داستان باغبان و چیدن سیب(از زبان سیب)
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !غضب آلود به او غیظی کرد !این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !هر دو را بغض ربود…دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
پس اعتراف میکنی که شعر میفرستی
1393/12/17 - 12:47من عاشق شعرهای حافظ و مولانا و سعدی هستم همیشه میخونم و میفرستم البته تو نمیدونم نه واسه کسی مشت تو چشمت
1393/12/17 - 12:51احتمالاً اون بنده خدا میاد تو نمیدونم شعراتو میخونه رابطه عاشقانه دوری از هم دارین
1393/12/17 - 12:55محمد #داغون #کچل
1393/12/17 - 13:00زهی #خجسته زمانــی که یار باز آید
1393/12/17 - 13:05به کام غمزدگان غمگســــــــار باز آید
ز نقش بند قضا هست امید آن #رضا
که همچو سرو به دسـتم نگار باز آید
اینم شعر جناب حافظ بود تقدیمی به داش رضا
محمد شانس بیاری تو رو نبینم
1393/12/17 - 23:12میگن حافظ لسان الغیب بوده... حقا که درسته...
1393/12/18 - 09:09