اینقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار
هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...
ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم
بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !!!
رضا جان به ما میگی؟! خودت الان تو خط مقدمی برادر
1394/03/18 - 14:32مصطفی باید دیدار حضوری داشته باشیم راهها رو بهت یاد بدم پابلیک نمیشه بد آموزی داره
1394/03/18 - 15:34ماشالا استاده این رضا
1394/03/18 - 15:41چشم
1394/03/18 - 16:18مرجان جنجال به پا نکن
1394/03/18 - 16:24تو رضاییی منم مصطفی استاد
1394/03/18 - 16:27مثه قندی منم قناد استاد
به نزدت آمدم دانش بجویم
نگیر انقد به من ایراد استاد
------------------------------------
شعری بود از از زبان مصطفی برای داش رضا
مشت تو چشمت محمد
1394/03/18 - 16:32محمد عالیییییی
1394/03/18 - 17:03رضا
1394/03/19 - 08:09تشکرات