MahnaZ
داستان کوتاه و زیبای #موسی و #بدترین #بنده_خدا
روزی #حضرت #موسی #(ع) رو به #بارگاه #ملکوتی #خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:
#بار الها، می خواهم #بدترین #بنده ات را ببینم.
ندا آمد: #صبح_زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او #بدترین #بنده ی من است.
#حضرت #موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت.
#پدری با #فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به #درگاه #خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از #اجابت #خواسته اش، عرضه داشت:
#بار الها ، حال می خواهم #بهترین #بنده ات را ببینم.
ندا آمد: #آخر_شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او #بهترین #بنده ی من است.
هنگامی که #شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت…
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان #پدر و #فرزندش است!
رو به #درگاه #خداوند، با #تعجب و #درماندگی عرضه داشت:
#خداوندا! چگونه ممکن است که #بد ترین و #بهترین #بنده ات #یک #نفر باشد!؟
ندا آمد: #ای #موسی، این #بنده که صبح هنگام میخواست با #فرزندش از در خارج شود،
#بدترین #بنده ی من بود. اما… هنگامی که #نگاه #فرزندش به #کوه های #عظیم افتاد،
از #پدرش پرسید: #بابا! #بزرگ تر از این #کوه ها چیست؟
#پدر گفت: #زمین.
#فرزند پرسید: #بزرگ تر از #زمین چیست؟
#پدر پاسخ داد: #آسمان ها.
#فرزند پرسید: #بزرگ تر از #آسمان ها چیست؟
#پدر در حالی که به #فرزندش نگاه می کرد، #اشک از #دیدگانش جاری شد و گفت:
#فرزندم. #گناهان #پدرت از #آسمان ها نیز #بزرگ تر است.
#فرزند پرسید: #پدر #بزرگتر از #گناهان تو چیست؟
#پدر که دیگر #طاقتش تمام شده بود، به ناگاه #بغضش ترکید و گفت:
#عزیزم ، #مهربانی و #بخشندگی #خدای_بزرگ از تمام هرچه هست، #بزرگتر و #عظیم تر است.
روزی #حضرت #موسی #(ع) رو به #بارگاه #ملکوتی #خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:
#بار الها، می خواهم #بدترین #بنده ات را ببینم.
ندا آمد: #صبح_زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او #بدترین #بنده ی من است.
#حضرت #موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت.
#پدری با #فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به #درگاه #خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از #اجابت #خواسته اش، عرضه داشت:
#بار الها ، حال می خواهم #بهترین #بنده ات را ببینم.
ندا آمد: #آخر_شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او #بهترین #بنده ی من است.
هنگامی که #شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت…
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان #پدر و #فرزندش است!
رو به #درگاه #خداوند، با #تعجب و #درماندگی عرضه داشت:
#خداوندا! چگونه ممکن است که #بد ترین و #بهترین #بنده ات #یک #نفر باشد!؟
ندا آمد: #ای #موسی، این #بنده که صبح هنگام میخواست با #فرزندش از در خارج شود،
#بدترین #بنده ی من بود. اما… هنگامی که #نگاه #فرزندش به #کوه های #عظیم افتاد،
از #پدرش پرسید: #بابا! #بزرگ تر از این #کوه ها چیست؟
#پدر گفت: #زمین.
#فرزند پرسید: #بزرگ تر از #زمین چیست؟
#پدر پاسخ داد: #آسمان ها.
#فرزند پرسید: #بزرگ تر از #آسمان ها چیست؟
#پدر در حالی که به #فرزندش نگاه می کرد، #اشک از #دیدگانش جاری شد و گفت:
#فرزندم. #گناهان #پدرت از #آسمان ها نیز #بزرگ تر است.
#فرزند پرسید: #پدر #بزرگتر از #گناهان تو چیست؟
#پدر که دیگر #طاقتش تمام شده بود، به ناگاه #بغضش ترکید و گفت:
#عزیزم ، #مهربانی و #بخشندگی #خدای_بزرگ از تمام هرچه هست، #بزرگتر و #عظیم تر است.
خواهش میکنم...ممنون لطف دارید...
1392/06/14 - 13:23والا انقد دیگه گروه هست آدم موقع پست گذاشتن گیج میشه نمیدونه کجا بزاره ها... مثلا هم مهدویت داریم هم حسینیه ولی من هرچی راجع به خدا و حضرت مهدی (عج) دارم تو گروه حسینیه میزارم... دیگه داستانهای کوتاه هم تو گروه داستانک میزارم.... هنوز انقد جا نیفتادم که گروه درست کنم....
بازم از نگاه و لطف شما و خانوادتون ممنون...
ممنون بردار محمد.... خوش اومدی ب #نمیدونم
1392/06/14 - 13:25سپاسگذاریم
1392/06/14 - 13:27عالی
1392/06/14 - 13:54ممنون مجید...
1392/06/14 - 13:56مطلب زیبایی بود .
1392/06/14 - 16:08مصطفی و رضا
1392/06/15 - 01:34زیبا بود...
1392/06/15 - 08:35مرسی عزیز...
1392/06/15 - 13:05