یافتن پست: #كتش

صوفياجون
صوفياجون
#ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻻﮎ ﭘﺸﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻤﯿﺨﻮﻧﻪ؟؟؟؟
ﭼﻮﻥ ﻻﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻭﺿﻮﺵ ﺑﺎﻃﻠﻪ!
ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺬﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮﺗﻮﻧﻢ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭﺗﻮﻥ ﻧﻤﻴذﺍﺷﺖ،
ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻛﺘﺸﺎﻑ ﺑﻌﺪﻳﻢ ﺑﺮﺳﻢ{-7-}{-7-}{-162-}
Morteza
Morteza
آنهایی كه نان را فقط سر سفره می بینند،
هرگز نمی خواهند بدانند چطور پخته می شود!
چنین موجوداتی بیشتر ترجیح می دهند خدا را شكر بگذارند تا نانوا را...
اما كسانی كه نان می پزند
می دانند كه هیچ چیز حركت نمی كند مگر اینكه به حركتش آورده باشند!
" زندگی گالیله _ برتولت برشت "
... ادامه
MahnaZ
MahnaZ

يك روز ، وقتي به خانه برگشت، پشت در اي را ديد
كه نه داشت و نه ي روي آن بود. فقط و روي پاكت نوشته شده بود.
او با تعجب را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: « ، امروز به ي تو مي آيم
تا تو را كنم . با ، » همان طور كه با دستهاي لرزان را روي ميز مي گذاشت،
با خود فكر كرد كه چرا مي خواهد او را كند؟ او كه آدم مهمي نبود.
در همين فكر ها بود كه ناگهان را به ياد آورد و با خود گفت:
«من، كه چيزي براي ندارم.» پس نگاهي به انداخت.
او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت رفت و يك و خريد.
وقتي از بيرون آمد، به شدت در حال بود و او عجله داشت
تا زود به خانه برسد و را حاضر كند. در ، و را ديد كه از .
به گفت: « ، ما و نداريم. بسيار است و هستيم.
آيا امكان دارد به ما كنيد؟» جواب داد: « ،
من ديگر ندارم و اين ها را هم براي خريده ام.»
گفت: « ، » و بعد را روي هاي گذاشت
و به حركت ادامه دادند. همانطور كه و در حال شدن بودند،
شديدي را در احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد»
وقتي به و رسيد، سبد را به آ‎نها داد و بعد را در آورد و روي هاي انداخت.
از او كرد و برايش كرد. وقتي به رسيد،
يك لحظه شد چون مي خواست به بيايد و او ديگر چيزي براي از نداشت.
همانطور كه در را باز مي كرد، ديگري را روي ديد. را برداشت و باز كرد:
« ، از و ، با ،
... ادامه
♥هـــُدا♥
جــدایی (1311).jpg ♥هـــُدا♥
هــمه چيز از يه بطری بازی


شروع شد


كمی بعد از


نيمه شب

روی يك ميز شش نفره


همه مست و خراب


بطری چرخيد


چرخيد و چرخيد


همه چشمها به


چرخشش بود
... ... ... ... ...

حركتش كم شد


... ... ... ...

كم تر و كم تر


تا بالاخره ايستاد


سرش به طرف من بود


به هر حال من بايد


اطاعت می كردم


با چشم مسير سر تا


انتهای بطری رو طی كردم

آخرش رسيد به اون


نگاهم كرد و


خنديد


بلند بلند


می خنديد


دليل خنده هاش رو نمیفهمیدم


تا اينكه ساكت


شد و


خيره به من


به لباش


چشم دوخته بودم


: منتظر اينكه بگه


رو دستات راه برو يا


صورتت رو با سس بشور


يا يه چيزی


مثل همينا


كه يهو كوبید


روی ميز و


ابرو هاشو


تو هم كرد


گفت : حـكـم



"عاشقم شو"

و من بايد


عمل میکردم

اين


قانون


بازی بود
... ادامه
دیدگاه · 1392/03/14 - 00:15 ·
7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ