يك روز ، وقتي به خانه برگشت، پشت در اي را ديد
كه نه داشت و نه ي روي آن بود. فقط و روي پاكت نوشته شده بود.
او با تعجب را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: « ، امروز به ي تو مي آيم
تا تو را كنم . با ، » همان طور كه با دستهاي لرزان را روي ميز مي گذاشت،
با خود فكر كرد كه چرا مي خواهد او را كند؟ او كه آدم مهمي نبود.
در همين فكر ها بود كه ناگهان را به ياد آورد و با خود گفت:
«من، كه چيزي براي ندارم.» پس نگاهي به انداخت.
او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت رفت و يك و خريد.
وقتي از بيرون آمد، به شدت در حال بود و او عجله داشت
تا زود به خانه برسد و را حاضر كند. در ، و را ديد كه از .
به گفت: « ، ما و نداريم. بسيار است و هستيم.
آيا امكان دارد به ما كنيد؟» جواب داد: « ،
من ديگر ندارم و اين ها را هم براي خريده ام.»
گفت: « ، » و بعد را روي هاي گذاشت
و به حركت ادامه دادند. همانطور كه و در حال شدن بودند،
شديدي را در احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد»
وقتي به و رسيد، سبد را به آ‎نها داد و بعد را در آورد و روي هاي انداخت.
از او كرد و برايش كرد. وقتي به رسيد،
يك لحظه شد چون مي خواست به بيايد و او ديگر چيزي براي از نداشت.
همانطور كه در را باز مي كرد، ديگري را روي ديد. را برداشت و باز كرد:
« ، از و ، با ،
8 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/28 - 02:03 در داستانک
دیدگاه
mahnaz

ممنون یلدا جان از نظرات {-142-}{-200-} {-254-}{-258-}

1392/06/28 - 13:53
Mostafa

{-60-} بود
خیلی قشنگ بود کاش یاد بگیریم که همیشه خدا مهمان خونه ماست ;)

1392/06/28 - 19:52
mahnaz

ممنون مصطفی {-189-}

بله کاش یاد بگیرم و عمل کنیم نه اینکه هر روز راجبش بنویسیم و لایک کنیم...{-60-}
یلدا و مصطفی ممنون از بازنشرتون...{-153-}

1392/06/28 - 20:23
Mostafa

{-35-}

1392/06/28 - 20:49

باز نشر توسط