یافتن پست: #پدرش

Noosha
y Noosha
* مردی از جنس انسانیت که پدر 1070 کودک است..!

"احـد عظیـم زاده"مولتـی میلیـاردر ایـرانـی که در سن 7 سالگی پدرش را از دست داد و یتیـــم شد. او پای چوب قالی نشست و تا سن 23 سالگی در اوج نداری و زجر زندگی کرد
او اکنون بزرگترین تاجر فرش و بیزینس من جهان است و بزرگترین هتل در خاور میانه را میسازد.
"احد" میگوید:غصه یتیمی چون باری سنگین به دوشم بود. (بغض می‌كند) یتیم هیچ‌كس را نـــدارد.او اکنون سرپرستی 1070 کودک یتیم را به عهده دارد و هر سال 100 نفر به این آمار اضافه میکند.
برای کودکان حسابهای بلند مدت باز کرده تا در آینده چیزی داشته باشند.
به هر دختر 50 میلیون تومان برای زمان ازدواج جهاز داده است
و به هر پسر75میلیون تومان برای ازدواج و داشتن پشتیبان
600 نفر کارگر دارد و حقوق همه ی آنها را 2برابر میدهد.

درود بر شـــرف و انسانیت این بزرگ مرد ایـــــرانی {-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}
Ryhan
PicSpeed 1196153381.jpg Ryhan
دل -بی تو-درون سینه ام می گندد
غم-ازهمه سو-راه مرامی بندد
امسال بهاربی تویعنی پاییز
تقویم به گورپدرش می خندد...
دیدگاه · 1393/02/5 - 00:46 ·
12
Reza Babaei
1970833_821338391216409_212056977_n.jpg Reza Babaei
شخصی نزد حلاج اومد و گفت
من سالها ثروتم رو جمع کردم که به عربستان برم و خدا رو زیارت کنم
در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ ویران شده بود مردم زخمی بودن و سر پناهی نداشتند مقداری از ثروتم را خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم
به روستای دیگری رسیدم کودکان یتیم و گرسنه را دیدم با باقی مانده ثروتم برای انها غذا تهیه کردم
به روستای دیگری رسیدم جوانی را دیدم زیر درخت نشسته بود تنها
و غمگین پرسیدم چرا ناراحتی گفت دختری که دوسش دارم پدرش گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد
من اسبم را به او دادم
به خود امدم دیدم دیگر هیچ چیز ندارم
از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم
وبا نارحتی به حلاج گفت
من بعد از این همه سال انتظار نتوانستم خدا را زیارت کنم

و حلاج به او گفت
تو خدا را زیارت کردی
خدا سرپناهی نداشت
تو برای خدا سر پناه ساختی
خدا زخمی بود تو خدا را درمان کردی
خدا گرسنه بود تو خدا را سیر کردی
خدا تنها و غمگین بود تو خدا را از نهایی در اوردی
و حلاج در پایان گفت خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زیانی زندانی نیست
خدا یاری رساندن به انسانهاست
... ادامه
حمید
حمید
كودكي باز سراغ پدرش مي گيرد

لحظه اي ساكت و با داد و فغان، بابا كو؟

شب جمعه سر قبر پدر گمنامش

اشك هايش همه چون سيل روان، بابا كو؟

مادرش ياد شلمچه و دوكوهه است هنوز

چه جوابي به سوال همگان، بابا كو؟

گاهگاهي دم در چشم به راه باباست

و سوالي كند از رهگذران ؛ بابا كو؟

دوستان پدرش شاد، سرافراز، رها

«همه شادند ولي مادرجان، بابا كو؟»

نيست جز عكس و لباس و چفيه از بابا

با كه گويد غم اين داغ نهان؟ بابا كو؟

مادرش شاد و جوان بود ولي ديگر نيست

قد مادر شده مه واره كمان ، بابا كو؟

وصيت نامه بابا همه شب مي گريد

و بگويد پدرت بود جوان، بابا كو؟

چه جوابي به سوالات در و همسايه؟

«پدرت خانه بوَد دختر جان؟ بابا كو؟»

مدرسه ، اردو ، امضاي رضايت نامه

«اين كه امضاي پدر نيست جوان! بابا كو؟»

چه كسي گفته كه جاي شهدا خالي نيست

تو جهان داري و ما نصف جهان، بابا كو؟
... ادامه
دیدگاه · 1392/12/24 - 23:11 ·
6
bamdad
bamdad
سوال دختر بچه ای از پدرش در حین

تماشای یک سریال ایرانی:{-7-}{-7-}{-7-}{-7-}


«بابا جون؟»

«جونم بابا جون؟»
«این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟»
«خب… خب… خب حتما این‌جوری راحت‌تره دخترم.»
«یعنی با لباس راحتی سختشه؟»
«آره دیگه، بعضی‌ها با لباس راحتی سختشونه!»
«پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟»
«…….هیس بابایی، دارم فیلم می‌بینم.»
« باباجون، كم آوردی؟!»
«نه عزیزم، من كم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم.»
«خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود.»
«چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت می‌كنه.»
«آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟»
«نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه.»
«پس چرا بدون مانتو می‌خوابه؟»
«خب مامانت این‌جوری راحت‌تره.»
«اون آقاهه هم چون می‌خواسته حجابشو رعایت كنه با كت و شلوار خوابیده بود؟»
«نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد.»
«پس چرا خانمش كه خیلی هم خانم خوبیه بهش كمك نكرد لباسشو در بیاره؟!»
«چون می‌خواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته.»
«واسه همینه كه شما نمی‌تونید روی پاهای خودتون بایستید؟»
«عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟»
«داری می‌پیچونی؟»
«نه قربونت برم عزیزم، اما یه بچه خوب كه وسط فیلم این‌قدر سوال نمی‌پرسه؛ باشه عسل بابا؟»
«اما من هنوز قانع نشدم.»
«توی این یك مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم.»
«چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل می‌خوابن؟»
«واسه اینكه تخت‌خوابشون كوچیكه، دو نفری جا نمی‌شن.»
«خب چرا یه تخت بزرگتر نمی‌خرن؟»
«لابد پول ندارن دیگه.»
«پس چرا اینا دوتا ماشین دارن، ما ماشین نداریم؟»
«چون ماشین باعث آلودگی هوا می‌شه، ما نخریدیم عزیزم.»
«آهان، یعنی آدما نمی‌تونن هم‌زمان دوتا كار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و
خانومه كه حجابشون رو رعایت می‌كنن، باعث آلودگی هوا می‌شن، شما و مامان
كه باعث آلودگی هوا نمی‌شین حجابتون رو رعایت نمی‌كنین؛ درست گفتم بابایی؟»
«آره دخترم، اصلا همین چیزیه كه تو می‌گی، حالا می‌شه من فیلم ببینم؟»
«باشه، ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلم‌ها قرار نگیری بری ماشین بخری‌ها، به
جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت كنه كه تو این‌قدر موقع
جواب دادن به سوالاتم خجالت نكشی»
صوفياجون
hhe1022.jpg صوفياجون


حسین خواجه امیری ۱۱دی ۱۳۱۱ در خالدآباد نطنز در خانواده‌ای هنرمند به دنیا آمد.
پدربزرگش از خوانندگان بنام زمان ناصرالدین شاه بود و پدرش که از صدایی خوش و رسا برخوردار بود و ردیف می‌دانست، مدت‌ها او را تحت تعلیم خویش قرار می‌دهد. حسین در همان زمان در مراسم تعزیه‌خوانی شرکت می‌کرد و نزد تعزیه‌خوانانی که ردیف و دستگاه می‌دانستند به یادگیری آواز پرداخت.
وی پس از پایان تحصیلات ابتدایی به تهران رفت و در سال ۱۳۲۶ به مکتب ابوالحسن صبا راه یافت و دو سال پیاپی در حضور او دانسته‌های خویش را تکمیل کرد و به وسیله وی به رادیو ایران معرفی شد. در آن جا به اجرای برنامه با ارکستر ابراهیم خان منصوری پرداخت. وی پس از مدتی به دانشکده افسری رفته و شب‌های جمعه که مرخصی داشته از ساعت ۳۰/۷ تا ۸ در برنامه ارتش شرکت و با ارکستر محمد بهارلو به اجرای برنامه می‌پرداخت.
در همان زمان به خاطر محدودیت‌های ارتش نام مستعار (ایرج) را که در اصل نام برادرش بود برای خود برگزید.
... ادامه
...
...
Noosha
اولین کلمه باران به پدرش:بابا...
برام حرف بزن...
برام قصه بگو...
مثل اون قصه هایی که توبچگی برام میگفتی..
طاها:یکی بود...
یکی نبود...
غیرازخدای مهربون هیشکی نبود...
{-17-}
...
...
ساعت 6:30دقیقه صبحه یکشنبه است..
آخ دندونم
وااای دندونم
دردش کمترشده..
ولی
همون کمش هم زیاده!!
آخ....
وااااای...
خوش بحالتون که الان همتون توبسترتون توخواب نازیدودارین خواب 7پادشاهو میبینین..
شمارونمیدونم ولی مطمئنم نداداره خواب آوای باران رومیبینه وباران که پدرشوپیداکرده و
ازخوشحالیش نمیدونه چیکارکنه!
نداهم توی خواب اشک ازچشاش جاری میشه!!
اصن این چه وضعشه؟!
مگه دختراینقده احساساتی میشه؟!
بگذریم همین که باران میره سمت پدرش یهو
شکیب پیداش میشه وندادستش میخوره به لیوان ولیوان میفته وبیدارمیشه ومیگه :""اه""
این لیوانوکی گذاشت بالای سرمن؟!!
داشتم خواب میدیدم...
بعدشم هرچی میخوابه خواب فیلمای تکراری شبکه2رومیبینه ودیگه ازآوای باران خبری نیست
که
نیست!!
خخخخخخخخخ
آخ دندونم...
وااااای دندونم...
.......
......
... ادامه
ıllı YAŁĐA ıllı
2014-01-08_donbaler_1389184051782587_orig.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
قدر پدر و مادرتان را تا وقتی کنارتان هستند بدانید

تا مجبور نباشید....

یک روز با حسرت به صندلی خالی شان نگاه کنید... {-35-}
ReyHaNE (دختر همسایه)
ReyHaNE (دختر همسایه)
کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم

بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،

ولی پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر

اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی

شبیه تو بود ...»

از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ...
... ادامه
ıllı YAŁĐA ıllı
24120205581508472243.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
متولد سالِ 1369و شهره تهران
که اکنون در ارمنستان زندگی میکنه
از حدوده سن 13.14 سالگی
به علتِ شرایط کار پدرش مجبور به ترک ایران میشه
و بعد از مدتی باحسین رحمتی آشنا میشه
دقیقاسال هایی که حسین برا درس خوندن رفته بود ارمنستان
در همین زمینه با صادق آشنامیشن.
صادق قبل از این آشنایی علاقه به رپ داشته
وحتی شعر هم مینوشته.
ولی از زمانی که با حسین رفیق میشه
بیشتر به سوی اینکار کشیده میشه.
و اولین ترکِ رسمیش هم در دی ماه 1389 به هــمراهی حــــسین
به نام «جفت کفش»که یکی از ترک های«آلبوم صبح بخیر ایران» بود.«
... ادامه
ıllı YAŁĐA ıllı
ıllı YAŁĐA ıllı
mostafa AZ
mostafa AZ
پسره از پدرش پرسیده:بابا! اگه یه نفر که خیلی دوستش داری یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟

پدر جواب داد: باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!

پرسید: اگه روم نشه بهش بگم چی؟...

جواب داد: خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش.

صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که روش نوشته بود بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!
پدر اشک در چشمانش جمع شد و روی کاغذ نوشت گه خوریش به تو نیومده .

و آن را روی میز گذاشت و رفت
... ادامه
دیدگاه · 1392/10/3 - 15:53 ·
7
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
یارو سرقبر باباش خرما گذاشت و رفت بعد نیم ساعت اومد دید بشقاب خالیه رو قبر پدرش میزنه میگه بابا اگه گشنه ای برات فلافل بگیرم!{-15-}
mostafa AZ
mostafa AZ
میدونید سیب زمینی های سالخورده وقتی میخوان جووناشونو نفرین کنن چی میگن :آرزو میکنم ته دیگ شی!
صوفياجون
صوفياجون
{-7-}{-7-}{-7-}{-18-}{-18-}
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪن؟

ﻣﺎﺩﺭﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍ ﺭو ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩ،ﺍﻭنا ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭﻣﺪ.

ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ.

ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ

ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺪﯾﺪ ﺍﻭﻣﺪ ..

ﺩﺧﺘﺮﮎ ﮐﻪ ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﻓﺮﯾﺪ

ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﯼ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ …

ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻢ!

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ،

ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ

ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩﺵ!
... ادامه
صفحات: 1 2 3 4 5 6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ