ممنون لطف دارین . 2 روزی آنلاینش نشدم . اما الان هستم
1392/06/21 - 18:03ندا چ خوبه ابراز احساسات ميكني حالا من دلم تنگ شه واسه كسي جرات ندارم بگم
1392/06/23 - 17:58یلدا دیوونه ای دیگه باید حرف دلتو بزنی وگرنه....
1392/06/25 - 03:32ميدونم رودل ميكنم
1392/06/25 - 05:21خیلی جالبه
1392/06/18 - 16:29میدونم دیدم این سبک بازی هارو
ولی یه نرم افزار دیدم خیلی باحال بود این بود که هر وسیله ای رو که گوشی می شناخت کنارش اطلاعاتش و توضیحات مفصل میومد یا لینک جاهایی که میشد اون محصول رو خرید
مصطفی عینک گوگل که فعلا تو مراحل آرمایشی هست همون کار رو انجام میده خیلی جالبه .
1392/06/18 - 23:55وقتي شماها باهميد حس #خنگي بهم دست ميده اما ناراحت نباشيد من بهش دست نميدم دستشو رد ميكنم ميرم پست بعدي
1392/06/23 - 19:21یلدا زیاد پیچیده نیست مطلب رو مطالعه کنی متوجه میشی .
1392/06/23 - 23:42والا )))))
1392/06/24 - 00:37شوخی کردم بابا من فعلا قصد ادامه تحصیل دارم
1392/06/24 - 11:52نه تو رو خدا بيا بچه پررو
1392/06/24 - 12:57مصطفی ترسو... بلد نیستی دیگه...
خانوما همه اولشون این شکلین بعد بعد بعد بعد و درآخر که در این مرحله به گفته بزرگان مردان ب خوشبختی کامل میرسن
یلدا جون خوبی به خودت نگریا من نظرمو کلی گفتم
مهناز داره این وسط معامله رو جوش میده دقت کردی بعد یلدا خیلیم دلت بخواد ورزشکار سالم تحصیل کرده و یه دستگاه هم که دارم دیگه مورد اُکازیونم اگه حالا تو هم بخوایی من پا نمیدم
1392/06/24 - 22:32مصطفی من تو کار خیر پیش قدمم می جان قسم ایشششششششششش چ ا خودش تعریف میکنه تو باشگاه رفتی این شکلیه خانوما باشگاه نرفته استیل خفنن دستگاه دارم پا نمیدم مردم خونه و ماشین دارن این همه کلاس نمیزارن
1392/06/25 - 02:44الان همین که به خفن بودن استیل من اعتراف کردی بسته
والا من که قصد ادامه تحصیل دارم گول حرفاتونم نمیخورم
تو استیل داری اما با باشگاه درست شدی باشگاه رو بزاری کنار پسرفت میکنی.. تو ب تحصیلت ادامه بده ایشششششششش... دوستمو از سر راه نیاوردم
1392/06/25 - 03:45نگارجون خدا بت صبر ایوب بده با این بشرکتاب اسکاول شین بده بزا بخونه....به هر که این کتابو دادم معتادش شد...
1392/06/1 - 01:16آقا #شهریار کافرو بهم ریختی نمیدونم رفت رو هوا
1392/06/1 - 09:24مهناز جونبهش دادم اون کتاب بخونه یه کم خوند دوباره داد بهم
1392/06/2 - 02:05من تكذيب ميكنم
1392/06/2 - 20:47شهریار
شهریار تو کلا خودت تکذیبیدیگه نیاز نیست تکذیب کنی بیچاره نگار جونی من چی باید بکشه از دست تو یادم باشه کادو عروسی بش سرویس ماهی تابه و دیگ بدم واسه همچین روزایی
1392/06/5 - 13:26مهناز مگه تو كادو هم ميدي خسيس !
1392/06/7 - 23:38حالا که بیشتر فک میکنم نو نمیخرمولی میرم ی دست دوم میخرم که نگار واس روز مبادا ازش بهره بگیره...فقط واس روز مبادا
1392/06/9 - 02:49یعنی عید ما ک مشهدی هستیم مبارک نباشه؟؟؟؟؟
1392/05/18 - 10:53مگه من گفتم عيد فطر شماليها مبارك !؟
فقط توي گروه شهر باران پست گذاشتم
مگه شما توي گروه هاي خودتون پست نميذارين
عید تو هم مبارک
1392/05/18 - 10:59چرا میزنی خوب آقا شهریار
سلام خانومی عید شما هم مبارک نگار جونم
من روي زن جماعت بخصوص اگه نامحرم باشه دست بلند نميكنم
1392/05/18 - 11:09سلام یلدا جونم ممنون گلم عید تو هم مبارک عزیزم
1392/05/18 - 11:16سلااام داداش گلم ممنون عید شما هم مبارک
1392/05/18 - 11:45شهریار جان عید تو هم مبارک دوست خوبم .
1392/05/18 - 12:08دستت درد نكنه آقا رضا - خيلي مدته ميخوام بلاكت كنم رضا اما بلد نبودم
1392/05/13 - 20:15خب الان دیگه مشکل حل شد
1392/05/13 - 20:19الان كه خوب فكر كردم - ديدم دوستت دارم و نميخوام بلاكت كنم رضا
1392/05/13 - 20:25من بلاکت کردم شهریار دیگه نوشته های تو رو نمی بینم
1392/05/13 - 20:26خوب كاري كردي - حالا كه نوشته هامو نميبيني كلــــي پشتت حرف ميزنم و غيبت ميكنم و زير آبتو ميزنم
1392/05/13 - 20:28مصطفی هستم موش آزمایشگاهی
رضا همه چیو رو من توضیح میدی
آره یادم اومد زدم بلاکت کردم مصطفی
1392/05/13 - 23:54ممنون
عذر خواهي ميكنم شايد بعضي جا ها به لهجه ي يزدي نوشتم ، شايدم از كلمات تكراري هم استفاده كرده باشم
#شرمنده ...
يادم نيست تاريخ روزي كه نتايج اعلام شد
همچنان منتظر نتايج و همراه با استرسي بسيار وحشت ناك
حدود ساعت 5 بعد از ظهر يهو رفيقم زنگ زد كه بچه نتايج اومد
منم اون زمان اينترنت نداشتم زنگ مشرف زدم هماهنگ كرديم رفتيم خونشون
حالا اينقدر عجله داشتم يادم رفته بود اين كلمه ي عبور و رمز رو بردارم
بلاَخره گفتم اول تو مشرف بزن ببينيم تو چي كار كردي تا من
زنگ بزنم بپرسم ، 5 نفري جمع شده بوديم خونشون
آقا / مشرف داوطلب شد و اطلاعاتش رو وارد سيستم كرد
ديدم اردكان قبول شده يكي از شهرستان هاي يزد
ناراحت و گريه / پيش خودم گفتم اوه اوه
اين كه از ما درسش بهتر بود نتيجه اش اين شد ديگه واي به حال ما
دلسرد شده بودم گفتم پس من ديگه قبول نشدم
به اصرار دوستان منم اطلاعاتم رو زدم و
آقا همين طور كه سايت اومد بالا يهو تيتر وار داشتم ميرفتم جلو
ديدم نوشته دانشگاه پسران يزد
اصن وقتي ديدم ذوق مرگ شدم ، باورم نميشد / هي دو سه باري ميرفتم پايين سايت
بالاي سايت كه نكنه اشتباه شده باشه
حالا زيادم نميشد شادي كرد رفيقم مشرف ناراحت شده بود گريه ميكرد خب ما هم ديگه
زياد شادي نميكرديم
4تاي باقي كه خونه ي مشرف بوديم خدافظي كرديم و داشتيم ميومديم سمت خونه
كه سر راه مغازه ي بابا هم يه سر رفتم
بابام مكانيك خودرو هست
اومدم توي مغازه در حالتي كه اشك شوق ميرختم پريدم بغل بابام و داد ميزدم
ميگفتم بابا قبول شدم ، بابام هم با دستاي روغنيش صورتم رو گرفته بود
از خوشحالي در پوست خودش نميگنجيد
يه چيزم بگم اولش كه اومده بودم توي مغزه با حالت گريه فكر كرده بودم
يه كسي مرده ، آخه با بغض توي گلوم ميگفتم بابا ...
: )
يادش بخير
از بابا خدافظي كردم و اومدم خونه صورت شدم
حالت گرفته مامان من قبول نشدم !!!
مامانم هم اون شب داشت سبزي پاك ميكرد سبزي رو انداخت رو زمين و چيزي نگفت
دوباره بعد چند دقيقه گفتم شوخي كردم بابا قبول شدم
حالا مگه باورش ميشد ديگه گفتم بيا زنگ بزن به بابا ببين چي ميگه
خبر رو كه فهميد ميگه مادر الهي ذليل نشي ، مسخره ي لوس
: |
ديگه همون شب هم سريع فاميل دور هم جمع شدن و يه چايي ، شيريني مختصر
و تمام ...
يه روز پاييزي ... دم دماي غروب
گوشه ي پياده رو اروم تويه خيابونه شلوغ
از دم تابلویی كه روش عكس يه سوپراستاره
قدم ميزنم تا اونجايي كه پاهام حس داره
بيخياله اينكه،فردا چي ميخواد بشه ؟
هرچي هست،بدتر از اينكه نميخواد بشه
از لای هم همه و صدايه راننده تاكسيا
دوتا هدفن تو گوشم ميزارم با صدايه زياد
دارم فكر ميكنم توی دله اين جماعت
پيدا ميشه ، يه زره جاهم برا من
ا ما تو خيابوني كه اين همه ادم دورهشه
هركسي بي تفاوت دنباله كاره خودشه
يكي دنباله اون ميره
يكي ميدوئه پيه اين
يكي خيلي خيلي شاده
يكي خيلي خيلي غمگين
اگه ميخواي كه نديده هات رو ببيني
نيمخواد جايي بري كافيه همين جا بشيني
شايد اولين چيزي كه ديدي و عجيب ني واست
يه زوج كه اومدن خريد عروسی با شن
همه چي اومه همه خوشحال ميخندن
كه دارن پرونده يه اين دوتارم همخوشحال ميبندن
غافل از اينكه يكي داره ته قصشوميبينه
يه جون كه اگه بگيري اين حسشو ميميره
پشت ويترينه مغازه وايستاده با اشك
حلقه ي ازدواج عشقشو ميبينه
هــــــــه
خيلي درد ناكه آره؟
دنيا واسه همه ي ما برنامه داره
همينطور كه تصميم ميگيري دیگه دستيو نگيري
رو برميگردوني كه ديگه اين تصويرونبيني
اونجا يه پيره زنه كه يه بغچه رويهشونشه
برايه بچه ي مريضش كه تويه خونشه
همش استرس اينو داره كه آخره شب
دارو خونه ببنده و پوله دوا جور نشه
نگاه به آقايه سر بزير سمت راست ميكنه
يه طوري انگار، با چماش التماس ميكنه
ولي اون اينقد بي پوله و اوزاش گنده
كه حتي روش نميشه بپرسه جوراب چنده
اما این قصه لبات رو بهم ميدوزه
از اون پدرها كه ميبينيشون دلت ميسوزه
دسته يه بچشو گرفته اورم راه ميره
اطرافو ميبينئو از خجالت اورم داغ ميشه
همينطور كه درگيره آبرو جيبه خاليست فكر
بچه به يه گوشه خيره ميشه وا مي ایسته
ميگه بابا حالا که دستمو گرفتي ميبري
منكه بچه ي خوبيم ، يه دونه بستني ميخري
پدر ارزو ميكنه كه سريع بميره
حاضره جونشو بده و يه بستني بگيره
ميگه عزيزم اونجا كه صفه اصن نيس هيچي
اونا ديونن هوا سرده تو مريض ميشي
بيا بريم خونه مامان منتظرها
ناراحت ميشه اگه نرسيم واسه شام
توكه نميخواي ماماني ناراحت شه ازمون
هردو میدوئن سمته خونه و اشكه چشاشون...
ا ما كنار اون كه داره يه سيب رو گازميزنه
يكي رو پله به گدائی نشسته ساز ميزنه
اينارو ميبينمو ميگم بيچاره خودم
ظاهرا منم بايد يه روز همين كارو كنم
فكر كنم هيچوقت مثه امروز بدبين نبودم
نميدونم چي شد كه درگيره بد بيني شدم
ولی با اينکه این دفه حرفام همه ترش بودن
خدارو شكر بقيه ظاهرا همه خوش بودن...
پسرك دوان دوان از مدرسه برمي گشت و كوچه های باریک لندن را يكي پس از ديگر پشت سر گذاشته و به سوي خانه شيطنت كنان مي دويد، به محض اينكه وارد منزل شد، پدر را ديد، سلام كرد و پرسيد؟
"پدرجان در مورد سياست چه ميدوني؟ من براي درس فردا نياز دارم كمي در اين مورد بدونم "
پدر جواب داد.
" خب پسرم" و بعد كمي فكر كرد و ادامه داد
" اجازه بده برات مثالی بزنم "
" گوش ميكنم پدرجان "
و پدر ادامه داد.
"به عنوان مثال در خانواده ما من كه پدر شما هستم نقش سيستم اقتصادي را دارم. چون من مسئول تامين نيازهاي مالي خانواده هستم . مادر نقش دولت را دارد چون او همه چيز را كنترل ميكند و مسئول برنامه ريزي همه امور زندگي است. خانم خدمتكار به عنوان نيروي كار و به حركت در آورنده برنامه هاي مختلف و نياز هاي خانواده است. شما پسرگل من به عنوان مردم هستيد چون وظيفه يادگيري را بعهده داريد و جوابگو هستيد و برادر كوچك تو نقش آينده را دارد چون هنوز خيلي كوچك است و نياز به مراقبت زيادي دارد يعني بايد همه اين سيستم كه به آن خانواده گفته ميشود به او خدمت رسانی کرده تا رشد كند و نقش خود را در آینده بدست آورد".
پدر در چشمان پسر نگاهي كرد و همراه با لبخندي گفت ،
" ببين پسر جان اداره اين مجموعه را سياست ميگويند ، در سطح يك كشور هم همينطور است فقط دامنه آن بزرگتر است ".
و در حاليكه پدر با رضايتمندي صداي خود را صاف مي كرد پرسيد،
" خب پسرم مفهوم آن برايت مشخص شد؟"
پسرکه توضيحات پدر را بطور كامل نفهميده بود جواب داد.
"خب پدر جان، نميدونم، اما در مورد آنچه گفتيد فكر ميكنم".
شب از نيمه گذشته بود و همه در جاي خود به خواب رفته بودند . پسر از صداي گريه برادر كوچك خود از خواب خوش بيدار شد و نگاهي به اطراف كرد ، مادر درخواب عميق بود اما بنظر ميرسيد جاي پدر خالي بود . از جاي خود بلند شد و همه اطاق ها را برانداز كرد. خبري از پدر نبود، به طبقه پايين ساختمان رفت ، نوري ضعيف سوسو ميزد. پسر نزديك و نزديك تر شد. نوري ضعيف از اطاق خدمتكار از شكاف درب، روي ديوار روبرو خطي روشن انداخته بود. پسرك نزديك شد و دزدانه به داخل اطاق نگاه كرد . پدر را ديد كه با خانم خدمتكار مشغول تفريح بودند و ... .
پسرك با خود گفت .
"بهتر است برگردم ".
پسر آهسته برگشت و روي تخت خود دراز كشيد اما بنظر مي رسيد خواب از چشمش دور شده بود. بهر حال اشعه هاي طلايي خورشيد بتدریج همه جا را روشن مي ساخت و آغاز روز ديگري را نويد مي داد.
- خانم خدمتكار طبق برنامه هميشگي ميز را مرتب كرده و صبحانه را براي صرف آماده كرده بود . همه افراد خانواده دورميز جمع شدند و پس از سلام و صبح بخير آماده صرف صبحانه می شدند. پسرك كه به نظر ميرسيد از نيمه شب تا صبح نخوابيده و فكرمي كرده، رو به پدر كرد و گفت :
"پدر جان من حالا فكر ميكنم معني سياست كه همان مديريت اداره يك مجموعه است را خوب فهميدم".
پدر در حاليكه لبخندی از رضايت بر لبانش نقش بسته بود خواست چيزي بگويد اما مادرش پيش دستي كرد و گفت:
"آفرين پسر خوبم، من هميشه تورا باهوش مي ديدم . تو در درس خيلي موفق خواهي بود و پدر به دنبال مادر ادامه داد
"عاليه پسرم".
پسر نگاهي به مادر كرد و پس از سكوتي سرد و كوتاه ادامه دارد.
" وقتي سيستم اقتصادي با نيروي كاردر تاريكي و سكوت در هم مي آميزد و او را به بهره كشي وا ميدارد و دولت كه مسئولیت اجراي سيستم کشور ميباشد در خواب عميق است، پس سيستم اقتصادي در حضور مردم، آينده را كه نياز به آن همه برنامه ريزي و خدمت رسانی دارد در بستري پر از ادرار و مدفوع به حال خود رها كرده و در پس سكوت سنگين شب و خواب و بي خبري دیگران، آن كار ديگر ميكند" .
سكوتي سنگينی فضا را در بر گرفت. تنها مادر و بچه خردسال چيزي نفهميدند.
بهر تقدير روزي تازه شروع شده بود هر كدام به دنبال نقش خود و شب ها هميشه بدنبال روزها..........
سلام عزیزم
1392/03/17 - 17:56ســــــــــــلام ناناس
خوبي ؟؟
مسی تو خوفی؟
1392/03/17 - 17:59خوب ب خوبي خودت
اسمت چيه آبجي ؟
خداروشکر
محبوبه
محبوبه جون اسمت قشنگه
1392/03/17 - 18:05ممنون عزیزم
1392/03/17 - 18:06خواهــــــــــــش ميكنم عزيز دلم
1392/03/17 - 18:08شکر خدا ابجی میگذرونیم شما خوبی ؟؟
سلام به ابجی صوفیا
سلام به ابجی نگار
اين همه آنلاين پ كجا بوديد من سلام كردم !!!! واااااااا واااااااااا واااااااااااا
1392/03/16 - 23:18سلام به ابجی لیلا
1392/03/16 - 23:20ببخشید من ندیدم نازنین جون تازه امدم خوبی عزیزم
1392/03/16 - 23:20ســــــــــــلام نگار جون مرسي
خوب ب خوبي خودت
مرسي داداش محمد من خوبم شكـــــــــــــــــر
1392/03/16 - 23:22خداروشکر ممنون گلم
1392/03/16 - 23:22خواهش ميكنم نـــــانـــــــــاس
1392/03/16 - 23:23سلااام..
1392/03/17 - 00:13ســــــلام به ابجی مونا
1392/03/17 - 00:16
خدا حفظت کنه
1392/06/22 - 01:01زیبا بود
1392/06/22 - 02:51