ليلی گفت: بس است. ديگر٬ بس است و از قصه بيرون آمد. مجنون دور خودش میچرخيد. مجنون ليلی را نمیديد رفتنش را هم. ليلی گفت: كاش مجنون اينهمه خودخواه نبود. كاش ليلی را میديد. خدا گفت: ليلی بمان٬ قصهی بی ليلی را كسی نخواهدخواند. ليلی گفت: اين قصه نيست. پايان ندارد. حكايت است. حكايت چرخيدن. خدا گفت: مثل حكايت زمين٬ مثل حكايت ماه. ليلی٬ بچرخ. ليلی گفت: كاش مجنون چرخيدنم را میديد. مثل زمين كه چرخيدن ماه را میبيند. خدا گفت: چرخيدنت را من تماشا میكنم. ليلی بچرخ. ليلی چرخيد٬ چرخيد و چرخيد...
قصه نبود٬ راه بود٬ خار بود و خون... ليلی زخم برمیداشت٬ اما شمشير را نمیديد. شمشيرزن را نيز. حريفی نبود. ليلی تنها میباخت. زيرا كه قصه٬ قصهی باختن بود. مجنون كلمه بود. ناپيدا و گم. قصهی عشق اما همه از مجنون بود. مجنون نبود. ليلی قصهاش را تنها مینوشت...
1393/05/17 - 12:49بسیار زیبا
1393/05/17 - 13:07