یافتن پست: #قصه

bamdad
bamdad
قصه ی من و تو
قصه ی آسمان و زمین استـــ
هیچ وقتــــــــ به هم نمی رسیم
مگر قیامــــتی به پا شود...
sam
sam
وقتی بچه بودم

تفاوت قصه گفتن والدین من با بقیه :|
والدین اونا: یکی بود یکی نبود.یه پری کوچولو بود که.....
والدین من: یه روز یه جن از یه قبرستون اومد بیرون و گفت اومدم اون بچه ای که نمیخوابه رو بخورم.....
.
.
.
.
.
منم هر شب غش میکردم ولی اینا فک میکردن خوابیدم
دیدگاه · 1392/12/25 - 16:20 ·
4
صوفياجون
صوفياجون
محسن
محسن
شکسته شد تمام دل در ابتدای دوریت.تو ماندی


و خدای خود،من و خدای دوریت.فدای ردپای تو!


منم مسافر دلت.همان غریب آشنا که


خم شدم ز دوریت.و کاش مثل قصه ها پرنده


میشدم ولی،پرنده هم نمیرسد به انتهای دوریت
... ادامه
دیدگاه · 1392/12/22 - 15:21 ·
2
شهرزاد
شهرزاد
تنها امید منکه ناامیده ، امید من دوباره ته کشیده

لحظه به لحظه فکر نا امیدی ، این لحظات امونمو بریده

اون که میگفت با دستای دل من ، از قفس بی کسی آزاد شد

چی شد که با گریه ی من شاد شد ، با شبنم اشک من آباد شد


از وقتی رفت یه روز خوش ندیدم ، خواستم دلم یه گوشه ای بمیره

خسته شدم ، چه انتظار سختی ، یکی بیاد جون منو بگیره

قلب من از تپیدنش خسته شد،نبضم با ضربه های معکوس مرد

قلب من ازخستگی خوابش گرفت ، این دل نا امید و مایوس مرد


شاید صدای زخمیه دل من ، مرحم زخمای دل تو باشه

شاید که قصه ی جدایی من ، نذاره هیشکی از کسی جدا شه



از وقتی رفت یه روز خوش ندیدم ، خواستم دلم یه گوشه ای بمیره

خسته شدم ، چه انتظار سختی ، یکی بیاد جون منو بگیره

قلب من از تپیدنش خسته شد،نبضم با ضربه های معکوس مرد

قلب من ازخستگی خوابش گرفت ، این دل نا امید و مایوس مرد
... ادامه
♥هـــُدا♥
l2cg47wns29n5p32mew.gif ♥هـــُدا♥
خدایادستهایم رازده ام زیرچانه ام...
مات ومبهوت نگاهت میکنم...طلبکار
نیستم...فقط مشتاقم بدانم...ته قصه
چه میکنی بامن...
دیدگاه · 1392/12/22 - 10:42 ·
6
صوفياجون
صوفياجون
صوفياجون
صوفياجون

{-109-}
صبحت بخیر عزیزم
با آنکـه گفتـه بودی
دیشـب خـدانگهدار
با آنکه دست سردت
از قـلـب خـستـه تـو
گویـد حدیث بـسـیـار
صــبـحت بـخـیـر عزیزم
بـا آنــکـه در نــگــاهــت
حرفی برای من نیست
بـا آنـکـه لـحـظـه لـحـظـه
می خوانم از دو چشمت
تـن خـسـتـه ای ز تـکـرار
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده قـفـس را مـیـل رهـا شدن نیست
مـن با تـمام جانم پر بسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پـای تـو بـمیرم
صبحت بخیر عزیزم
با آنکـه گفتـه بودی
دیشـب خـدانگهدار
با آنکه دست سردت
از قـلـب خـستـه تـو
گویـد حدیث بـسـیـار
صــبـحت بـخـیـر عزیزم
بـا آنــکـه در نــگــاهــت
حرفی برای من نیست
بـا آنـکـه لـحـظـه لـحـظـه
می خوانم از دو چشمت
تـن خـسـتـه ای ز تـکـرار
این بار قصه ها را از دوش خسته بردار
من کوه استوارم به مـن بگـو نـگـه دار
عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست
این رشته تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست
صبحت بخیر عزیزم
با آنکـه گفتـه بودی
دیشـب خـدانگهدار
با آنکه دست سردت
از قـلـب خـستـه تـو
گویـد حدیث بـسـیـار
صــبـحت بـخـیـر عزیزم
بـا آنــکـه در نــگــاهــت
حرفی برای من نیست
بـا آنـکـه لـحـظـه لـحـظـه
می خوانم از دو چشمت
تـن خـسـتـه ای ز تـکـرار
✔♥Дℓɨ♥✔
1394011431681325_large.jpg ✔♥Дℓɨ♥✔
شبِ سیاهِ را
، کند ...
hastii
b03aa1637c03e78a1e44eda5f1854551_1024.jpg hastii
.
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
کاش کسی یاد معلم ها می داد :
اول مهر شغل پدر‌ها را نپرسند ؛
وقتی هنوز احترام به همه‌ی شغل ها را و افتخار به همه‌ی پدر‌ها را یاد دانش آموزانشان نداده‌اند !
حالا قصه ی چشمان یتیمی که نم می‌خورد ، بماند …
... ادامه
bamdad
bamdad
خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...
... ادامه
شهرزاد
شهرزاد
وقتی پرنده ای را معتاد میکنند تا فالی از قفس به در آورد و
اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی
تا شاهدانه ای به هدیه بگیرد
پرواز ...
قصه ای بس ابلهانه ایست
از معبر قفس
نصرت رحمانی
... ادامه
دیدگاه · 1392/12/14 - 01:42 ·
4
شهرزاد
81917780595096630068.jpg شهرزاد
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم
و چه غصه هایی که سپیدی موهایم را حاصل شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود
و اگر نه نمی شود
به همین سادگی
... ادامه
صفحات: 5 6 7 8 9

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ