MahnaZ
#نامه #خدا
#ظهر يك روز #سرد #زمستاني ، وقتي #اميلي به خانه برگشت، پشت در #پاكت #نامه اي را ديد
كه نه #تمبري داشت و نه #مهر #اداره ي #پست روي آن بود. فقط #نام و #آدرسش روي پاكت نوشته شده بود.
او با تعجب #پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: « #اميلي #عزيز، #عصر امروز به #خانه ي تو مي آيم
تا تو را #ملاقات كنم . با #عشق، #خدا» #اميلي همان طور كه با دستهاي لرزان #نامه را روي ميز مي گذاشت،
با خود فكر كرد كه چرا #خدا مي خواهد او را #ملاقات كند؟ او كه آدم مهمي نبود.
در همين فكر ها بود كه ناگهان #كابينت #خالي #آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت:
«من، كه چيزي براي #پذيرايي ندارم.» پس نگاهي به #كيف #پولش انداخت.
او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت #فروشگاه رفت و يك #قرص #نان #فرانسوي و #دو #بطري #شير خريد.
وقتي از #فروشگاه بيرون آمد، #برف به شدت در حال #بارش بود و او عجله داشت
تا زود به خانه برسد و #عصرانه را حاضر كند. در #راه #برگشت، #زن و #مرد #فقيري را ديد كه از #سرما #مي_لرزيدند.
#مرد #فقير به #اميلي گفت: « #خانم، ما #خانه و #پولي نداريم. بسيار #سردمان است و #گرسنه هستيم.
آيا امكان دارد به ما #كمكي كنيد؟» #اميلي جواب داد: « #متاسفم،
من ديگر #پولي ندارم و اين #نان ها را هم براي #مهمانم خريده ام.»
#مرد گفت: « #بسيار #خوب #خانم، #متشكرم » و بعد #دستش را روي #شانه هاي #همسرش گذاشت
و به حركت ادامه دادند. همانطور كه #مرد و #زن #فقير در حال #دور شدن بودند،
#اميلي #درد شديدي را در #قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد»
وقتي #اميلي به #زن و #مرد #فقير رسيد، سبد #غذا را به آنها داد و بعد #كتش را در آورد و روي #شانه هاي #زن انداخت.
#مرد از او #تشكر كرد و برايش #دعا كرد. وقتي #اميلي به #خانه رسيد،
يك لحظه #ناراحت شد چون #خدا مي خواست به #ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي #پذيرايي از #خدا نداشت.
همانطور كه در را باز مي كرد، #پاكت #نامه ديگري را روي #زمين ديد. #نامه را برداشت و باز كرد:
« #اميلي #عزيز، از #پذيرايي #خوب و #كت #زيبايت #متشكرم، با #عشق، #خدا
#ظهر يك روز #سرد #زمستاني ، وقتي #اميلي به خانه برگشت، پشت در #پاكت #نامه اي را ديد
كه نه #تمبري داشت و نه #مهر #اداره ي #پست روي آن بود. فقط #نام و #آدرسش روي پاكت نوشته شده بود.
او با تعجب #پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: « #اميلي #عزيز، #عصر امروز به #خانه ي تو مي آيم
تا تو را #ملاقات كنم . با #عشق، #خدا» #اميلي همان طور كه با دستهاي لرزان #نامه را روي ميز مي گذاشت،
با خود فكر كرد كه چرا #خدا مي خواهد او را #ملاقات كند؟ او كه آدم مهمي نبود.
در همين فكر ها بود كه ناگهان #كابينت #خالي #آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت:
«من، كه چيزي براي #پذيرايي ندارم.» پس نگاهي به #كيف #پولش انداخت.
او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت #فروشگاه رفت و يك #قرص #نان #فرانسوي و #دو #بطري #شير خريد.
وقتي از #فروشگاه بيرون آمد، #برف به شدت در حال #بارش بود و او عجله داشت
تا زود به خانه برسد و #عصرانه را حاضر كند. در #راه #برگشت، #زن و #مرد #فقيري را ديد كه از #سرما #مي_لرزيدند.
#مرد #فقير به #اميلي گفت: « #خانم، ما #خانه و #پولي نداريم. بسيار #سردمان است و #گرسنه هستيم.
آيا امكان دارد به ما #كمكي كنيد؟» #اميلي جواب داد: « #متاسفم،
من ديگر #پولي ندارم و اين #نان ها را هم براي #مهمانم خريده ام.»
#مرد گفت: « #بسيار #خوب #خانم، #متشكرم » و بعد #دستش را روي #شانه هاي #همسرش گذاشت
و به حركت ادامه دادند. همانطور كه #مرد و #زن #فقير در حال #دور شدن بودند،
#اميلي #درد شديدي را در #قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد»
وقتي #اميلي به #زن و #مرد #فقير رسيد، سبد #غذا را به آنها داد و بعد #كتش را در آورد و روي #شانه هاي #زن انداخت.
#مرد از او #تشكر كرد و برايش #دعا كرد. وقتي #اميلي به #خانه رسيد،
يك لحظه #ناراحت شد چون #خدا مي خواست به #ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي #پذيرايي از #خدا نداشت.
همانطور كه در را باز مي كرد، #پاكت #نامه ديگري را روي #زمين ديد. #نامه را برداشت و باز كرد:
« #اميلي #عزيز، از #پذيرايي #خوب و #كت #زيبايت #متشكرم، با #عشق، #خدا
... ادامه
#خيلي #خيلي_عالي و #زيبا #بود اين #داستان #خدا
1392/06/28 - 06:42ممنون یلدا جان از نظرات #قشنگت
1392/06/28 - 13:53#عالی بود
1392/06/28 - 19:52خیلی قشنگ بود کاش یاد بگیریم که همیشه خدا مهمان خونه ماست
ممنون مصطفی
1392/06/28 - 20:23بله کاش یاد بگیرم و عمل کنیم نه اینکه هر روز راجبش بنویسیم و لایک کنیم...
یلدا و مصطفی ممنون از بازنشرتون...