بغضی که در گلوی من چادر زده
نه رها میشود ...
نه کَنده !!!
حتی با یک مَشک ، اَشک هم فرو نمیرود
گاهی تیز میشود نگاهش
زخم میزند بر قلبم
این مستبد ِ بیگانه
هم چون پادشاهان عصر یخبدان ِ احساس ها
قلمرو ِ جسم و روحم را مالکیت میکند
اما هنوز هم :
من از جشن تولد های یک نفره
دلم نمیگیرد
من از قدم زدن با رد ِ پای خودم
دلم نمیگیرد
من از پژواک هق هق گریه در کنج ِ اتاق
دلم نمیگیرد
من از خاموشی یک روزنه
دلم نمیگیرد
من فقط من از این عادت های بی رحم
عادت زده شده ام
... ادامه
یه دادی زدم گلو که زد انصاری فر مامانم بیچاره ترسیده بود ابجا دویدن اومدن تو اتاق واقعا دمشون گرم
1392/12/10 - 00:12دانشگاهو خرابش كردم من داداش
1392/12/10 - 00:15خدای دمشون گرم با یه یار کمتر *غیرت به این میگنا جنگیدن نه مث .....
1392/12/10 - 00:17یاشاسین تراختور
1392/12/10 - 00:23