تو دوره زمونه ای ک 1جون18ساله با40کیلو وزن و با1ماشین شاسی بلند بشه مرد رویاها ما همون نامرد باشیم بهتره
این روزا مرد ک باشی میگن زیادی حساسی ولت میکنن
این ب من ثابت شده
تو ب دیگران و افکارشون چیکار داری خودت باش بهترین باش حتی اگه خریدارم نداشته باشی... خودتو بخاطر افکار دیگران تغییر نده....
ی خانمی رو داستانشو برام تعریف کردن صورتش کک مکی بود و خودش قیافشو دوست نداشت میگفت همه مسخرم میکنن و میخندن اما بالاخره یکی پیدا شد که بش میگه من عاشق تک تک تون اون خالاتم.... داستانش واقعی ا من دراوردی نیس...
بالاخره یکی پیدا میشه که تورو واس خودت بخواد...
* اين داستاني که مي نويسم ، يک داستان واقعي مي باشد.اين داستان را با زبان شخصيت اصلي داستان بيان مي کنم.
من علي هستم ، 24 ساله، ساکن تهران . از آن پسرهايي که به دليل غرور زياد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نميزد.
در سال 1375، وقتي در دوره ي راهنمايي بودم با پسري آشنا شدم.اسم آن پسر آرش بود . لحظه به لحظه دوستي ما بيشتر و عميق تر مي شد تا جايي که همه ما را به عنوان 2 برادر مي دانستند . هميشه با هم بوديم و هر کاري را با هم انجام مي داديم . اين دوستي ما تا زماني ادامه داشت که آن اتفاق لعنتي به وقوع پيوست .
در سال 84، در يک روز تابستاني وقتي از کتابخانه بيرون آمدم براي کمي استراحت در پارکي که در آن نزديکي بود ، رفتم . هوا گرم بود به اين خاطر بعد کمي استراحت در پارک ، به کافي شاپي رفتم ، نوشيدني سفارش دادم . من پسر خيلي مغرور و از خود راضي بودم که جز خود کسي را نمي پسنديدم ...
به اين خاطر وقتي دختري را مي ديدم، روي خود را بر ميگرداندم و نگاه نمي کردم ولي در آن روز به کلي تمام خصوصياتم عوض شده بود . چند دقيه اي از آمدن من به کافي شاپ گذشته بود . ناگهان چشمم به دختري که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد . بله اتفاقي که نبايد مي افتاد ، افتاد .
عاشق شدم ؛ حال و هوام عوض شد ، عرق سردي روي صورتم نشسته بود . چند دقيقه اي به همين روال گذشت .
آدم زبان بازي بودم ، ولي در آن لحظه هيچ کلمه اي به ذهنم نميرسيد . نمي دانستم چه کاري کنم . مي ترسيدم از دستش بدهم . دل خود را به دريا زدم ، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در ميان گذاشتم . شانس با من يار بود . توضيح و تفسيراتي که از خودم براي او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت .
اسم آن دختر مونا بود . من در آن زمان 21 سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم ؛ مونا سال آخر و يکي از ممتازان دبيرستان خود بود ؛ از خانواده مجللي بودن و از اين نظر تقريباً با هم، هم سطح بوديم.
دوستي ما يک دوستي صادقانه و واقعي بود . 3 سالي به همين صورت ادامه داشت . هر لحظه به علاقه من به او افزوده مي شد . موضوع ازدواج را با مونا درميان گذاشتم ؛ هر دو ما به وصلت راضي بوديم .خانواده هايمان نيز در اين مورد اطلاع کافي داشتند؛ ولي من درآن زمان آمادگي لازم براي ازدواج را نداشتم؛ چون مايل بودم کمي سنم بيشتر بشود .
من به قدري به مونا احترام مي گذاشتم و دوستش داشتم که هيچ وقت کلمه ي نه را از من نمي شنيد . تابستان 86 بود. با او تماس گرفتم ولي جواب نمي داد .2،3 روزي به همين صورت ادامه داشت ديگر داشتم از نگراني مي مردم،چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پيامک هايم را ندهد؛ با مينا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جويا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگي او مونا را پيدا کنم.
وقتي از او دليل جواب ندادنش را پرسيدم حرفي را زد که همانند پتکي رو سرم فرود آمد. دنيا دور سرم مي چرخيد . گفت برايش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند . من که 24 سال بيستر نداشتم و مايل به ازدواج زود نبودم ، خود را بر سر دو راهي عشق و عقل ديدم . عشق مي گفت ازدواج کنم و عقل مي گفت ازدواج زود هنگام نکنم .
وقتي ديدم مونا در شرايط روحي مناسبي قرار ندارد ؛ به خاطر اينکه نمي توانستم لحظه اي اذيت شدنش را تحمل کنم ، قبول کردم که ديگر به او فکر نکنم و او با فردي که خانواده برايش انتخاب کرده ازدواج کند .
با چشماني گريان و با آروزي خوشبختي از او راي هميشه خداحافظي کردم . 2،3 ماه گذشت ، روزي نبود که به ياد او نباشم ؛ و به خاطر دوري اش نگيريم، ولي بايد تحمل مي کردم . به همين صورت روزها مي گذشت . پاييز رسيد . براي ديدن وست نزديک، آرش، به ديدنش رفتم . آرش آن روز خيلي خوشحال بود ؛ وقتي علت را جويا شدم از پيدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد ؛ گفت که بالاخره توانسته دختري که هميشه در روياها به دنبالش ميگشته ، پيدا کند .خوشحال شدم ، چون خوشحالي آرش را مي ديدم . با ذوق و شوق موبايلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتي چشمم به عکس افتاد گويي دوباره پتکي به سرم خورده باشد ؛ گيج و مبهوت ماندم . سرگيجه اي به سرغم آمد که تا آن 24 سال هيچ وقت نديده بودم.
عکس عکس مونا بود . همان دختري که به خاطرش از خودم گذشتم ، تا او از خودش نگذرد ؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.
آرش از موضوع دوستي من و مونا هيچي نمي دانست . از او خواستم تا قراري را با او بگذارد و مرا به او معرفي کند . آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتي را براي ساعت 7 همان روز گذاشت . ساعت 6:30 من و آرش در محل قرار حاظر بوديم . به او گفتم من براي چند دقيقه بيرون مي روم ، ولي وقتي دوستت آمد با من تماس بگير، تا بيايم . از کافي شاپ بيرون امدم ، در گوشه اي از خيابان منتظر آمدنش بودم . ساعت 7 شده بود . مونا را ديدم . وارد کافي شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد . آرام آرام وارد شدم ، وقتي به کنار ميز رسيدم آرش بلند شد و شروع به معرفي من کرد ؛ وفتي چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد . اشک در چشمانم پر شده بود .نميدانستم چه کار کنم .
به آرش گفتم اين مونا همان عشق من بود . من به خاطرش همه کار کردم . به خاطرش از خودم گذشتم، ولي او مرا خورد کرد ، شکست .
با نيرنگ و فريب با دلم بازي کرد . به آرش نگاه کردم و گفتم : آرش ، داداش خوبم، اين دفعه هم به خاطر تو از خودم مي گذرم ؛ دلي که يکبار بشکند ، مي تواند دوباره هم بشکند . ولي من ، نه تو و نه مونا را ديگر نميشناسم .
با چشماني گريان به مونا گفتم : اميدوارم خدا دلت را بشکند .
ازآنجا خارج شدم و تا به امروز ديگر نه آنها را ميبينم و نه به آنها فکر مي کنم ؛ و فقط از خدا براي دل شکستگان آرامش آرزومندم .
انشای بامزه وخنده داریک کوچولو درباره ازدواج !
هر وقت من یک کار خوب انجام میدم مامانم به من می گه بزرگ که شدی برات یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده.
مهم اشق است !اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد.
البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد.
میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.
توجه توجه@mahnaz
مهناز جوونمون امروز خاله جون شد
بزنید دست قشنگه رو به افتخارش
واسه نی نی کوچولومون از روز تولدش تا همیشه بهترین روزها در کنار خانوادش سلامتی خوشی ارامش واز همه مهمتر خدارو واسش ارزو دارم
مبارکت باشه خاله جووونی
ایشالله عروس شی خاله جونی
اشکال نداره نی نی مهم تر بود...یکم بگذره بعد جبران کن
طرف ما همه دوشب جشن نمیگیرنا...اکثرا اینطورن
نه قربونت ناراحت چرا...همه باید این مراحلو طی کنن.داداش منم استثنا نیست..خربزه خورده باید....خدا کمکش کنه
نه خربزه خورد بهتر شد احساس میکنم خیلی اروم شده
حق دارن الان دیگه واقعا گذرون زندگی سخت شده
اصلا ادم باید ی روز هم عقد کنه هم عروسی فرداش بره سرزندگی
خدا همه جوونا رو کمک کنه
خب خدا رو شكر كه بچه به خالش نرفته و خوشكل در اومده ، دعاهامون مستجاب شد
مهنازي بجاي اين همه شكنجه و نصب دادن القاب مختلف به من ... بهتره بري يه متر طناب بخري و خودتو اعدام كني تا ديگه هر روز صبح وقتي ريخت بيريختتو توي آيينه ميبيني آرزوي نكني كه كاش يه كم قيافه داشتي و اينقدر بيريخت نبودي
شهریار تو مگه دعا هم بلدی.... باید متاسفانه عرض کنم که پیش خداجونم عزیز نیستی چون دعات مستجاب نشد و بچه شبیه ما هستش
شهریار القاب نیست قبول کن که برادر من از همشون برخورداری تپل .... شیکم گنده... من خودمو اعدام کنم؟؟اونم حلواتو نخورده امکان نداره برادر با من بحث نکن من تا حلواتو نخورم دست به این کارای ترسناک نمیزنم می جان مره شیرینه
به اين فكر كن اگه
امــــروز
تموم فرصتت باشه
اگه امروز نخواد ديگه
واسه تو رنگ فرداشه
دلت مي خواد كجا باشي
تو اين دنياي ديوونه
با تنهايي و تاريكي
تك و تنها توي خونه
يا دست تو دست عشقت
زير بارون رگباري
براي آخرين لحظه
كدوم تصوير و دوست داري؟!
اگه همين امروز آخرين روزه
ديگه نزار بازم دلت بسوزه
همين فرداهاي روشن
از دست تو دوره
چرا روز و شبت باشه
پُرترديد ووووو
پُر ترديد و دلشوره
.
.
.
به اين فكر كن كه هر روزت
مي تونه روز آخرشه
بدون هيچ فردايي
مي تونه عمرمون سرشه
بگو حالا تو اين روزي
كه واست زندگي بخشه
دلت مغرور مي مونه يا هرچي هست و
مي بخشه
تموم لحظه هاي تــو
تا وقتي دست تقديره
همين حالا همين لحظه ام
واسه تصميم تو ديره
.
اگه همين امروز آخرين روزه
ديگه نزار بازم دلت بسوزه
همين فرداهاي روشن
از دست تو دوره
چرا روز و شبت باشه
پُرترديد ووووو
پُر ترديد و دلشوره
.
.
.
اگه همين امروز آخرين روزه
ديگه نزار بازم دلت بسوزه
همين فرداهاي روشن
از دست تو دوره
چرا روز و شبت باشه
پُرترديد وووووو
پُر ترديد و دلشوره
ژولیوس و اتل روزنبرگ از کمونیستهای آمریکا بودند که به ارسال اطلاعات هستهای محرمانه ایالاتمتحده برای شوروی متهم شدند.این دو اولین بار در سال 1936 در مجمع کمونیستی یانگ ملاقات کردند و ثمره ازدواج آنان با هم دو فرزند بود.
ژولیوس در 1942 به خدمت سازمان اطلاعاتی شوروی (KGB) درآمد و خیلی زود به جاسوس ارشد شوروی در آمریکا تبدیل شد.
او به اطلاعاتی فوقمحرمانه در مورد ساختار هواپیماهای جاسوسی U2دست یافت که به سرنگونی یکی از این هواپیماها بر فراز خاک شوروی در 1960 منجر شد.
در طول دورهای که ژولیوس با روسها همکاری داشت، خیلیها را برای جاسوسی به نفع شوروی به خدمت گرفت. او هزاران سند از سازمان هوافضای آمریکا (ناسا) را در اختیار KGB گذاشت.
یکی از کسانی که با ژولیوس همکاری داشت گروهبان دیویس گریسگلاس بود که در مرکز تحقیقات هستهای لسآلاموس کار میکرد و اسناد زیادی را از طریق او در اختیار روسها گذاشت.
دستگاههای اطلاعاتی آمریکا اولینبار در 1951 به روزنبرگها ظنین شدند. این زوج در 1953 به اعدام با صندلی الکتریکی محکوم شدند. این حکم همان سال در زندان سینگسینگ به مرحله اجرا درآمد.
مارگارتا گریتجه که متولد هلند بود در پاریس به رقاصی و فحشا مشغول بود.
او سال 1905 پس از جدایی از همسرش کار خود را شروع کرد و نام مارتا هاری را برای خود برگزید.
او زندگی بیبند و باری داشت و با ثروتمندان حشرونشر میکرد و در ادامه با بسیاری از سیاستمداران و افسران ارشد نظامی رفت و آمد پیدا کرد.
هلند در جریان جنگ اول جهانی اعلام بیطرفی کرد و همین مساله به مارتا اجازه میداد آزادانه از مرز کشورهای اروپایی عبور کند.
او در این دوره از سوی دستگاه اطلاعاتی بریتانیا به ظن جاسوسی برای فرانسه تحت نظر قرار داشت هر چند فرانسویها بعدها این مساله را رد کردند.
در ژانویه 1917 وابسته نظامی آلمان در مادرید پیام رادیویی محرمانهای برای برلین ارسال کرد که در آن به اظهارات جاسوسی با اسم رمز H21اشاره شده بود.
دستگاه اطلاعاتی فرانسه این پیام را رمزگشایی کرد و مشخص شد H21کسی نیست جز مارتا. مارتا در سیزدهم فوریه 1917 در پاریس بازداشت و به اتهام جاسوسی محاکمه شد. او به اعدام محکوم شد و در سپتامبر همان سال در چهل و یک سالگی به جوخه اعدام سپرده شد.
وااااااااااااااااای این یلدا همه جا هست.......... نه من اصن تو خط مواد نیستم.... یعنی گذاشتمش کنار تورو خدا اونجا منو نبر تنهایی خیلی سخته داشتم داداشمو امتحان میکردم....من الان پاک پاکم تی جان قسم که....
عزیزم ی اندازه ای که بت دادمو میتونی ببری خونه و بقول خودت آروم و پیوسته بخوری نه اینکه همشو میبرم.... اینجاما زور نداریم
قرار نیس ما چون تند و ناپیوسته میخوریم شما همشو ببری منم میتونم بگیرمو بت ا
یه دوست دختر مهربون هم نداریم وقتی که اعصابمون خورده ..درکمون کنه ..کنارمون باشه و خودشو جوجو کنه که ما بخندیم و آروم بشیم ...
ما هم یکی محکم با سَگک کمربندمون بخوابونیم زیر گوشش که دیگه از این لوس بازیا در نیاره وقتی عادم اعصابش خورده ..والا این مسخره بازیا چیه