ،



ﺩﺳﺘﯽ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﮔﻨـﺎﻩ



ﭼﺸﻤﯽ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿـﺪ



ﺑﻤﺎﻧﻢ ﯾﺎ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ؟!
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ
رئیس: شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟

کارمند: بله!

رئیس: خوب است. چون ساعتی پیش پدربزرگ تان به اینجا آمده و می خواهد شما را ببیند،
همان که دیروز برای شرکت در مراسم تشییع جنازه اش مرخصی گرفته بودید.
... ادامه
...
...
جوانی درتاکسی میگفت..هنوزروحانی نیامده هشت پیشنهادکاری برایم بوجودآمده...درحالی که زمان احمدی نژادهمچنان بیکاربودم... واقعاکه چه پاقدمی دارداین روحانی!!نیامده مشکل بیکاری جوانان مرتفع شد!!!
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/14 - 03:08 توسط Mobile ·
1
Morteza
Morteza
خــانـــــوم شــماره بـدم؟؟؟

خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟

خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟

ایـنها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید

!بیچــاره اصــلا" اهل این حرفـــــها نبود...

این قضیه به شـــدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت

بی خیــال درس و مــدرک شود وبه محـــل زندگیش بازگردد.

به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت

شـاید می خواست گـــلــه کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته...

انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...

وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!!

خـدایـا کـمکـم کـن...

چـند ساعـت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی!!! مردم می خوان زیارت کنن!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاهبرساند...

به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...امــا انگار چیزی شده بود...

دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگا
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/12 - 15:38 ·
7
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
تازه آمده بود خط مقدم ، به قول بچه ها صفر کیلومتر بود … صدای اذان که شد مثل همه مهیای نماز شد ؛ دنبال آب میگشت برای وضو که حاجی با صدایی مهربون گفت : تیمم کن ؛ از خاک این دشت پاک تر پیدا نمیکنی !
خندید و گفت : پاک ترین نمازم رو با پاک ترین خاک میخونم !
راست میگفت … سجده ی آخر ، خاک پاک دشت با خونش پاک تر شد ؛ ترکش لعنتی کار خودش را کرده بود {-31-}{-31-}
دیدگاه · 1392/05/12 - 11:55 ·
2
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت
روي مه پيكر او سير نديديم و برفت

گويي از صحبت ما نيك به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/12 - 11:31 ·
2
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
در بیابان دلتنگی و تنهایی...

"سراب بودنت" هم کافیست...

فقط وانمود کن که آمده ای...

آن وقت تماشا کن که چگونه از عطر نفس هایت ..."سیراب" میشوم...

پ.ن : ببخشید چند روز نبودم...

آهنگ نوشت:یهویی خوشم اومد...اگه قشنگ نیست بگین عوض کنم...
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/12 - 11:26 ·
1
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
همیشه نمی توان زد به بیخیالی و گفت:
تنها آمده ام …. تنها می روم !
یه وقتایی
حتی برای ساعتی یا دقیقه ای
کم می آوری
دل وامانده ات یک نفر را می خواهد !
اه لعنتی دوس
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/12 - 11:11 ·
1
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
しѺ√乇 MσstᗩƑᗩ ᵐ しѺ√乇
در آینه دختـــری دارد بغض می‌کند
بیایید بغلش کنید
پشتش را بمالید
به او بگویید همه چیز درست می‌شود
دلش می‌خواهد کمی‌دروغ بشنود
آینه را پایین تر نصب کنید
گمانم دیگر به زانو در آمده
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/12 - 10:57 ·
1
Mohammad
reza-beyimanverdi.jpg Mohammad
رضا بیک ایمانوردی آمده بود دوستان را ببیند
در طی 26 سال گذشته، بسیاری از هنرمندان و گویندگان و دست اندرکاران فرهنگ و هنر، ورزش، برای دیدار دوستان قدیمی خود و یافتن آنها، به دفتر جوانان در لس آنجلس می آمدند.


در طی چند ساعت، همه آن دوستان را پیدا کرده و دور هم جمع می شدند. زنده یاد رضا بیک ایمانوردی هم از آریزونا به لس آنجلس آمده بود تا برای آخرین بار دوستان قدیمی خود را ببیند و در مدت دو ساعت فریدون ژورک که چند فیلم با بیک همبازی شده و یا کارگردانی کرده، هاشم سبوکی تهیه کننده با سابقه سینما از راه رسیدند، در این میان محمود کازرونی افسر سابق راهنمایی در ایران که با هنرمندان دوستی قدیمی دارد، به آنها پیوست و ساعت ها با هم گفتند و خندیدند و اشک ریختند و این آخرین دیدارشان بود، چون بیک چند ماه بعد گرفتار بیماری سرطان شد و درگذشت.
... ادامه
صفحات: 9 10 11 12 13

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ