یافتن پست: #برادرم

sajjad huseini
sajjad huseini
رونالدو: با کفش قرضی بازی می‌کردم

کریس رونالدو در نامه‌ای سرگشاده به روزهای شروع فوتبال بازی کردن و سختی‌هایی که متحمل شده بود اشاره کرد و از وضع زندگی‌شان در گذشته گفت.
خیلی‌ها در طول سال‌های بازی کردن رونالدو از او انتقاد کرده‌اند. او همه انتقادات را قبول کرد و مدام تلاشش را بیشتر کرد تا تبدیل به یکی از موفق‌ترین بازیکنان دنیا شد. اما این بار در نامه‎ای سرگشاده دیگر این موارد را به شکل راز نگه نداشت و توضیحاتی درباره کودکی‎اش داد.
رونالدو نوشت: پدر من مسئول رختکن تیم سی اف آندورینیا بود، او بود که به من انگیزه داد تا در تیم جوانان این باشگاه مشغول شوم. من می‌دانستم که رفتنم باعث می‌شود او به من افتخار کند، این موضوع را دوست داشتم و حس غرور و برنده شدن به من دست می‌داد.
رونالدو در ادامه نوشت: البته آن زمان ما پول زیادی نداشتیم، در واقع در آن زمان زندگی در مادیرا اصلا کار آسانی نبود. من معمولا با کفش‌هایی کهنه بازی می‌کردم که مدت‌ها هم برادرم آن را پوشیده بود و گاهی هم یک جفت کفش قرض می‎کردم تا بازی کنم. وقتی بچه هستی پول برایت اهمیتی ندارد و به دنبال آرزوها هستی.
ستاره پرتغالی از انگیزه‌هایش هم صحبت کرد: بعد از انجام ۴۰۰ بازی با رئال مادرید هنوز هم انگیزه‌ام بردن است. این برای من همه چیز است و من این طور به دنیا آمده‌ام.
او همچنین درباره شروع کارش گفت: روزی که از جزیره به آکادمی اسپورتینگ لیسبون رفتم ۱۱ سال سن داشتم. سخت‌ترین دوران زندگی‌ام بود، اما به خوبی آن را به یاد دارم. شاید عجیب باشد اما فرزندم، کریستیانو جونیور که ۷ سال سن دارد به خوبی درک می‌کند که اگر از او بخواهم ۴ سال بعد به لندن یا پاریس سفر کند چقدر سخت خواهد بود.
... ادامه
[لینک]
دیدگاه · 1396/07/17 - 12:59 ·
مرجان بانو :)
مرجان بانو :)
نمیدونم چرا امروز یاد این آهنگ افتادم
{-105-}{-7-}{-7-}{-7-}{-105-}
تو چشمام نگاه کن و دستتو بذار تو دستم غم و رو سیاه کن و دستتو بذار تو دستم

تو چشمام نگاه کن و دستتو بذار تودستم
غم و رو سیاه کن و دستتو بذار تو دستم(2)
اگه ابر بارون بشه بارون بی امون بشه
دل و سرپناه کن و دستتو بذار تو دستم
تو چشام نگاه کن و دستو بذار تو دستم
غم و رو سیاه کن و دستتو بذار تو دستم

عزیزم پربزن و هوا رو عاشقونه کن
دست تو کفتر عشق دستامو آشیونه کن
دست من یه سبزه زار دست تو پیک بهار
بهار دستت داده گل تو دست من هزار هزار
توچشام نگاه کن و دستتو بذار تو دستم
غم و رو سیاه کن و دستتو بذار تو دستم

بوی گل اومده طلایه دار دستت
گل به گل وا شده همه بهاره دستت
رنگارنگ همه رنگ شکفته دارم گل عشق
یه سبد بچینم واست بیارم گل عشق
آسمون که یک زمون دل عاشقا رو می شکست
چی شده که اومده من وتورو داده دست به دست
اگه که سرده هوا نگاه تو آتیشم شده
نفست پیرهن تن واسه دل عاشقم شده
گل دستاتو بیار باغ دست من بکار
من و باغبون کن و سرتو بذار رو شونه ام
ابرا رو روون کن و سرتو بذار رو شونه ام
منو همزبون کن و سرتو بذار رو شونه ام

عزیزم پر بزن و هوا رو عاشقونه کن
دست تو کفتر عشق دستام و آشیونه کن
دست من یه سبزه زار دست تو پیک بهار
بهار دستت داده گل تو دست من هزار هزار
تو چشام نگاه کن و دستت و بذار تو دستم
غم و رو سیاه کن و دستت و بذار تو دستم
zoolal
zoolal
پسرک جلوی خانومی را میگیرد و با التماس میگوید :
خانم !تو رو خدا یه شاخه گل بخرید

زن در حالی که گل را از دستش میگرفت نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد ,
چه کفش های قشنگی دارید!

زن لبخندی زد و گفت:
برادرم برایم خریده است دوست داشتی جای من بودی؟

پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت :
نه ولی دوست داشتم جای برادرت بودم !
تا من هم برای خواهرم کفش میخریدم
... ادامه
دیدگاه · 1394/01/29 - 16:10 ·
6
مرجان بانو :)
images (8).jpg مرجان بانو :)
سلام به همه دوستای خوبم
میدونم تو سال جدید اتفاقای خوب و شاد در انتظار همگی هست...
از پروردگار متعال براتون سلامتی ، شادی، و برکت رو خواستارم
خلاصه اینکه خوبی بدی دیدین خودتون به بزرگواری خودتون ببخشید
هرچی گفتیم شوخی بوده
بخصوص اینکه رضارو اذیت کردیم که مثل برادرم هست
همگی و همگی اینجا ی محیط دوستانه داریم
که انگار همه خونواده هستیم خواهر و برادر...

(پرنده توی تصویر هم خیلی حرفا برای گفتن داره قرمزته{-7-})
دوستت تون دارم خیلی ....
شاد سربلند موفق و پاینده باشید!
خواهر شیطون شما تو شبکه نمیدونم
مرجان
Mohammad
Mohammad
،
.............................................
** روال کار **
در اين پست هركسی بايد اول به سوال نفر قبلش جواب بده
و بعد يه سوال از نفر بعديش كه معلوم نيست كيه بپرسه !!!

** نكته مهم: **
در صورتی كه دو نفر همزمان دیدگاه دادند٬ پست نفر اول قبوله و از اون دیدگاه بايد ادامه داد !
نفر بعدی هم بايد دیدگاه خودش رو حذف كنه !

** قوانين: **
1- بی احترامی نکنید.
2- سوالها باید عمومی باشند.
3- سوالات تكراری، توچی ...، تو بگو... و اينچنين نپرسيد.
4- دیدگاه پشت سر هم اکیداً ممنوع است.
5- دیدگاه شما مطابق با قوانین کلی سایت نمیدونم باشد.
... ادامه
مرجان بانو :)
IMG-20150101-WA0005.jpg مرجان بانو :)
ایشون محمدرضا پسر برادرمن هست
48 دیدگاه · 1393/10/13 - 22:18 توسط Mobile ·
5
Morteza
1412348382860924_thumb.jpg Morteza

من درشهری زندگی میکنم که یکی ازمعروف ترین سمفونی های موزارت راروی دنده عقب وانت میگذارند!
شهریکه روانشناس هایش ازهمسرانشان طلاق گرفته اند!
دكترهايش بيمارند!
تحصيل كرده هايش بيكارند,
شهری که درجدولهای روزنامه هاومجله هاسوال اینست:بی دینی7حرفی
وجواب میشود:سکولاری!
شهریکه میگویندمسلمان سازومسلمان داراست اماباهرنفس تهمت میزنندوغیبت میکنندوبقولی گوشت برادرمرده خودراباولع میخورند

شهری که نظامی اش شهردارمیشود!
رئيس باشگاه فوتبال ميشودو
فوتباليست اش تاجر,
مهندس برقش تاکسی دارد!
آدمهاازدیدن پلیس بجاي احساس امنيت میترسند!
شهریکه دل بدست آوردن سخت است ودل شکستن هنر!
وهنرمعناي خودراگم كرده
شهریکه من دوست دارم هوای توراداشته باشم،
وتوهوای من را،امانه به معنی حمایت! به این معنی که هیچ کدام نمیخواهیم درهوای خودمان نفس بکشیم....

شهریکه مرگ حق است وحق گرفتنی!
شهریکه برنده یعنی کسی که کمترازبقیه میبازد!
شهریکه حتي کف اتوبانش دست اندازدارد!
شهریکه همه فکر می کنند فقط خودشان میفهمند!
شهريكه همه مشكلات را در شخص ديگري ميبينند!
... ادامه
soheil
soheil
اگر مایلید به کسی لب بدهید به نکات زیر توجه کنید:
خاک بر سرم مگه مایلید؟؟
بابا مملکت اسلامی هستا!!
میخوایید بهشت و به یه بوسه بفروشی؟؟؟
نکن برادرمن، خواهر من بده زشته، قباحت داره
... ادامه
...
...
Noosha
نداجان...
تازه داشتم دلخوش میشدم به بهترشدن حالت
که است اومدکه دنیاروروسرم خراب کرد...
نیماگفته بودی آرامشوبهم برمیگردونی..
حالابگوکی میخوادآرامشموبهم برگردونه
اول مادرم
بعدبرادرم
اینم داییم
تصادف کردوفوت کرد!!
نمیدونم چی بگم نداجان
فقط بدون که من شوکم
واشک ازچشمانم
برای این مصائب جاریست
و
خودم آرامشم روازدست رفته میبینم
چطوری میتونم تسلای خاطرت باشم
چطوری؟
.....
Majid
akserver.ir_13929698361.jpeg Majid
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم

زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،

با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی

رسید که از هم جدا شدند.


از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،

مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:

من چند روزی است که دنبال کار می گردم،

فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید،

آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟


برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.

به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.

او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه

ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .


سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:

در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا

دیگر او را نبینم.


نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:

من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟


نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:

نه، چیزی لازم ندارم !


هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت،

چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود.

نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.


کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:

مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟


در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور

ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای

کندن نهر معذرت خواست.


وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته

و در حال رفتن است.


کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر،

از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.


نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:10 ·
Majid
438892_0kI0ArkO.jpg Majid
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده

بود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که

دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که

رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"


پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".


پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری،

بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."


البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که

ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به

لرزه درآورد:

" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."


پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو

ماشین یه گشتی بزنیم؟"


"اوه بله، دوست دارم."


تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق

می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"


پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به

همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما

پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."


پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و

تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.


سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :" اوناهاش، جیمی،

می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده

و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم

داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب

عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."


پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه

را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او

نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:05 ·
bamdad
bamdad
مادرم را هیچوقت ندیدم که پرواز کند

زیرا به پایش

من و برادرم را بسته بود

و پدرم را

و همه زندگیش را.........

{-41-}
دیدگاه · 1393/02/11 - 22:21 ·
8
Noosha
1065745-fa2db0ec3dcd0455a510dcd8d344e058-org.jpg Noosha
را قورت می داد تا مه گرفت چون مانند همیشه لُخت بود… چقدر بوی زحمت می گیرد وقتی نوازشم می کند!
... ادامه
Mohammad
21933129499531532743.jpg Mohammad
آن هنگام که مادرت پیرتر میشود؛
و چشمهای گرانبها و با ایمان او،
زندگی را آنگونه که [زمانی میدید ] نمیبینند؛
زمانیکه پاهایش فرسوده میگردند،
و برای گام برداشتن نمیتوانند او را یاری دهند؛

در آن هنگام بازوانت را برای یاری او به کار گیر،
با خوشی و سرمستی از او نگاهبانی کن،
زمانی که اندوهگین است،
بر توست که تا آخرین گام او را همراهی کنی،

اگر از تو چیزی میپرسد،
او را پاسخگو باش،
و اگر دوباره پرسید،
باز هم پاسخگو باش،
و اگر دگربار پرسید، دگربار پاسخش گو،
نه از روی ناشکیبایی، بلکه با آرامشی مهربانانه،

واگر تو را به درستی درنمی یابد،
شادمانه همه چیز را برای او بازگو،
ساعتی فرا میرسد، ساعتی تلخ،
که دهان او دیگر هیچ درخواستی را بیان نمیکند .


---------------------------------------------------------------------------
خواهر آدولف هیتلر، در 5 جولای 1946، در مورد رفتار هیتلر با مادرش چنین میگوید :
در آن دوران مادرم بسیار بیمار بود، بسیار اندوهگین بودیم. با یاری من، برادرم آدولف با مهربانی و دلسوزی تمام ، در این دوران زندگی مادرم، از او پرستاری میکرد و در این کار خستگی ناپذیر بود. او میخواست تمامی آرزوهایی را که احتمالاً مادرم داشت، بر آورده سازد و تمامی اینها را برای نمایاندن عشق سرشار خود به او میکرد .
دیدگاه · 1393/01/30 - 11:46 ·
6
zahra
zahra
bamdad
bamdad
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند و...

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

...مُردَم...

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای زندگی ابدی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم،
اکنون لحظه ای به یاد من نیستند.

و چه نيكو فرموده قرآن كريم:

«وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ»

و از[حرف] مردم مي‌ترسيدى و حال آنكه خداوند سزاوارتر است اينكه از مخالفت امر او بترسى‏...
... ادامه
دیدگاه · 1392/12/29 - 21:36 ·
3
Mohammad
21933129499531532743.jpg Mohammad
آن هنگام که مادرت پیرتر میشود؛
و چشمهای گرانبها و با ایمان او،
زندگی را آنگونه که [زمانی میدید ] نمیبینند؛
زمانیکه پاهایش فرسوده میگردند،
و برای گام برداشتن نمیتوانند او را یاری دهند؛

در آن هنگام بازوانت را برای یاری او به کار گیر،
با خوشی و سرمستی از او نگاهبانی کن،
زمانی که اندوهگین است،
بر توست که تا آخرین گام او را همراهی کنی،

اگر از تو چیزی میپرسد،
او را پاسخگو باش،
و اگر دوباره پرسید،
باز هم پاسخگو باش،
و اگر دگربار پرسید، دگربار پاسخش گو،
نه از روی ناشکیبایی، بلکه با آرامشی مهربانانه،

واگر تو را به درستی درنمی یابد،
شادمانه همه چیز را برای او بازگو،
ساعتی فرا میرسد، ساعتی تلخ،
که دهان او دیگر هیچ درخواستی را بیان نمیکند .


خواهر آدولف هیتلر، در 5 جولای 1946، در مورد رفتار هیتلر با مادرش چنین میگوید :
در آن دوران مادرم بسیار بیمار بود، بسیار اندوهگین بودیم. با یاری من، برادرم آدولف با مهربانی و دلسوزی تمام ، در این دوران زندگی مادرم، از او پرستاری میکرد و در این کار خستگی ناپذیر بود. او میخواست تمامی آرزوهایی را که احتمالاً مادرم داشت، بر آورده سازد و تمامی اینها را برای نمایاندن عشق سرشار خود به او میکرد .
دیدگاه · 1392/12/7 - 15:18 در حسینیه ·
5
orkhan
orkhan
کمدمو باز کردم میبینم چندتا از لباسای برادرم قاطی لباسامه
به مامانم میگم اینا چرا اینجاست؟
میگه برادرت گفته اینا رو نمیخواد بدمش به مستحق{-7-}
دیدگاه · 1392/12/3 - 14:03 ·
4
Morteza
Morteza
هروقت عروسمون از برادرم شاکی میشه من برادرزاده ام رو "پدرسگ"صدا میکنم.
بنده خدا عروسمون غش غش میخنده.حالش خوب میشه.
واسش پدرسگ درمانی میکنم
... ادامه
دیدگاه · 1392/11/9 - 12:39 ·
7
mostafa AZ
mostafa AZ
ﺩﺧﺘﺮه ﺑﻪ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﮐﺒﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﮔﻔﺖ : ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻩ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ؛ اما ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺗﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻜﺮﺩی ؟؟؟ گند زدی به فیلمنامه رفت ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : خب چیکار کنم ﻛﻠﻴﭙﺴﻢ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ارگ ﺗﺨﺖ ﺟﻤﺸﻴﺪ ﮔﻴﺮ ﻛﺮﺩﻩ ، ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻢ ﺑﭽﺮﺧﻢ
... ادامه
دیدگاه · 1392/10/26 - 01:22 ·
6
✔♥Дℓɨ♥✔
1389467409182417_large.jpg ✔♥Дℓɨ♥✔
!
را بردار
روی بگذار

کمی ...
روی
می کند...
... ادامه
ReyHaNE (دختر همسایه)
ReyHaNE (دختر همسایه)
WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”

برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”

خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.

پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد
BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”

اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت
“STUPID RAIN”
باران احمق
THAT’S MOM!!!
... ادامه
دیدگاه · 1392/10/11 - 17:56 ·
5
صفحات: 1 2 3 4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ