یافتن پست: #فرزندم

محسن کشاورزی
محسن کشاورزی
تدریس خصوصی زبان کودکان می تواند یکی از بهترین انتخاب‌ها برای والدینی باشد که می‌خواهند فرزندشان از سنین کودکی، زبان انگلیسی را یاد بگیرد.

شرکت کردن در کلاس‌های موسیقی، ورزش و هنر می‌تواند تا حد زیادی به علاقه و انتخاب کودک بستگی داشته باشد، اما این ‌که فرزندمان را از سنین کودکی به یادگیری زبان انگلیسی مجاب کنیم، می تواند تاثیر شگفت‌انگیزی در آینده‌ او داشته باشد. تنها راه‌ حل آن هم ایجاد علاقه کردن در کودک است!

در ادامه به شما توضیح می‌دهیم که چرا تدریس خصوصی زبان انگلیسی کودکان انگلیشدان، می‌تواند بهترین گزینه برای فرزند شما برای یادگیری زبان به طور موثر و هدفمند باشد.
... ادامه
[لینک]
دیدگاه · 1400/03/14 - 17:32 ·
sajjad huseini
sajjad huseini
رونالدو: با کفش قرضی بازی می‌کردم

کریس رونالدو در نامه‌ای سرگشاده به روزهای شروع فوتبال بازی کردن و سختی‌هایی که متحمل شده بود اشاره کرد و از وضع زندگی‌شان در گذشته گفت.
خیلی‌ها در طول سال‌های بازی کردن رونالدو از او انتقاد کرده‌اند. او همه انتقادات را قبول کرد و مدام تلاشش را بیشتر کرد تا تبدیل به یکی از موفق‌ترین بازیکنان دنیا شد. اما این بار در نامه‎ای سرگشاده دیگر این موارد را به شکل راز نگه نداشت و توضیحاتی درباره کودکی‎اش داد.
رونالدو نوشت: پدر من مسئول رختکن تیم سی اف آندورینیا بود، او بود که به من انگیزه داد تا در تیم جوانان این باشگاه مشغول شوم. من می‌دانستم که رفتنم باعث می‌شود او به من افتخار کند، این موضوع را دوست داشتم و حس غرور و برنده شدن به من دست می‌داد.
رونالدو در ادامه نوشت: البته آن زمان ما پول زیادی نداشتیم، در واقع در آن زمان زندگی در مادیرا اصلا کار آسانی نبود. من معمولا با کفش‌هایی کهنه بازی می‌کردم که مدت‌ها هم برادرم آن را پوشیده بود و گاهی هم یک جفت کفش قرض می‎کردم تا بازی کنم. وقتی بچه هستی پول برایت اهمیتی ندارد و به دنبال آرزوها هستی.
ستاره پرتغالی از انگیزه‌هایش هم صحبت کرد: بعد از انجام ۴۰۰ بازی با رئال مادرید هنوز هم انگیزه‌ام بردن است. این برای من همه چیز است و من این طور به دنیا آمده‌ام.
او همچنین درباره شروع کارش گفت: روزی که از جزیره به آکادمی اسپورتینگ لیسبون رفتم ۱۱ سال سن داشتم. سخت‌ترین دوران زندگی‌ام بود، اما به خوبی آن را به یاد دارم. شاید عجیب باشد اما فرزندم، کریستیانو جونیور که ۷ سال سن دارد به خوبی درک می‌کند که اگر از او بخواهم ۴ سال بعد به لندن یا پاریس سفر کند چقدر سخت خواهد بود.
... ادامه
[لینک]
دیدگاه · 1396/07/17 - 12:59 ·
Mohammad
Mohammad
،
.............................................
** روال کار **
در اين پست هركسی بايد اول به سوال نفر قبلش جواب بده
و بعد يه سوال از نفر بعديش كه معلوم نيست كيه بپرسه !!!

** نكته مهم: **
در صورتی كه دو نفر همزمان دیدگاه دادند٬ پست نفر اول قبوله و از اون دیدگاه بايد ادامه داد !
نفر بعدی هم بايد دیدگاه خودش رو حذف كنه !

** قوانين: **
1- بی احترامی نکنید.
2- سوالها باید عمومی باشند.
3- سوالات تكراری، توچی ...، تو بگو... و اينچنين نپرسيد.
4- دیدگاه پشت سر هم اکیداً ممنوع است.
5- دیدگاه شما مطابق با قوانین کلی سایت نمیدونم باشد.
... ادامه
Noosha
10390400_240993362775733_8433916444204816099_n.jpg Noosha

توجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه توجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

بسیار مهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم حتما بخوانیـــــــــــــــــــد!!!!

انزلی - ایرنا - ناپدید شدن دختر بچه هفت ساله ای در روز یکشنبه چهارم خرداد از جلوی مدرسه ای در انزلی، علاوه بر رنج و عذاب فراوان برای خانواده کودک ، مردم این شهر گردشگرپذیر را به شدت نگران کرده است .
ماجرا از این قرار است که ˈمائده کبرایی ˈ دانش آموز کلاس اول دبستان حدود ساعت 10 و نیم صبح از مقابل مدرسه ﺷﻬﯿﺪ ﺟﻌﻔﺮﯼﻧﯿﺎ در خیابان ﻣﻌﻠﻢ از مناطق پرجمعیت شهر و به فاصله حدود 300 متری با محل سکونت خود و خانواده اش، مفقود شد و با وجود تلاش های پلیس تاکنون هیچ اثری از او به دست نیامده است .

این مساله موجب نگرانی خانواده ها ، ایجاد جو ناامنی در سطح این شهر ساحلی و شایعات بسیار شده و مردم خواهان پیگیری سریع مساله ، یافتن کودک ، مشخص شدن مقصرین این قضیه و برخورد با آنها هستند.

روز یکشنبه و دوشنبه حتی اهالی محل برای یافتن کودک در حوالی منطقه بسیج شده و فعالان فضای مجازی نیز با انتشار عکس و خبر برای یافتن او تلاش کردند .

*عدم مسئولیت پذیری و حساسیت لازم

نخستین مساله مورد انتقاد از سوی خانواده کودک مفقود شده و شهروندان انزلی، تعطیل کردن مدرسه در ساعت 10 و نیم صبح و فرستادن کودکان خردسال به بیرون مدرسه و فقدان نظارت بر این امر از سوی مسئولان مدرسه است .

ˈ بهزاد کبرایی ˈ پدر کودک مفقود شده عصر پنجشنبه در گفت وگو با خبرنگار ایرنا با بیان این که از زمان گم شدن فرزندم زندگی برایمان جهنم شده، ...{-60-}

امیدواریم هر چه زودتر مائده خانوم گلو پیدا کنن و به خونوادش برگردونن{-47-}{-47-}{-47-}{-47-}{-47-}{-47-}
دیدگاه · 1393/03/9 - 01:19 ·
12
...
...
درآغوش خداگریستم ...
تانوازشم کند!
پرسید:فرزندم پس آدمت کو؟!
اشکهایم راپاک کردم وگفتم:
"درآغوش حوای دیگریست"
{-38-}
Noosha
231569_985.jpg Noosha
اقدام تاسف بار یک {-60-}
به گزارش سرویس کشکول جام نیوز، یک زن چینی از فرزند معلول ذهنی خود 40 سال در یک قفس نگهداری کرده است.
ین زن از زمانی که پسرش 6 ساله بوده، از او در داخل یک قفس نگهداری می‌کرده است.

این پسر از کودکی بر اثر تب شدید به ضایعه مغزی دچار شد و هر از چند گاهی دچار صرع می‌شده است و در هر لحظه و هر مکانی ممکن بوده که بر زمین بخورد و آسیب ببیند.

فرزند این زن چینی به صورت مداوم به زمین می‌خورده است و این مسئله باعث شده بود که همیشه صورت و بدنش زخمی باشد.

زن چینی که از اهالی شهرستان «خنان» چین است به خاطر ترس از این که مبادا کودکش آسیبی ببیند از او در داخل یک قفس نگه داری می‌کرده است.

بر اساس این گزارش همزمان با رشد کودک، این زن و شوهرش قفس را بزرگتر می‌کرده‌اند.

زن چینی می‌گوید : «فرزندم مرا می شناسد ولی حتی نمی‌تواند بگوید مادر به همین خاطر نیاز به حمایت دارد.»
دیدگاه · 1392/10/21 - 03:42 ·
7
MahnaZ
MahnaZ
داستان کوتاه و زیبای و

روزی #(ع) رو به کرد و از درگاهش درخواست نمود:
الها، می خواهم ات را ببینم.
ندا آمد: به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او ی من است.
صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت.
با ، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به کرد و ضمن تقدیم سپاس از اش، عرضه داشت:
الها ، حال می خواهم ات را ببینم.
ندا آمد: به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او ی من است.
هنگامی که شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت…
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان و است!
رو به ، با و عرضه داشت:
! چگونه ممکن است که ترین و ات باشد!؟
ندا آمد: ، این که صبح هنگام میخواست با از در خارج شود،
ی من بود. اما… هنگامی که به های افتاد،
از پرسید: ! تر از این ها چیست؟
گفت: .
پرسید: تر از چیست؟
پاسخ داد: ها.
پرسید: تر از ها چیست؟
در حالی که به نگاه می کرد، از جاری شد و گفت:
. از ها نیز تر است.
پرسید: از تو چیست؟
که دیگر تمام شده بود، به ناگاه ترکید و گفت:
، و از تمام هرچه هست، و تر است.
ıllı YAŁĐA ıllı
ıllı YAŁĐA ıllı
پدری برای آنکه از مضرات مشروب،فرزندش را آگاه کند




جلوی یک خری عرق




گذاشت و اون خر از...اون مشروب نخورد....







پدر:دیدی فرزند عزیزم؟؟؟





حالا چه نتیجه ای گرفتی فرزندم؟؟؟





پسر:نتیجه میگیریم هر کس مشروب نخوره،خره....!!{-15-}{-32-}
♥هـــُدا♥
جــدایی (884).jpg ♥هـــُدا♥
من دخترم و ذاتم این گونه است: من از کودکی مادرم، مادر عروسک هایم!

بزرگ تر که میشوم؛ غصه هایم هم اندازه من قد میکشند، پس مادر میشوم برای غصه هایم.

به خانه ای میروم که اسمش را گذاشته اند بخت، به آن جا میروم و عشق را پرورش

میدهم، مادر میشوم برای همسرم، محرم میشوم برای درد دل هایش، تسکین میشوم

برای دردهایش ...

می گذرد و بعد از عمری که مادری بودم برای خود؛ حال نامم مادر شده، فقط روی حساب

این که کودکی در آغوش دارم!

من دخترم و از کودکی برای همه مادر میشوم

برای پدرم، مادرم؛ برادرم، خواهرم، دوستانم، همسرم، غصه هایم، تنهایی هایم و در آخر

برای فرزندم ....
... ادامه
دیدگاه · 1392/05/23 - 11:46 ·
6
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
1366284407861484_large.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
در آغوش خدا گریستم تا نوازشم کند…
پرسید:فرزندم پس آدمت کو؟
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:در آغوش حوای دیگریست…
دیدگاه · 1392/01/29 - 17:20 ·
2
Mohammad
Mohammad
... ادامه
Mohammad
Mohammad
شفای جوان مسیحی مبتلا به سرطان خون

حالشو داشتی بخون قشنگه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
ﺭﻭﺣﺎﻧﻲ ﺭﺍﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ !
ﻣﺴﺠﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
ﮐﻮﺩﮎ ﮔﻔﺖ : ﺁﺧﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ،
ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭼﭗ ﺑﭙﯿﭽﯿﺪ ،
ﺁﻥ ﺟﺎ ﮔﻨﺒﺪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ .
ﺭﻭﺣﺎﻧﻲ ﮔﻔﺖ : ﺁﻓﺮﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ !
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ،
... ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻧﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﯽ ؟
ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ،ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ! ؟
ﺭﻭﺣﺎﻧﻲ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﺍﻩ
ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻢ .
ﮐﻮﺩﮎ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﺍﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻫﯽ !!!!{-18-}
Mostafa
Mostafa
روزی استادی در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:

«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »

استاد از نوجوان خواست وارد آب بشود.

نوجوان این کار را کرد.

استاد با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.

استاد نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.

او که از کار استاد عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:

« استاد ! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »

استاد دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:

«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.

هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
در آغوش خدا گریستم تا نوازشم کند… پرسید:فرزندم پس حوایت کو؟ اشک هایم را پاک کردم و گفتم:در آغوش ادم دیگریست…
دیدگاه · 1391/12/1 - 22:48 ·
♥هـــُدا♥
romantic-71.jpg ♥هـــُدا♥
لمسِ تن تو
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد
داغیِ لبت ، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد...

فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
یک نگاه حتی ـ حرامم باد
اگر تو عاشق من نباشی
... ادامه
♥هـــُدا♥
1.jpg ♥هـــُدا♥
هــر روز کهـ میگــذرد: خطــی میکشمــ بــر روی دیــوار خــراب شـده ی زندگیـمـ تـآ شاید روزی این دیوار بر سرم فرو ریزد... و من تیتــر روزنـآهمهـ ها شومــ عشق من بهـ زودی دستانــش در دستان دیگـری تـا ابـد گرهـ خواهــد خــورد... دستـآنی کهـ آرزوی داشتنـش دیوانه ام میکــرد خــدایا یادت هست کهــ؟! به تو گفته بودمـ من بخیـل نیستم... آری مبــارکشــآن باشــد... چِـرآ هـَـــــمـه تان میــــــ گُــوییــد: چونــــــــــ میگُــذَرد غَمـــــی نیستـــــــ!! چِـرآ هیچــکَســــ نِمیـــ گُـــویــد: تآ بُگــــذَرد دَردِ کَمـیـــــــــ نیـستــــــــــ.. آهــآی مادر مهربان و پدر خوب من مـ ـن را بـبـیــ ـنید! هـمـچـنــ ـان ایستــــاده اَم .. دخــتری را کهـ تصور میکنید نشکسته است بی عشق او... آری نشکسته امــ... امــا روزی خواهمــ شکست هر دویتـــآن را... اینجــآ زمین است... منم آن کودکــی کهـ در ابتــدا قرار بوده فقط یک بوسهـ از شمــآ باشمـ! و چهـ بسیــآر کودکــآنی همانند من ! و خدایا اینک روی سخنم با توست : بدان که من و نسل من هیچگــآه سکوتتــ را نمی بخشــد...
... ادامه
♥ یلدا♥
426342_XnNtq92Z.jpg ♥ یلدا♥
تازه نمی فهمی

باید خبر را بی‌خبر باشی بفهمی

در انتظارش پشت در باشی بفهمی

حال مرا وقتی که در فکر تو غرقم

از من مگر دیوانه‌تر باشی بفهمی

آیا چه می‌دانی از این خاکستر سرد؟

در عشق باید شعله‌ور باشی بفهمی

یک‌ـ‌دو قدم نه... شعر را باید که وقتی

یک عمر با من همسفر باشی بفهمی

بیهوده فرزندم نمی‌خوانم غزل را

حس مرا باید پدر باشی بفهمی



بهتر که با من نیستی هم‌درد، هرچند

تازه نمی‌فهمی اگر باشی بفهمی!

چیزی نمی‌فهمی تو از این داغ‌نامه

حرف مرا باید جگر باشی بفهمی■

..امیر اکبرزاده
... ادامه
mamadlsd
mamadlsd
فرزندم ، هیچگاه بی دلیل به کسی محبت نَکن ، تو را متهم خواهند نمود به آنچه که ذهنشان آن است...
دیدگاه · 1391/09/26 - 00:57 ·
3
mahyar
mahyar
روحاني راه مسجد را گم کرده بود .
از کودکی خردسال پرسید :
فرزندم !
مسجد این محل کجاست ؟
کودک گفت: آخر همین خیابان ،

به طرف چپ بپیچید ،
آن جا گنبد مسجد را خواهی دید .
روحاني گفت: آفرین فرزند!
من هم اکنون در آنجا سخنرانی دارم ،
تو میخواهی به سخنانم گوش دهی ؟
کودک پرسید :درباره چه چیزی
صحبت میکنی ،حاج آقا !؟
روحاني گفت: می خواهم راه
بهشت را به مردم نشان دهم .
کودک خندید و گفت:
تو راه مسجد را بلد نیستی
می خواهی راه بهشت را به مردم نشان بدهی!!!
... ادامه
Mostafa
Mostafa
روزی دو مرد به خدمت شیخ رسیدند که برسر طفلی نزاع داشتند و هر یک ادعا می کردند که پدر آن طفل هستند.
شیخ فرمودند: تنها راه رفع این مشکل آن است که هر سه آنها شبی را در یک اتاق بگذرانند.
صبح هنگام شیخ از کودک پرسید: ای طفل!دیشب چه کسی کولر را خاموش کرد؟
کودک پاسخ داد: این چپیه!
شیخ گفت: فرزندم! همانا این مرد پدرتوست!
جمله مریدان از این درایت شیخ کف و خون قاطی کرده و راه بیابان در پیش گرفتند
... ادامه
دیدگاه · 1391/06/20 - 01:05 ·
2
Mostafa
Mostafa
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در د
... ادامه
صفحات: 1 2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ