الا یا ایه الساقی ادر کا سا وناولها
کهعشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...

کاربران گروه

نمایش همه

مدیران گروه

برچسب‌های کاربری

شعر و داستان

گروه عمومی · 33 کاربر · 253 پست
...
...
رفتیم سرکوی گدایان وغریبان
گفتیم:غریبیم وگدایی هنرماست
هیهات!که که مارازبرخویش براندند
گفتند:که بیگانه شبی همسفرماست
صوفياجون
صوفياجون
زندگي

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!
{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}
صوفياجون
36802_471.jpg صوفياجون
سال ها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود

آرزویش همیشه

دیدن آخرین قله ی کهکشان بود


خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک

توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد


راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم ؟
{-35-}عرفان نظر آهاری {-35-}
...
...
دیدی ایدل که غم عشق دگربارچه کرد
چون بشددلبروبایاروفادارچه کرد
آه ازآن نرگس جادوکه چه بازی انگیخت
آه ازآن مست که بامردم هشیارچه کرد
اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار
طالع بی شفقت بین که دراین کارچه کرد
برقی ازمنزل لیلی بدرخشید سحر
وه که باخرمندمجنون دل افکارچه کرد
ساقیاجام میم ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که درپرده اسرارچه کرد
آنکه پرنقش زداین دایره مینایی
کس ندانست که درگردش پرگارچه کرد
فکرعشق آتش غم بردل حافظ زدورفت
یاردیرینه ببینیدکه بایارچه کرد
حافظ
... ادامه
@YEKTA عضو گروه شد. 1392/06/1 - 20:33
@NILOoofar عضو گروه شد. 1392/05/30 - 17:10
رضا
رضا
دردم از یار است و درمان نیز هم/دل فدای او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن/یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کو به قصد خون ما/عهد را بشکست و پیمان نیز هم

دوستان در پرده می‌گویم سخن/گفته خواهد شد به دستان نیز هم

چون سر آمد دولت شب‌های وصل/بگذرد ایام هجران نیز هم

هر دو عالم یک فروغ روی اوست/گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

اعتمادی نیست بر کار جهان/بلکه بر گردون گردان نیز هم

عاشق از قاضی نترسد می بیار/بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

محتسب داند که حافظ عاشق است/و آصف ملک سلیمان نیز هم




غزل شماره ۳۶۳
@SHadmehr69 عضو گروه شد. 1392/05/9 - 05:38
@ebrahim70 عضو گروه شد. 1392/05/5 - 15:41
صوفياجون
صوفياجون
......
درها به طنین های تو واکردم.
هر تکه نگاهم را جایی افکندم، پر کردم
هستی ز نگاه.
بر لب مردابی، پاره لبخند تو بر روی لجن
دیدم،رفتم به نماز.
در بن خاری، یاد تو پنهان بود، برچبدم، پاشیدم به جهان.
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن ، و به خود گستردن.
و شیاریدم شب یکدست نیایش، افشاندم دانه راز.
و شکستم آویز فریب.
و دویدم تا هیچ. و دویدم تا چهره مرگ ، تا هسته هوش.
و فتادم بر صخره درد. از شبنم دیدار تو تر شد انگشتانم ، لرزیدم.
وزشی می رفت از دامنه ای، گاهی همره او رفتم.
ته تاریکی ، تکه خورشیدی دیدم، خوردم، وز خود رفتم، و رها بودم.
{-35-}{-35-}#سهراب_سپهری{-35-}{-35-}
صوفياجون
صوفياجون
....
دنگ... دنگ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذراست
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی الوده است
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
دنگ... دنگ...
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای:
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ....
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام.
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وارهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرئ
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ:
دنگ... دنگ.... دنگ....
{-35-} {-35-}{-41-}
صوفياجون
صوفياجون

شب را نوشیده ام.
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم
مگذاراز بالش تاریک تنهایی سربردارم
و به دامن بی تارو پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مشت!
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
یاد بود
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد، می رفت.
می آمد، می رفت.
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خود رسیدم.
من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویر را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شدم:
حفره ای در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
... ادامه
رضا
رضا
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند/نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش/که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند/هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک/چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار/که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری/به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد/مگر دلالت این دولتش صبا بکند





غزل شماره ۱۸۷
@sabaa عضو گروه شد. 1392/04/29 - 07:06
رضا
رضا
سحر بلبل حکایت با صبا کرد/که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد/و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

غلام همت آن نازنینم/که کار خیر بی روی و ریا کرد

من از بیگانگان دیگر ننالم/که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم خطا بود/ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

خوشش باد آن نسیم صبحگاهی/که درد شب نشینان را دوا کرد

نقاب گل کشید و زلف سنبل/گره بند قبای غنچه وا کرد

به هر سو بلبل عاشق در افغان/تنعم از میان باد صبا کرد

بشارت بر به کوی می فروشان/که حافظ توبه از زهد ریا کرد

وفا از خواجگان شهر با من/کمال دولت و دین بوالوفا کرد



غزل شماره ۱۳۰
Mostafa
Mostafa
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می‌چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه‌ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم

مرحوم حسین پناهی
روحش شاد
... ادامه
Mostafa
Mostafa
خدا در روستای ماست

خدا در روستای ما کشاورز است

خدا را دیده‌ام با کارگر‌ها مهر را می‌‌کاشت ،ایمان را درو میکرد

خدا با باد می‌رقصید و بر روی چمن‌ها میدوید و میدوید از روی شالیزار

خدا با ابر می‌‌گریست اشکهایش را تهی میکرد روی کشت زار روستای ما

خدا با کدخدای روستای ما برادر نیست

خدا از آبشار کوه‌های روستا جاریست

کنار چشمه ی پاکی، من او‌را دیده‌ام با دست‌های ساده و خاکی

خدا هم همچو دیگر مردمان روستا از کدخدا شاکی‌است

خدا در روستای ماست

خدا در روستای ما کشاورز است

من از این روستای سبزو از این بوی شالی میشوم سر مست

خدا هر جا که بوی گندم و آب و علف باشد در آنجا هست

خدا در روستای ماست

خدا در روستای ما کشاورز است
... ادامه
Mostafa
Mostafa
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی، در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

مولانا
... ادامه
Mostafa
Mostafa
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی، در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

مولانا
... ادامه
@Mostafa عضو گروه شد. 1392/04/23 - 01:42
Mostafa
Mostafa
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی

ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم.

من اون خاکم به زیر پا ولی مغرور مغرورم

به تاریکی منم تاریک ولی پر نور پر نورم

اگه گلبرگ بی آبم به شبنم رو نمیارم

اگه تشنه تو خورشیدم به سایه تن نمی کارم

من اون دردم که هر جایی پی مرحم نمی گرده

چه غم دارم اگر دنیا به کام من نمی چرخه

من اون عشقم که با هرکس سر سفره نمی شینه

من اون شوقم که اشکامو به جز محرم نمی بینه

اگه من ساقه ی خشکم به دریا دل نمی بندم

اگه بارون پربارم به صحرا دل نمی بندم
... ادامه
LeilA
LeilA
صدایت میزنم ...

پرستوها لال میشوند .



نگاهت میکنم ...

شب رنگش را به چشمان تو میبخشد .



دست هایت را

میگیرم ...



خورشید جلوی پاهای من زانو میزند .



در آغوشت آمدم ...



دیگر ادامه ی شعر یادم رفت....
... ادامه
رضا
رضا
ساقی به نور باده برافروز جام ما/مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم/ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق/ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان/کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری/زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری/خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است/زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست/نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان/باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال/هستند غرق نعمت حاجی قوام ما




غزل شماره ۱۱
رضا
رضا
همای اوج سعادت به دام ما افتد/اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه/اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع/بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار/کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم/که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز/کز این شکار فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی/بود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ/نسیم گلشن جان در مشام ما افتد




غزل شماره ۱۱۴
رضا
رضا
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش/مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش

گه می‌فتد از این سو گه می‌فتد از آن سو/آن کس که مست گردد خود این بود نشانش

چشمش بلای مستان ما را از او مترسان/من مستم و نترسم از چوب شحنگانش

ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه/برجه بگیر زلفش درکش در این میانش

اندیشه‌ای که آید در دل ز یار گوید/جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش

آن روی گلستانش وان بلبل بیانش/وان شیوه‌هاش یا رب تا با کیست آنش

این صورتش بهانه‌ست او نور آسمانست/بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش

دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد/پس این جهان مرده زنده‌ست از آن جهانش





غزل شماره ۱۲۶۳
صفحات: 5 6 7 8 9